مرا از شروع شب این زمانه
کشاندی به اوج ستاره، ترانه
تو اي زندگی را بهانه، تو اي نور
تو اویی و یا یک نشانه؟!
همین دانم این نظم از توست
تو موزیک موزون رشد جوانه
تو در انتهای غزل روشن و گرم
وجودم به سویت روانه
تو وزنی برای غزلها
غزلهای ناب،
عاشقانه!
من آدم مهمی بودم !
خیلی مهم…
و بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنید دوستم داشت…
آنقدر که همیشه نگران از دست دادنم بود …
میگفت سخت هوایم را دارد و برای به دست آوردنم می جنگد …
و اگر یک روز من نباشم او هم دوام نمی آورد،
می میرد…
روزهای خوبی بود، همه چیز بینمان به بهترین شکل میگذشت
و من آدم مهمی بودم …!
تا اینکه، یک دوری اجباری پیش آمد
یک دوری تلخ اجباری …
آنوقت بود که فهمیدم برای بعضی آدم ها تا زمانی اهمیت داری که جلوی چشمشان باشی، که دم دستشان باشی …
همین که دور شوی حتی برای چند قدم، فراموش میشوی، دنبال جایگزین میگردند و دیگر هرگز مهم نیستی …!!
در آن روزهایی که دلم میخواست خودش را برایم به آب و آتش بزند، سکوت کرد،
حتی سراغم را نگرفت …
و من ماندم و تنهایی !
راستش دوری اجباری یادم داد
آدم ها در عمل خودشان را ثابت می کنند
نه در حرف …!!
میتوان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بیمفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظهها میگذرند
گـــــرم باشیم پر از فــــکر و امید…
عشـــــق باشیم و سراسر خــورشید…