شاید وقتی دیگر نه همین حالا،
مهربانی گلی باشد که به یک لبخند،
ما را صد بهار بشکوفاند.
یادت باشد بهارهایی که، بی لبخند ما بر باد رفت.
آفتابی تر باش...، آسمان آبیست...
وقتی لبخند می زند نیوتون را نمی فهمم!
وقتی لبخند می زند مطمئن می شوم انرژی بوجود می آید!
وقتی لبخند می زند جاذبه ها دو چندان می شود...
وقتی لبخند می زند فیزیک و شیمی را در هم می شکند!
همه می گویند او فقط لبخند می زند!
نمی دانند!
وقتی لبخند می زند...
معجزه یعنی
در این دنیای خاکی ِ بزرگ
من این سر دنیام
و تو آن سر دنیا
و بدون هیچ مرزی باشیم
تا که این دو خط موازی سرانجام بهم می رسند
و ما را آشنا می کنند
معجزه همان احساس مان است
وقتی که این جا باران می آید
و باز دیوانگی هایم شروع می شود
تا با آهنگی در میان قطراتش برقصم
در حالیکه تو آن جا گوشه ی پنجره نشسته ای ،
با همانآهنگ مشترک باران را یاد می کنی
و بدون اینکه از وجود هم خبری داشته باشیم
همدیگر را در خاطرات آینده مرور می کنیم
ته قلبمان می دانیم که روزی یکدیگر را
در زیر چنین بارانی ملاقات می کنیم.
معجزه ما هستیم که هیچ مرز مشترکی
در این دنیای بزرگ نداریم
اما خود بدون اینکه فهمیده باشیم
سرشاریم از مشترکاتی که در وجودمان خاک شده
معجزه یعنی
برابر شدن اعداد دقیقه و ساعت گوشی
و نگاه هم زمان ما به آن
دانستن اینکه من در ذهن توام
و تو در ذهن من ،
لبخند مشترکمان که منتظریم این خرافه
با معجزه ای حقیقی شود.
خبر نداریم که از کی معجزه بوده ست !!
معجزه منم ، تویی و سکوت
و شاید هم باران !
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم.