داستانک داستان هایی از الهه سادات موسوی

  • شروع کننده موضوع NEGIN_R
  • بازدیدها 1,286
  • پاسخ ها 34
  • تاریخ شروع

NEGIN_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/24
ارسالی ها
59
امتیاز واکنش
298
امتیاز
196
سن
26
ما دخترهای غمگین شانزده ساله‌ای بودیم که فکر می‌کردیم اگر می‌شد رنگ موهایمان را روشن کنیم، تکلیف‌مان هم روشن می‌شد. ما، با ماتیک‌های قایمکی و کابوس‌های یواشکی و آرزوهای دزدکی. ما و کارت پستال‌هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ... ما و شعرهای دوران مدرسه، اولین دست نوشته‌هایی که توی دفتر ِکوچک یادداشت می‌نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می‌دزدید. ما، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم. ترسیدیم مقنعه‌هایمان چانه‌دار نباشد و چشم سفید باشیم. ما که توی کتاب‌هایمان فروغ نداشتیم، چون فروغ میان بازوان یک مرد گـ ـناه کرده بود، ما فقط یاد‌ گرفتیم مثل کبری تصمیم‌های خوب بگیریم، و آن مرد؛ هرکه می‌خواهد باشد، مهم این است که داس دارد.
ما که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم...!

الهه سادات موسوی
 
  • پیشنهادات
  • NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    یک روزهایی می آیند
    که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
    یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
    نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
    هیچ کس نمی تواند برای معشـ*ـوقه ی از دست رفته ی مان،
    شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
    حقوق دو ماه عقب افتاده مان استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
    دندان های خراب عصب کشی نشده
    و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
    یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
    سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لـ*ـذت ببریم
    از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
    از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
    از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
    از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
    با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ... دیگر از نق زدن خسته می شویم و
    از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
    یک روز
    از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
    و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
    یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
    و این خستگی!
    چه قدر خوب است...
    و این خستگی،چه قدر می چسبد...!

    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    ‎هر زنی باید یک نفر را داشته باشد که وقتی میوه ها را توی سینک میریزد و شیر آب را باز میکند
    ‎یا وقت هایی که ظرف های شسته شده را توی کابینت های ام دی اِفش ردیف میکند به او فکر کند....

    ‎هر زنی باید یک نفر را داشته باشد
    ‎مردی که کفش های شماره ی چهلُ دو اش را بیرونِ جاکفشی رها میکند ،مردی که به محض رسیدن .. ساعت مچی اش را باز کرده و همراه با کارت های شناسایی روی پیشخوان اشپزخانه می گذارد ...

    ‎هر زنی باید یک نفر را داشته باشد
    ‎مردی که هر صبح برای پیدا کردن پیراهن های اداری اش،تمام لباس ها را بهم بریزد
    ‎اما با نگاه لحظه های خداحافظیشان در چارچوب درب اتاق،خاطرش را جمع کند

    ‎هر زنی باید یک نفر را داشته باشد
    ‎یک نفرکه مبل های کرم رنگ خانه را برایش جابه جا کند
    ‎ولی نگذارد که آب توی دلش تکان بخورد...!
    ‎هر زنی
    ‎برای ِ لبخند زدن در آینه بهانه میخواهد
    ‎هر زنی
    ‎برای لبخند زدن در آینه
    ‎باید مردی را داشته باشد که در انتهای روز
    ‎با شانه ی انگشت هایش گره دلتنگی موهای بلند زن را باز کند و بگوید: امشب! از تمام شب ها زیباترشده ای.

    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    از یک جایی به بعد
    می فهمی
    که رفتن ها
    از سادگیِ اولین آمدن ها هم ساده تراند !

    رفتن، تعریف ندارد
    آداب خاص خودش را ندارد
    رفتن ها، خبر نمی دهند!
    زمان ندارند ...
    شبیه امدن ها نیستند که بدانی
    چه ساعتی برای تلفن زدن خوب است
    و چه بهانه ای برای هم صحبتی بهتر!

    رفتن ها، شبیه آمدن ها نیستند
    که بلیت ِ اضافی سینمایَت را برای او را در کنار خودت داشتن بهانه کنی
    و یا اس ام اس کردن یک شعر از منزوی
    در نیمه های شب را
    راهی برای ِ شروع بودنت بدانی!

    رفتن ها! شبیه آمدن ها نیستند
    می توانی ساعت هفت صبح
    وقتی که چای صبحانه ات را می خوری و با کسالت به صورت خسته اش خیره شده ای بروی!
    یا وقتی که کیفت را پرت میکنی روی مبل
    و کارت های شناسایی ات بیرون می افتند رفته باشی!

    رفتن ها شبیه آمدن ها نیستند
    که نگران یقه ی نامرتب پیراهنت
    یا ریختن مربای البالو روی چانه ات وقتی که در کنارش هستی باشی ...

