ک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
-بابایی به این خانومت یه چیزی بگو ها
-چرا دخترم مگه چیشده؟؟؟
-میاد واسم چش غره میره هی چپ نگام میکنه دیوونم کرده…
-بابایی من که نمیتونم به مامانت چیزی بگم.
-اخه چرا بابا؟؟
-چون اون چشما چند سال پیش منو جادو کردن منم دیوونم کرده…
از نظر من
آدم ها توی این دنیا دو دسته هستند
یکی من و دیگری بقیه آدم ها
اونی که من انتخابش کردم جزء آدم ها نیست
اون جزء دسته سوم هست که هنوز نتونستم براش اسم پیدا کنم .
چون این قدر ارزش داره که چیزی برای بیان کردن اون نمیتونم پیدا کنم .
باورم نمی شد یه روزی همچین آدمی شم که با دیدن یکی دلم بریزه و کل دنیا فراموش کنم
درسته باختم اما خوشحالم
به کسی باختم که پایبند بهش بودم و هستم