داستانک «حکایت‌های عاشقانه»

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
اینم یه داستان کوتاه به شکل تصویری
/برداشت آزاد/

love-story-pic-2.jpg
 
  • پیشنهادات
  • darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟
    ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ...ﺑﮑﻨﯿﻢ ...
    ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...
    ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ..
    24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ و پسر از سرطان عشقش خبر نداشته..
    24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ..
    ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ...
    ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ
    ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...
    ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ...
    ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
    ...ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...



















     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    love-story-pesar.jpg


    این داستان واقعی است.

    سال86ازدانشگاه ارومیه قبول شدم.باهزارامیدرفتم دانشگاه.بعدازمدتی مهدی که اهل ارومیه بودبهم اظهارعلاقه کرد.گفت قصدش ازدواج نه بازی دادن اون خوب فهمیده بودکه من دخترساداایم بعدازمدتی گفت ازخیانت متنفره ومنوناموس خودش میدونه من بایدازخوابگاه بیرون نرم فقط دانشگاه خوابگاه وتوخوابگاه هرنیم ساعت بایدازکیوسک خوابگاه بهش تک بزنم بخاطراینکه ارامش فکری داشته باشه قبول کردم.خودموفداش کردم تابدونه صداقت هم هست بخاطرش اززندگیم جونم عمرم جوونیم گذشتم بابام فهمیدمنوتردکردامابخاطرمهدی تحمل کردم.مهدی هم هراذیتی که میکردتحمل کردم امابازازچشم اون خیانتکاربودم امامن کم نیاوردم.مثل کوه پشتش واستادم تادرسش تموم شد.هروقتم ازدوریگلایه میکردم میگفت میام نترس میام تومال منی من دست روقران گذاشتم پس میام نوبت سربازیش شد2سالم سربازیشوتحمل کردم همراهیش کردم ازاین اون پول قرض میکردم شارژمیگرفتم به پادگانش میزنگیدم تاازحالش باخبرشم درحالیکه خانوادش پیگیرش نبودن.بعدسربازیش نوبت کارش شد2سالم پشتش واستادم هلش دادم جلوتاکارپیداکرد.بخاطرش باصدمصیبت بهانه جورکردم رفتم ارومیه.توسینمادستموگرفت گفت رهات نمیکنم عیدمیام خواستگاری یعنی عید93.گفت خانوادم هم نیام خودم میام من توروول نمیکنم اینقدمنودوسداری.یاتوخواهی بودیاهیچکس نخواهدبود خیالت راحت.منم به امیداینکه دیگه زجروعذاب تموم شددارم به مهدی میرسم برگشتم.عیدشدگفتم مهدی چی شدنمیای گفت میام دارم تدارک میبینم.نگوداره تدارک میبینه بره خواستگاری کس دیگه.بعد1ماه گفت من نمیام.گفتم یعنی چی پس چرا7سال منوبازی دادی؟گفت خوب کردم چشمتم دراوردم بروشکایت کن.دیگه گوشی هاخاموش شد.من موندم.من چقدبخارش زجرکشیدم حرف مردموشنیدم خانوادم تردم کردن چقدتحقیرشدم چقدعذاب مشکلاتشوکشیدم امااونوبه هیچکس نفروختم.بعدچندماه شنیدم بایه دخترپولدارنامزدکرده من شدموتخت بیمارستان ها وسرم ها جای کبودسرم هارودستم.باورم نمیشداون همه عشق وایثاروفداکای هاازخودگذشتگی هااشکای7ساله منوزیرپاش گذاشت ورفت.کسیکه ازخیانت وبی وفایی متنفر بود7سال به من تهمت خــ ـیانـت زدخودش خــ ـیانـت کرد.کسیکه میگفت هیچوقت نمیتونه جزمن کسی روبغل کنه چه راحت این کاراروانجام داد.جای دردناکش این بودکه من ارزوم بودبالباس عروس براش برقسم شنیدم توعروسیش اون دست زده دختره هم براش رقسیده.حالاکه میدونم اون دخترتوبغلشه اتیش میگیرم.کسیکه میگفت بازوهاش جای سرمن شدبالش کس دیگه.حالامن موندمواحساسات واعتقادات به بازی گرفته شده وعده هاوقولایی که دادوعمل نکردگریه های بی امان.بغضایی که وقتی فهمیدم ازدواج کرده اونقدردادزدم گریه کردم بازنشکستن.7سال برام نقش مردباغیرت روبازی کرئومن نشناختمش.توسختیاش کنارش موندم روزای خوشش که رسیدمن راترک کرد...کاش جواب سوالامومیدادمیرفت.چرا بازیم داد چرا زدزیرقسمی که به امام حسین خورده بودچراوقتی گفت اگه باتوازدواج نکنم باکس دیگه ازدواج نمیکنم اماازدواج کردچراوقتی گفت باغیرت من ناموسشم بامن این کاروکردچراوقتی ازخیانت متنفربودخیانت کرد؟

