دلنوشته
طلوعی صبحی دیگر و آغاز زندگی بهتر
صدایم میکند به راه
چیزی می افتم
دستانم همراه باد روحم را نوازش میکند
فریاد میزنم ولی در نزدیکی دل
ونزدیک تر میشوم به دنیای حقیق خود
چشمانم با طراوتی در جست و جوی یک آشنا
نفسی تازه میکنم و همراه باد روانه میشوم
چقدر زیباست به دوردست نگریستن
در دوردست ها چشمی در انتظار
با نگاهی خواهش بار با تمنا صدایم میکند
نامفهوم چیزی را اشاره میکند
نه این راه من نیست
در قرار من عشق نبود
اجازه نمیدهم
هنوز خیلی زود است
که...
دل در اسیر کسی شود که پایانش سخت تر از آغازش باشد
چشم ها باری دیگر بانگاهی خواهش بار مرا به سوی خود صدا میزنند
و در این میان صدایی دیگر مرا مشوش میکند«انتخاب کن»
حال سخت از آغاز است نه راهی پس نه راهی پیش
بر میگردم و راه رفته را باز میگردم
این راه انتخاب من نبود
نقطه سره خط