منم شرمنده و محزون و مضطر
کرم فرما ز عصیانم تـو بگذر
مکن بر جرم و تقصیرم عقوبت
گناهان است به جانم همچو اخگر
کنـون در پیشگاهت شرمسارم
چسان حاضر شوم در روز محشر
قسم بر عزت و جـاه و جلالت
مرا طاقت نباشد نار و مجمـر
سلیمان ابوالقاسمی
هـاتفـی اینگـونـه داده او پیام
نیمه ای سر شد چو از ماهِ صیام
مـاهِ خـود سازی و مـاهِ تـزکیه
مـاهِ تمـریـنِ گـذشتن از حرام
بگذرد آن نیمه دیگر چـو برق
جمع شود خـوانِ خدایِ ذوالکرام
فرصتی دیگر نمانده کن شتاب
تا نگویند وقتِ غفران شد تمام
ای سلیمان غافلی دگر بس است
کارِ نیکت برترست از هر کلام
سلیمان ابوالقاسمی
تو شرم از مسجد و طه نکردی
تو نامردی گمان کردی که مردی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
تو می دانی که با مولا چه کردی
بگو حیدر چه جرمی مرتکب شد
تو با فرقِ سرش اینگونه کردی
به تاریکی چو جغدِ شوم نشستی
بجز خسران از این سودا نکردی
ز یاد بردی تو لطفِ مرتضی را
دمی هم فکرِ فردا را نکردی
سلیمان ابوالقاسمی
علــی نـامش ز نــامِ کبـریـا شد
وصی و جانشیـنِ مصطفــی شد
به غیر حـق مگر چیز دگر گفت
دلش پر خون ز دستِ اشقیا شد
زر و تزویر و زور همدست گشتن
علـی تنهـا تـرین مـردِ خـدا شد
سلیمان ابوالقاسمی
تا نامه ز جانبِ نگار آمده است
بر دلشدگان چه شد قرار آمده است
بودم به عجب نوشته ِ نامه چه بود
گلهای امید چنین به بار آمده است
گفتم چه نوشته بر شما نامه ، نگار
دیدم به خزانِ گل ، بهار آمده است
با شوق و شعف چنین جوابم دادند
هنگام ِ خوشِ وصالِ یار آمده است
گفتــم که چرا نامه ز دلدار ندارم
گفتا که دلت پیِ عَقـار آمده است
ای آنکه تو لافِ عاشقی سر دادی
با یـارِ دگـر دلت کنار آمده است