    رفتن ها، به ناگهان می آیند
    و زورشان اگر به پاهایت نرسد
    آنقدر می مانند که تورا با خودشان ببرند ...

    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    برای همه مان، یک روزهایی هستند که می نشینیم کنج اتاق و همانطور که دست هایمان یخ کرده می گویم: دیگر نمی شود ادامه داد.

    برای همه مان
    روزهایی هستند که خودمان را روی مبل پرت کنیم و بگوییم از این بدتر نمی شود..
    روزهایی که خیال میکنیم،دیگر هیچ وقت شاد و خوشبخت نخواهیم بود..
    روزهایی که قید خودمان را می زنیم.. فکر میکنیم تاریخ مصرفمان گذشته و خودمان را جایی میان روزمرگی ها دور می اندازیم..

    اما خیلی زود
    دوره ی ِ روزهای " دیگر از این بدتر نمی شود" ها
    و شب هایِ " دیگر نمی توانم "هایمان می گذرد.

    یاد میگیریم که چگونه با روزهای بد تا کنیم و از آنها بگذریم...
    «یاد میگیریم که روزهای بد می مانند»
    نه تمام می شوند و نه کوله بارشان را از زندگی آدم جمع میکنند
    «این ما هستیم که باید، از بین آن شلوغی ها مسیرمان را ادامه دهیم»
    روزهای بد می مانند و
    این ما هستیم که باید برویم!
    برای همه مان
    روزهایی هستند
    که باید در ابتدایشان تابلویی نصب کرد و روی آن نوشت:
    خطر! روزهای بد، مشغول ِ کارند.
    این ماییم که باید از چراغ قرمز های وقت گیر بگذریم!
    از اندوه هایی که به زندگیمان فرمان ایست می دهند ..
    یاد میگیریم که روزهای بد
    دست انداز های بدموقعی هستند
    که باید سرعت را پایین آورد و از آنها رد شد!

    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    رفتنِ واقعي رو نمی شه دید
    فقط می شه حسش کرد .
    آدما می رن ،
    قبل از گفتنِ خداحافظ...
    آدما یه بعد از ظهرِ سرد
    وقتی که کنارتون نشستن
    و توی سکوت به تلوزیون خیره شدن
    ممکنه شمارو ترک کنن!
    رفتن ها به ناگهان اتفاق نمی افته.
    آدما مدت ها قبل از گفتنِ خداحافظ
    از اعماق خودشون مارو ترک می کنن.
    این ما هستیم که دیر میفهمیم ،
    خیلی دیر ...‌:)


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    وقتی دو نفر دارن از هم جدا میشن، اول از همه از دست دادنِ همدیگه رو بین انگشتاشون حس میکنن. شبیه پرت شدن از یه بلندیه،حتی اگه تونسته باشی با یه دست خودتو به یه نقطه ی امن متصل کنی. می دونی که وقتی بین انگشت هات فاصله ست، کم کم از این تقلا دست میکشی.
    برای همینه که میگن " بهترین دریانوردای تک نفره ی دنیا اصلا شنا کردن نمیدونن، چون اگه بیفتن توی آب.. میدونن که دیگه تمومه. "
    این چیزیه که وقتی سینک پر از اب میشه،بین ِ پوست میوه ها و قاشق های چرب بهش فکر میکنم.

    هر زنی توی اوج ساعت مصرف برق برای گریه کردن فرصت داره، چون هیچ وقت مطمئن نیست که دیگه تمومه. چون گریه کردن کنار سینک پر از آب، شبیه دریانوردیه که شنا نمیدونه اما مطمئن نیست که دیگه تمومه.

    شبا وقتی می شینیم کنار همو سعی میکنیم قصه ی چراغای روشن ساختمونای رو به رو رو حدس بزنیم، دلم میخواد برای همه ی شخصیت های خیالی یه اسم انتخاب کنیم.گاهی وقتا فکر میکنم من و این خونه رو تو بوجود اوردی، اسمم رو، تو انتخاب کردی!
    وقتایی که از در میری بیرون دلم میخواد از پشت سر به خودم نزدیک بشم، موهامو کنار بزنم و ببینم واقعا این منم؟!
    چطور می تونم بدون تو وجود داشته باشم؟ چطور یه زن،بعد از همه ی اون اتفاقا هیچ وقت نمی تونه به تموم شدن مطمئن باشه؟ مگر اینکه شبا، وقتی توی ساختمون رو به رو کنار یه زن دیگه نشسته بودی و قصه ی چراغ روشن این خونه رو حدس میزدی، منو به اسم صدا کرده باشی.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26

