گدایان بینی اندر روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان
ان شانه ی صبور صبوری ز ما ربود
ان قامت غیور قیامت به پا نمود
ان شیر زن حماسه عباس را سرود
با دست خویش بیرق کرب و بلا گشود
بر بالهای زخمی اش ای وای جا نبود
غم را بگو بیا که خریدار زینب است
دریا به عمق من که رسد، مرد می شود
تلفیقی از سکوت و غم و درد می شود
جز من، هرآن که شهره صبر است و معرفت
در زیر بار حادثه رو زرد می شود
هرچند بعد رفتن تو سهم واژه ها
تکرار عاجزانه “برگرد” می شود
آنقدر خاک بر سر من ریخت زندگی
تا یاد داد داغ تو هم سرد می شود
از من سکوت و بغض به جا مانده بعد تو
با شاعری که از همه جا طرد می شود
هرکس شبی به غربت من مبتلا شود
در آرزوی معجزه شبگرد می شود