     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    love-story-98love.jpg


    روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرهاي آمريكا در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر عالقه بسياري نسبت به او پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.
    «پسر گفت: گوش ميكنم. دختر گفت: » من ميخواستم همان اول اين مسئله را با تو در ميان بگذارم، اما نميدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان كودكي فلج بودم و هيچوقت آن طور كه بايد خوش قيافه نبودم، بابت اين دو ماه واقعا از تو عذر ميخوام.
    « پسر گفت: »مشكلي نيست.« دختر پرسيد: »يعني تو االن ناراحت
    نيستي؟ « پسر گفت: » ناراحت از اين نيستم كه دختري كه تمام اخالقياتش با من
    ميخواند فلج است، از اين ناراحتم كه چرا همان اول با من روراست نبودي، اما مشكلي نيت من باز هم تو را
    ميخواهم.« دختر با تعجب گفت: »يعني تو باز ميخواهي با من ازدواج كني؟«
    پسر در كمال آرامش و با لبخندي كه پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق
    من« دختر پرسيد: »مطمئني پيتر؟« پيتر گفت: »آره و همين امروز هم ميخوام تو را ببينم.« دختر با خوشحالي قبول كرد و پيتر همان روز با ماشين قديمياش و با يك شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه
    گذشت دختر نيامد... پس از ساعاتي موبايل پيتر زنگ خورد...
    دختر گفت: سالم پيتر گفت: سالم، پس كجايي؟ دختر گفت: »دارم ميآيم، پيتر از
    تصميمي كه گرفتي مطمئن هستي؟« پيتر گفت: اگر مطمئن نبودم كه به اينجا
    نميآمدم عشق من. دختر گفت: آخه پيتر پيتر گفت: »آخه نداره، زود بيا من منتظر هستم« و پايان تماس...
    پس از گذشت دو دقيقه يك ماشين مدل باال كه آخرين دستاورد شركت بنز
    بود كنار پيتر ايستاد... دختر شيشه را پايين كشيد و با اشك به آن پسر نگاه
    ميكرد... پيتر كه مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه ميكرد.
    دختر با لبخندي پر از اشك گفت سوارشو زندگي من... پيتر كه هنوز باورش نشده بود، پرسيد:
    »مگر فلج نبودي؟ مگر فقير و بدقيافه نبودي؟ پس... من همين االن توضيح
    ميخواهم.« دختر گفت: »هيس، فقط سوارشو«
    آري، آن دختر كسي نبود جز »آنجلينا بنت«، دهمين زن ثروتمند دنيا كه پس
    از اين جريان در مطبوعات گفت: هيچ وقت نميتوانستم شوهري انتخاب كنم كه من را به خاطر خودم بخواهد، زيرا همه از وضعيت مالي من خبر داشتند و نميتوانستم ريسك كنم... به همين خاطر تصميم گرفتم كه با يك ايميل گمنام وارد دنياي چت شدم، سه سال طول كشيد تا من پيتر را پيدا كردم،
    در اين مدت طوالني به هر كس كه ميگفتم فلج هستم با ترحم بسيار من را رد ميكرد، اما من تسليم نشدم و با خود ميگفتم اگر ميخواهم كسي را پيدا كنم بايد خودم را يك فلج معرفي كنم
    ميدانم واقعا سخت است كه يك پسر با يك دختر فلج ازدواج كند، اما پيتر يك پسر نبود...
    او يك فرشته بود.
     