    انگشتاشو فشار می‌داد کفِ دستش، می گفت اینجوری کم کم آروم می‌شه. می خواستم بگم می‌تونه به جاش دستِ منو محکم بگیره، نگفتم! توی شلوغیِ مترو نمی تونستم چهره شو با دقت ببینم، لعنت به مترو که چراغ قرمز نداشت که تویِ ترافیک نمی موند، می خواستم بگم لعنت به چشام که حیفِ چشاته اگه نگاشون کنی، نگفتم! سه چهار تا کتاب رو به سختی با یه دستش گرفته بود و به قفسه سـ*ـینه‌ش تیکه می‌داد! با خودم می‌گفتم کاشکی من سه چهار تا کتابِ تو دستش بودم، کاش انگشتاش بودم. می خواستم بگم می‌تونم براش نگهشون دارم، نگفتم! به مقصد که رسیدیم باهم از مترو پیاده شدیم، موقعِ جدا شدن بهم لبخند زد و موهایی که ریخته بود توی صورتش رو برد زیر مقنعه! حواسم به موهاش بود، حواسم نبود داره میگه خداحافظ. خواستم بگم موهایِ قشنگی داری، نگفتم! وقتی رفت دلم خواست رفتنِش باشم! سنگفرشای ولیعصر باشم، تابلوی ایست باشم. خودکارِ کنکویِ توی کیفش باشم، آهنگی که دوست داره باشم. آلارامِ تلفن همراهش باشم. تبدیل بشم به یه شی جامدِ دیگه‌ای غیر از اینی که الانم! هی خواستم بگم و نگفتم! هی خواستم باشم و نشدم. وقتی رفت دلم خواست رفتنِش باشم و خودمو ترک کنم. دلم خواست کنارش باشم :)


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    ديگر نبايد بگويم " نجاتم بده"!
    ما خوانده بوديم ابراهيم چگونه پيشاني اسماعيل را بر سنگ نهاد و او نگفت
    " نجاتم بده".
    اين منم.
    دستم به هيچ جاي اسمانت نمي رسد. پاهايم هيچ كجاي شهر نايستاده اند.
    انگشت هايم با لاك قرمز پاك شده روي كتاب ها نمي روند.
    خودم را شبيه بي پناه ترين ادمِ خيابان توي تاكسي مچاله نمي كنم .
    صداي خنده هاي بلندم نرسيده به پله برقي ها نمي پيچد .
    سردم كه ميشود نمي گويم پس دست هات كجاست.
    بعد گريه ام نمي گيرد كه چرا دست هايت روي شانه ام نمي ماند..
    گريه ام نميگيرد كه ساقِ پاهاي لاغرم روي صندلي لرزيده است...
    اين منم. نيستم. دورم. كوچكم.
    تمام شدني ، با چشم هاي مريضي كه انگار دوبار از مرگ برگشته باشند.
    من نيستم كه گريه كنم.
    نيستم كه بخندم. نيستم كه اغوش بخواهم. نيستم كه پناه ببرم.
    نيستم كه گم بشوم.
    من از شب هاي قطار غمگين تر بودم.
    با موهاي دم اسبي خيابان ها را دويده بودم
    و خواب ديده بودم كه از دست ميروم...
    من دخترِ گريه با چشم هاي بسته بودم...
    نجاتم نده.
    بخند!
    بايد ارام بميرم


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    26
    انگار یه ادم ایستاده توی چارچوب در ،رد پای یکی و نگاه میکنه و با خودش میگه واسه بقیه ی ادما هیچ مهم نیست این ردپای رفتنه کیه.. واسه بقیه ادما انقدر درد نداره!... بعد اون قدر به رد پا فکر میکنم که یاد سالها پیش و شهلا جاهد می افتم ، اون لحظه از شبو که می نشسته توی سلول و همونطور که موهاشو شونه می کرده زیر لب میخونده : «وقتی میای صدای پات...از همه جاده ها میاد.. انگار نه از یه شهر دور... که از همه دنیا میاد... تا وقتی که "در" وا میشه .. لحظه ی دیدن می رسه ......... » بعد لابد اینجای اهنگ گریه اش می گرفته، شبیه همون گریه ی معروف که تو چشمای ناصر داد میزد « من نکشتم ... من نکشتم.. اقای قاضی این میدونه من نکشتم، چرا هیچی نمیگی! من هنوز دوستت دارم » ...

    ولی چند تا کلمه باید شعر بشه که بفهمن چه قدر دوسشون داریم؟ چند تا کتاب؟ چند قصه؟ چند تا خوندنه " وقتی میای صدای پات....." ، چند بار باید بپرسیم " چرا هیچی نمیگی؟؟!" ... چند بار " هی خواستم که بگویم تولدت..." با بغضمون ناتموم بشه؟ چند بار باید با گریه داد بزنیم " اقای قاضی اون می دونه......" اون می دونه....



    الهه سادات موسوی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,937
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    170
    بالا