داستانک #داستانک های روزانه!

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
داستانک شماره_40

[HIDE-THANKS]
از همان روزی که «شرلی» با حیله و نیرنگ ثروت شوهرش را بالا کشید، یقین داشت که شوهرش «چارلی» به فکر کشتن او و پس گرفتن ثروت خود، تحت عنوان ارثیه همسر، است. به همین خاطر تمام اقدامات امنیتی را انجام می داد تا از شوهرش رو دست نخورد.
آن روز وقتی «چارلی» دو فنجان قهوه را گذاشت توی سینی و داخل بالکن شد تا در کنار زنش میل کند، «شرلی» طبق معمول و برای اینکه احتیاط را از دست ندهد، همین که شوهرش را فرستاد تا کمی شکر بیاورد، بلافاصله جای فنجان خودش و او را عوض کرد و سپس با خیال راحت شروع به خوردن قهوه کرد.
ده دقیقه بعد جنازه «شرلی» روی مبل افتاده بود.
در همین حال «چارلی» داشت با خود فکر می کرد: «عجب ریسکی کردم. اگر شرلی امروز مثل همیشه فنجان مرا با خودش عوض نمی کرد، آن وقت من مرده بودم.
نوشته: پابلومارتین

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_41

    [HIDE-THANKS]
    دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
    یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند؛ اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند؛ اما هر چه رفتند؛ دهن گیره ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
    یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
    ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
    ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در بریم.
    ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد.
    ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.
    ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش.
    ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود بـرده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد.
    ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن.
    ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
    ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
    ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.

    گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
    ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟
    ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟
    ـ چه فداکاری ای؟!
    ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم.
    ـ منو بخوری؟
    ـ آره مگه تو چته؟
    ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم.
    ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه.
    ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟
    ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن.
    گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_42

    [HIDE-THANKS]
    سارا با قیافه ای در هم کنار مادرش روی نیمکت پارک نشسته بود و با حسرت به دختری که روی نیمکت رو به رو نشسته بود نگاه می کرد.
    صورت بزک کرده دختر به نظرش خیلی زیبا آمد. با حسرت با خود گفت: چی می شد که من جای این دختر بودم یا حداقل ذره ای از زیبایی و قیافه او را داشتم.

    دختر زیر چشمی نگاهی به سارا انداخت. او حاضر بود تمام زندگیش را بدهد تا بتواند دوباره یک لحظه مثل سارا در کنار مادرش بنشیند و مثل حالا از فرار پشیمان نباشد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_43

    [HIDE-THANKS]
    روزی مدیر یكی از شركتهای بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می كرد.
    جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می كنی؟»
    جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
    مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به كارمندان خود حقوق می دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند».

    جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
    كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود».
    یک مدیر موفق بیش از هر چیز، سعی می کند کارمندان خود را بشناسد!!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_44

    [HIDE-THANKS]
    ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـﺶ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
    ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
    ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
    ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
    ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
    ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشتهﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
    ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ...



    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_45

    [HIDE-THANKS]
    پسر کوچکی از پدرش پرسید: بابا، جنگ چگونه به وجود می آید؟
    پدر جواب داد: پسرم فرض کن که دو کشور آلمان و انگلستان، با همدیگر اختلافی دارند.
    مادر بچه که تازه وارد شده بود، گفت: آلمان چه کاره است که با دولتی مثل انگلستان اختلاف داشته باشد؟
    شوهر جواب داد: ما فرض کردیم خانم.
    مادر جیغ کشید: بی خود فرض کردید، این فرض که صحیح نیست.
    شوهر که عصبانی شده بود، وسط حرف او پرید و گفت: اصلاً به شما چه مربوطه که در صحبت ما دخالت می کنی؟
    زن چهره در هم کشید و گفت: سر من داد می زنی؟ بشقابی را که روی میز بود، برداشت تا آن را بر سر شوهرش بکوبد.
    اما بچه وسط پرید و گفت: بس است پدر، من فهمیدم که جنگ چگونه پدید می آید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_46

    [HIDE-THANKS]
    روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.
    ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
    بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند.
    یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند.
    یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.
    هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟
    داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست.
    معلم به یاد آورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_47

    [HIDE-THANKS]
    مردی شبی به خانه همسایه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف کرد که نان و پنیری آماده است. اکنون که به فقیرنوازی آمده ای پیش آی و با ما هم کاسه شو.
    مرد گفت: گوارای جانتان باد که من لحظه ای پیش شام خورده ام.
    میهمانان یک صدا گفتند: لقمه از گلوی ما پایین نمی رود که سرگرم تافتن تنور شکم باشیم و شما تماشاچی.
    مرد گفت: حال که چنین است، سمعا و طاعتا! من نیز به مرافقت با شما مزمزه ای می کنم.
    پس پیش خزید. بر مسلط ترین نقطه سفره مستقر شد، آستین برزد و ایغاری (یورش و شبیخون) کرد که در چشم بر هم زدنی نه از نانپاره چیزی در سفره به جا ماند نه از نانخورش.
    و چون سفره برچیده شد، تحکیم ایمان مهمانان حیران را که گرسنه و حسرت زده برجا نهاده بود در باب این عقیده شریفه که « رزق مخلوق با روزی رسان است » موعظتی تمام به میان آورد.
    چون برخاستند صاحبخانه مرد را گفت: ای پیشوای دین و ای مبلغ کتاب مبین! روی ما گنهکاران سیاه باد اگر در آنچه گفتی اندکی شک داشته باشیم. اما برای آنکه همگان از درخت عدالت خداوندی به یکسان برخورند و شیطان لعین فرصت نیاورد که در این باب شکی به دل های بندگان خدا راه دهد، از این پس شامت را در خانه ی مومنان بخور و مزمزه ات را به خانه ی کافران حربی ببر.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_48

    [HIDE-THANKS]
    یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می‌کنی؟
    مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد.
    گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟
    مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد.
    گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
    گدا یک کیسه پر در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟
    مرد گفت: نان و غذا برای خوردن.
    گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
    مرد گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم.
    گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_49

    [HIDE-THANKS]
    مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
    مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

    بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:
    من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت.
    با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

    سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
    اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

    هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
    در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

    نکته!
    چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟
    شاید واقعیت با ظاهر قضیه ای که ما می بینیم خیلی فرق داشته باشد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,110
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,928
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,037
    بالا