    farimah hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/24
    ارسالی ها
    1,945
    امتیاز واکنش
    3,276
    امتیاز
    506
    محل سکونت
    تهران
    عالی بود:spi4n::35:
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    معجزه عشق چیست؟



    Miracle_of_Love.jpg


    داستانی از عشق:

    سال ها پيش در کشور آلمان، زن و شوهري زندگي مي کردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند. يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد. به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد. اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد. خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغـ*ـوش کشيد، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر کوچک، عضوي از ا عضاي اين خانواده ي کوچک شد و آن دو با يک دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي کردند. سال ها از پي هم گذشت و ببر کوچک در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود که با آن خانواده بسيار مانوس بود. در گذر ايام، مرد درگذشت و … مدت زمان کوتاهي پس از اين اتفاق، دعوت نامه ي کاري براي يک ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد. زن با همه دلبستگي بي اندازه اي که به ببري داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود، ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگي اش دور شود. پس تصميم گرفت: ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزينه هاي شش ماهه، ببر را با يک دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و کارتي از مسئولان باغ وحش دريافت کرد تا هر زمان که مايل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد. دوري از ببر، برايش بسيار دشوار بود. روزهاي آخر قبل از مسافرت، مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها کنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد. سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يک دنيا غم دوري، با ببرش وداع کرد.بعد از شش ماه که ماموريت به پايان رسيد، وقتي زن بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالي که از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد: عزيزم، عشق من، من برگشتم، اين شش ماه دلم برايت يک ذره شده بود، چقدر دوريت سخت بود، اما حالا من برگشتم و در حين ابراز اين جملات مهر آميز به سرعت در قفس را گشود: آغـ*ـوش را باز کرد و ببر را با يک دنيا عشق و محبت و احساس در آغـ*ـوش کشيد. ناگهان صداي فريادهاي نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه, بيا بيرون، بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينکه اينجا رو ترک کردي, بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. اين يک ببر وحشي گرسنه است. اما ديگر براي هر تذکري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي، ميان آغـ*ـوش پر محبت زن، مثل يک بچه گربه، رام و آرام بود. اگرچه ببر مفهوم کلمات مهر آميزي را که زن به زبان آلماني ادا کرده بود، نمي فهميد اما محبت و عشق چيزي نبود که براي درکش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا که عشق آن قدر عميق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالي است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.براي هديه کردن محبت، يک دل ساده و صميمي کافي است، تا از دريچه ي يک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه کند.

    محبت آن قدر نافذ است که تمام فصل سرماي ياس و نااميدي را در چشم بر هم زدني بهار کند.

    عشق يکي از زيباترين معجزه هاي خلقت است که هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني , چشم گير است. محبت همان جادوي بي نظيري است که روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي کند و لذتي در عشق ورزيدن هست که در طلب آن نيست. بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعکاسش , کل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر , شيرين و ارزشمند گردد. در کورترين گره ها، تاريک ترين نقطه ها، مسدودترين راه ها، عشق بي نظيرترين معجزه ي راه گشاست. مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست، ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسخت ترين قفل ها با کليد عشق و محبت

    گشودني است.پس: معجزه ي عشق را امتحان کن !
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    love-sad-story-98love.jpg





    ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادریعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟

    این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید
    بعد رو به من کردو گفت:
    پس سولماز چی؟قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟
    خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو!
    فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه!ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟
    مادر ته دیک را پنج قسمت کردوداخل بشقاب هر کداممان تکه ای گذاشت و در پاسخم گفت:
    مگه تو همیشه نمیگفتی عاشق سولمازی پس چیشد؟
    خواستم حرفی بزنم که پدرم با یه جمله بحث روتموم کرد
    -عجب دل خوشی داری شریفه خانوم...اینها که
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نیست فقط یه مشت دروغه که رنگ عشق بهش میزنند!

