تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم
تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زندهام.
به این زندگی دل بستهام
و آن را روز به روز پُربارتر میخواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که میباید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من،
در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی.
اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است!
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت لبخند می زند.
با تو یک علف و همه جنگل ها
با تو یک گام و راهی به ابدیت.
ای آفریده یِ دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
...
هنوز نمی توانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم... همین قدر، مـسـ*ـت و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همهی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
"احمد تو"
از کتاب: مثل خون در رگ های من
"قسمتی از نامه احمد شاملو به آیدا"
روزی که کمترین سرود ،
بـ..وسـ..ـه است !
و هر انسان برای هر انسان برادری ست !
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند .
قفل،افسانه ییست !
و قلب ، برای زندگی بس است !
آیدای نازنینم
...
به من بنویس تا
هردم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم
که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال
زاییدهی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست ،
که خانه ی ما نیست ، که شایسته ی ما نیست .
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی
گـه پرونده ی عشق ما را در آن آواز خواهد خواند...
#احمد_شاملو
"بخشی از نامه شاملو به آیدا"
29 شهریور 1342