خروشید و هم از لطف خدا گفت
سخن از راه و رسم مصطفی گفت
مسلمانـی حیـات تـازه ای یافت
کلامـی دلنشین از مرتضی گفت
یقیـن از دیدگانش مـوج میــزد
نگـر از یـاری دیـن خـدا گفت
نگاهش همچو خورشیدی فروزان
ز لطف حـق همیشه در دعا گفت
یقین سر مطلع ابیات رمزیست
سلیمان شعر خود بی ادعا گفت
سلیمان ابوالقاسمی
مـویـه از درد فراقت نکنم پس چه کنم
هر کجا گـر صدایت نکنم پس چه کنم
دشمـن از غیبت تـو زخم زبانم می زند
یک نه صد جان فدایت نکنم پس چه کنم
سلیمان ابوالقاسمی
جمعه چون می گذرد سوز بجا می ماند
گر چه لب در غم هجران دعا می خواند
هر چقدر ندبه کنم من ز فراقت مولا
از تو یک نکته به گوشم ندا می ماند
فـرجـم را ز خدا از سر اخلاص بخواه
چون فرج دست خدا هست خدا می داند
سلیمان ابوالقاسمی
مرا جز رشتهِ مهرت به سر نیست
پناهم جز به تو جایِ دگر نیست
کـرم فـرمـا نمــا یـارب نگـاهم
ز تو خیر و صلاحم را بخواهم
شبِ عسرت ز نصرت روز گردان
مــرا در کـارهـا پیــروز گردان
لبـاسِ عـافیـت بـر مــن بپـوشان
سلامت را چو شهد بر من بنوشان
بران شر و بدی یارب ز پیشم
عزیزم کـن میانِ قـوم و خویشم
تـو مـولایـی تـو آقایی تـو سرور
تـویــی از مهـربـانـان مهـربـانتـر
سلیمان ابوالقاسمی