    برای اینکه از خودم دفاع کرده باشم گفتم
    نه اقاجون من فقط تصمیم عاقلانه ای گرفتم همین!!!
    پدر چنان نگاه غضبناکی بهم کرد که دیگر چیزی نگفتم شام هم در سکوت خورده شد وبرای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بعد شام به اتاقکم روی پشت بام رفتم
    اشنایی منو نازی برحسب یک اتفاق پیش امد یک تصادف ماشین که به من هیچ ربطی نداشت من هم میتوانستم مثل همه مردم نظاره گر باشم اما یک ارتیست بازی ناخواسته از من یه قهرمان ساخت تا بعدها ازش بهر ببرم
    انروز قرار بود به سراغ یکی از هم دوره های سر بازیم بروم که در یک شرکت خصوصی کار میکندو قرار بود من هم را به عنوان راننده مشغول کند
    همین طور که داشتم عرض میدان را طی میکردم که تصادف دوماشین توجهم رو جلب کرد
    یه پژو206گوجه ای از عقب زده بود به یه پراید
    با اینکه راننده 206که دختر جوانی بود اعتراف میکرد که مقصر است
    اما راننده پراید با لحنی زشت فریاد میزد بیخود نمیگن که خانمها باید بشینن قورمه سبزی بپزن تورو چه به رانندگی
    بغض دختر جوان باعث شد احساساتی شوم و به راننده بگم
    -مرد حسابی این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟
    راننده پراید پوز خندی زد وگفت: اقای مودب به جای اینکه الکی طرفداری کنی دست کن تو جیبت و خسارتمو بده ببینم چقد باادبی؟
    مرد که اینو که گف مردم زدن زیر خنده منم برای اینکه کم نیارم پولی که پدرم داده بود تا برم حساب یکی از رفیقاش رو بدم دراوردم و گرفتم جلو راننده پراید
    راننده پراید دستشو اورد جلو تا پولو بگیره که دختره گف نه!
    این بیمه ماشینم اینم ادرس تعمیرگاه بابام؟
    کدومشو قبوله؟ مرد بیمه رو گرفت قرار شد روز بعدجلو شرکت بیمه همدیگرو ببینیم
    دختر جوان که اسمش نازی بود از رفتار من تحت تاثیر قرار گرفته بود وهمین باعث اشنایمون شد!
    این در حالی بود که منو سولماز باهم نامزد بودیم او همسایه عموم بود واز چند سال قبل همو میشناختیم
    و کم کم بهم علاقه مندشدیم طوری که تا قبل سربازی من با پیشنهاد من نامزد شدیمواصلا من سختی دوران سربازی رو به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سلماز سپری کردم

    بعداز خدمت هم قرار شدبعد از اینکه شغلی پیدا کردم عقد کنیم که حالا تقدیر بازی جدیدی را برایم شروع کرده
    اشنایی نازی همان قدر برایم غیر قابل پیش بینی بود که همانقدر هم هیجان وشیرین بود
    نه فقط که نازی دختر زیبا ودوست داشتنی بود نه! دلیل دیگه ای که به سولماز ترجیحش دادم وضعیت مالی خانوادش بود البته ثروتمند انچنانی نیود اما پدرش یک تعمیرگاه کوچک اتومبیل داشت که دارای دوفرزند بود پسرشان خارج تحصیل میکرد وارزوی پدرمادرش هم خوشبختی دخترشان بود
    اینها رو خود نازی به من گفت
    طی صحبتی که با اقای قاسمی پدر نازی درمنزلشان داشتیم ی جورایی بهم حالی کرد که اگه دامادش بشوم با رضایت خاطر مدیریت تعمیرگاهشو به من میده
    نازی هم که بارها به من ابراز عشق کرده وتقاضای ازدواجم رو هم پذیرفته
    پس باید ابلح باشم که از چنین فرصت طلایی بگذرم
    اما نمیدانم با سولماز چه کنم؟ اگه با اون بمونم همش سر نداری داریم پس باید از سولماز بگذرم
    من از سولماز گذشتم اما....

    هفت ماه از اشناییم با نازی میگذرد واحساس میکنم اونیز منو دوست می دارد تا...
    یک روز خیلی راحت وبی رودروایستی امد پیشم و گفت یکی از دوستان برادرم برای تعطیلات امده ایران واز من خواستگاری کرده وقرار شده منرا بعد از عقد ببره خارج و....
    زبانم بند امده بود وفقط توانستم بگویم پس من چی؟
    گفت سیامک قبول کن که من هم باید فکر اینده خودم باشم.....
    این را گفت و رفت
    هفته قبل عروسی سولماز با پسر داییش بود
    خانوادم منو سرزنش نمیکنن
    اما من افسرده شدم و به یه جمله فکر میکنم

    (اینا که عشق نیست.....)
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    432506_753.jpg




    پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام' گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟

    شیوانا از "ابر نیمه تمام' پرسید:' چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!'
    پسر گفت:' هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!'


    شیوانا گفت: ' اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.'
    "ابرنیمه تمام' کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:' به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.'


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:' پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!'


    دو هفته بعد "ابر نیمه تمام' نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.'

    شیوانا تبسمی کرد و گفت:' اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!'
    پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:' حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!'


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:' پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!'
    پسرک راهش را کشید و رفت.



    یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:' هـ*ـوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و 'ابر نیمه تمام' هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.'


    یک ماه بعد خبر رسید که 'ابر نیمه تمام' بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.


    یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام' پرداخت و گفت: ' این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!'

    شیوانا گفت:'دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه 'ابر نیمه تمام' بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان' است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان' بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان ' برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.'
     

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    زيبا بود...:25:
     

    تنهای تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/08
    ارسالی ها
    5,564
    امتیاز واکنش
    7,530
    امتیاز
    681
    محل سکونت
    خطه خورشید

    fun1837.jpg



    وقتی اس ام اسی از مادرم می رسد غمگین میشوم؛ از شکل اس ام اس دادنش حتی.

    چشمهایش را ریز میکند و دکمه ها را سخت می فشارد

    اس ام اس هایش همیشه جاافتادگی دارند.

    چند حرف را از قلم می اندازد یا کلمه ای را به شکلی غیر معمول می نویسد؛

    یک شکل ِ ویژه که یادآوری می کند او با زحمت این ها را نوشته.

    انگار از درون یک زندان در فرصتی کوتاه با هزار بدبختی فرستاده شده باشند.

    در اغلب موارد اس ام اس میدهد و میپرسد برای شام برمیگردم یا نه؛

    با کلمه های خودش، با حروفی که یادآوری میکند او مادر است نه هر کس دیگر.

    مادری که عمق ِعشق به او را نمیشود سنجید.

    با دیدن اس ام اس هایش فقط گلویم فشرده میشود.

    آخ مادر! میخواستم بگویم اس ام اس هایت عاقبت دیوانه ام میکند.

    پدرم... او میگوید: این کارت شارژ را وارد کن.

    میگویم: بزن ستاره صد و چہل... و او مقاومت میکند.

    برایش ساده است؛ اما نمیخواهد بازی ِجدید را بپذیرد.

    اینباکسش به شکلی بیرحمانه لبریز ِ اس ام اس های ِ بی احساس ِ ایرانسل است.

    هیچ کس به او اس ام اس نمیدهد و او نیز به کسی.

    ولی فقط یک بار، بله فقط یک بار به من اس ام اس داد.

    او همیشه به خاطر آلرژی ِ تنفسی اش آدامس میجود.

    میگوید گلویش را مرطوب میکند و بہتر نفس میکشد. در اس ام اس اش نوشته بود: "آدامس". همین!

    فقط همین یک کلمه.

    ننوشته بود آدامس بخر يا آدامس میخواهم. نه، فقط آدامس!

    وقتی خواندمش توی ِ خیابان راه میرفتم.

    یادم میآید که ایستادم. فروریختم. یک کلمه و او چطور این را نوشته بود!؟

    چقدر کم، چقدر کوتاه، چقدر غریب... آدامس...
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    871
    بالا