داستانک «حکایت‌های عاشقانه»

Fizikdan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/29
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
49
امتیاز
41
سلام . داستان قشنگی داره . از طرفی هم . واقعی که هست بیشتر جذاب میشه . ولی یه نقد مثلا اونجا که نوشتین از دانشگاه ارومیه قبول شدم . باید بنویسین در دانشگاه ارومیه قبول شدم . اشکال های نگارشی و املایی دیگری هم دارین داستانو بازخونی و اصلاح کنید. باتشکر .
 
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران

    سلام عزیزم مرسی بابت نقد قشنگت ولی این داستان مال شخص دیگه ایه و من فقط مدت ها پیش بدون هیچ تغییری اینجا گذاشتمش (کپی شده اس ولی اسم نویسنده اش نامشخص بود).ممنون از نظرت
     

    setareh.afshar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/05
    ارسالی ها
    372
    امتیاز واکنش
    1,890
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    واقعیت ها همیشه تلخن / درست مثل زندگی من که تلخ اومدم تلخ گذروندم تلخم تمومش میکنم / شباهتی نداشت به من ولی بی شباهت هم نبود / متاسف نیستم متاثرم / بگذریم خوبی دنیا هم به همینه که میگذره
     

    np.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/02
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    339
    امتیاز
    186
    عالی بود
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    sahar banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    عااالی بود...
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    عالی
     

    f.i

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/24
    ارسالی ها
    338
    امتیاز واکنش
    2,956
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خونه بابام __\( '')/__
    عالیییییییییییی
     

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    مردی نزد دکتر روانپزشک رفت و از غم بزرگش برای دکتر تعریف کرد.

    دکتر گفت: به فلان سیرک برو، آنجا دلقکی هست که آنقدر میخنداندت تا غمت از یادت برود.

    مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!
     

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

    ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

    سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

    اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

    وضوح حس می کردیم…

    می دونستیم بچه دار نمی شیم…

    ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

    اولاش نمی خواستیم بدونیم…

    با خودمون می گفتیم…

    عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

    بچه می خوایم چی کار؟…

    در واقع خودمونو گول می زدیم…

    هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

    تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

    اگه مشکل از من باشه …

    تو چی کار می کنی؟…

    فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

    خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

    علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

    گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

    گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

    برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

    فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

    با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

    خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

    گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

    گفت:موافقم…فردا می ریم…

    و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

    اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

    سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

    طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

    هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

    بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

    یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

    اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

    با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

    بالاخره اون روز رسید…

    علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

    دستام مثل بید می لرزید…

    داخل ازمایشگاه شدم…

    علی که اومد خسته بود…

    اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

    منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

    اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

    یا از خوشحالی…

    روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

    تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

    بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

    اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

    من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

    دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

    گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

    گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

    نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

    اتاقو انتخاب کردم…

    من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

    یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

    دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

    حالا به همه چی پا زده…

    دیگه طاقت نیاوردم

    لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

    برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

    درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

    احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

    توی نامه نوشت بودم:

    علی جان…سلام…

    امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

    چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

    می دونی که می تونم…
    دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

    وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

    باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

    اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

    توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!
     

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
    فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
    و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
    فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
    سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
    ولی خداوند فرمود ....

    اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
    فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
    در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد
    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان
    راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
    زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
    و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    872
    بالا