جامه ی خوبت را بپوش عشق ما را دوست می دارد
من با تو رویایم را
در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را
از حقیقت پیشانی تو در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند
همه ی خداهاست
با تو من
دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم ...
خدا مرا از بهشت راند
از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید
از خدا ترساندید
من اینک
در کنار شیطان آرام گرفتهام
که نه مرا از خویش میراند
و نه از هیچ میترساند...
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم .
اما میانِ این هر دو ،
لنگرِ پُر رفتوآمد دردی بیش نبودم :
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است ...
تنها
هنگامی که خاطرهات را میبوسم
در مییابم دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم