داستانک «حکایت‌های عاشقانه»

Mohadeseh.f

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/07
ارسالی ها
47
امتیاز واکنش
134
امتیاز
136
سن
25
محل سکونت
[~تِهرآن~]
خاطرات یک پسر درروز ولنتاین
پــسر:ضعیفــه دلــمون بـَرات تـَنگ شـُده بــود. . .اومَــدیم زیارَتت کـُنیـم!
دُخـتـَر:تو بـاز گـُفـتـے ضـَعیفــه؟؟؟
پــسَر:خـُب. . .مَـنزل بـگـَم چـطـوره؟؟
دُخـتَر:وااااےِ. . .اَز دَست تــو!!
پـسَر:باشــه. . .باشــه. . .ویـکتـوریـا خوبــه؟
دُخـتَـر:اَه. . .اَصـلا باهــات قـَهرَم!!
پـسر:باشـه بـابـا. . .تـو عَـزیز مَــنے خـوب شُــد؟. . .آشــتـے؟
دُخـتَـر:آشـتـے . . .راسـتـے گـُفتے دلِـت چـے شـُده؟؟

پـسَر:دلَـم!؟. . .آهـا اَز دیشـَب تـا حـالا یـکَـم پیـچ میــده!!
دُخـتـَر:واقـعـا کـه!
پـسـَر:خـُب چـیـه. . .نـمیگـَم . . . مَــریضـَم اَصـلا. . .خوبــه؟
دُختـَر:لــوووووس!!

پـسر:اِی بـابـا. . .ضَــعیفـه. . .اَگـه اینبــار قَهــر کُـنـے نـازکِـش نـَدارےِ هــا!!
دُخـتـَر:بـازَم گـُفـت ایــن کَلَمــه رو. . .!!

پـسـَر:خُـب تـَقصـیر خودتــه. . .میــدونــے اونــایـے رو که دوســت دارَم اذیـَت میــکُـنَم. . .هــی نُقطــه ضَـعـف
مــیدےِ دَستــَم.
دُخــتَر:مَـن اَز دَســت تــو چیــکار کـُنـَم؟؟

پــسَر:شُکر خـُدا. . .!دلــَم پیــچ میخــورد چــون تـو تــَب و تــاب مُــلاقــات تــو بـودَم . . .لیــلــے قـَرن 21مـَن
دُختــَر:چـه دل قـَشـَنگـے داری تــو . . .چـقـَد به سـادگــے دلـِت حـَسـودیم مــیشــه. . .

پــسَر:صـَفـای وُجــودت خــانـوم.
دُختـَر:میــدونـے. . .دلَــم تـنگــه. . .بـَراےِ اون هَــمه پـیاده روی هــامون. . .بـَرای سَرَک

کـشیـدَن تــو مَـغـازه کـتـاب فُـروشـے و وَرَق زَدَن کـتـابـهـا. . .بَـراےِ بـوی کـاغَذ. . .بَـراےِ
شــونـه به شــونـه بـاهـات راه رَفـتـَنو دیدَن نــگـاه حَسـرَت بـار بَـقیــه. . .آخــه هیــچ زَنــےِ مـَردےِ

مــِثل مـَن نـَداره.

پــسـَر:میـدونـَم. . .میـدونـَم. . .مَنَم دلَـم تـَنـگه. . .بـَرای دیــدَن آسِمــون تــو چــشماےِ تــو، بـَراےِ

بـَستَـنیهـاےِ شـاتـوتــے کـه با هَــم میخـوردیــم. . .بــَراےِ خــونـه اےِ کــه تـوےِ خیــال سـاخـتـه

بودیــم و مَن مَـردِش بــودَم . . .
دُختــَر:یــادتـه هَـمیشـه بـه مَـن میگـُفتــے خـاتــون؟؟؟

پسَـر:آره یادَمــه. . .آخـه تو مَـنو یـاد دُختـَرهـاےِ اَبــرو کَـمون قـَجـَرےِ مینداختــے !!
دُختــَر:وَلــے مَــن کـه بــور بـودَم . . .
پسـَر:بـاشــه. . .فـَرقـے نمیکــُنـه.
دُخـتـَر:آخ چــه روزهــایـے بـود. . .دلَــم بـَراےِ دَسـتاےِ مـَردونـَت کــه تو دَستـام گـِره میخــورد تَــنـگ

شُــده. . .مَـجنــون مَــن.

پســَر:. . .
دُخـتَر:چــت شـُد؟چــرا چیزےِ نمــیگے؟

پـسـَر:. . .
دُختــَر:نگاه کـُن ببـینــَم. . .!مَـنو نـگاه کــُن.
پــسَر:. . .
دُخــتر:الهـے مـَن بمــیرَم . . .چــرا چــشـمات نـَمنـاک شـُده. . .الهــے مـَن فـَدات بـشَم . . .

پــسَر:خـُدا ن. . .(هـِق هــِق گــریــه)
دُختــَر:چــرا گــریــه میــکـُنـے؟؟؟

پــسـَر:چــرا نـکـُنـم؟؟. . .هــا؟؟
دُختــَر:مـَن دوست نــَدارم مـَرد مَـن گریه کـُنه. . .جــلوی این هــَمـه آدَم. . .بــخـَند دیـگـه. .
بـخـَند. . .زودبــاش بــخـَنـد. . .
پســَر:وقتــے دستــاتو کـَـم دارَم چطــورےِ بخــَندَم. . .کــی اشـکامو کـنار بــزَنـه کـه گــریه نـَکـُنـم؟؟
دُختـَر:اَگـه گــریه کـُنـے مـَنـَم گــریه میـکـُنـما. . .
پسـَر:باشــه . . .باشــه . . .تـَسلیـم . . .وَلـے نمیتــونـَم بخـَندَمـــا. . .
دُختـَر:آفــَرین.حــالا بـگــو کــادو وَلـنتـاین بـَرام چــے خـَریدےِ ؟؟
پسـَر:تـو کـه میــدونـے. . .مـَن از ایــن لــوس بـازیا خــوشَـم نـمیــاد وَلــے امسـال بـَرات کـادوےِ

خـــوبـے آوَردَم.
دُختــَر:چــے؟ . . .زودبــاش بـگـو . . .آب اَز لـَب و لـوچــه ام آویــزون شـُد. . .
پـسـَر:. . .
دُختــَر:باز دوبــاره ساکت شـُدی. . !؟؟؟

پسـَر:برات کــادوووو. . .(هـِق هـِق گــریـه).یـک دَسـته گـُل گـِلایــُل!!

یـک شیشــه گـُلاب!

یــک بـُغــض طــولانـے آوُردَم!!

تـَک عــَروس گــورستـان!!

پـَنج شـَنبه هــا دیگــه خیــابونــها بـدون تـو صـَفایــے نـَداره!!

اینــجا کـنار خــانه ےِ ابـَدییـت مینشینــَم و فاتــحه میخــونـَم.

نــه. . .اَشـک و فــاتـحـه

نـه. . .اَشـکُ و دلتـَنگــے و فاتــحه. . .

نـه. . .اَشــک و دلتـَنـگـے و فاتحه. . .خاطرات نه چندان دور. . .

امــان. . .خاتــون مَــن تو خیـلـے وقتــه کــه. . .

آرام بـخــواب بــانوی کــوچ کـَرده مَــن . . .
دیـگه نــگـَران قـُرصـهـای نَـخوردَم. . .لبـاسهاےِ اتـو نـَکشیده اَم. . .صــورَت پــُف کــَرده اَم اَز

بیخــوابیــم نَـبـاش. . .!

نـِگــران خیــره شـُدَن مـَردُم به اَشکــهاےِ مـَن نـَبــاش. . .!

بــَعد اَز تــو دیــگه مــَرد نیستــَم اگر بخــندَم. . .!
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است اما…

    خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
    لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان.
    لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
    گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
    خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
    خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
    شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
    آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
    اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد …
    خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
    شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
    خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
    شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
    خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
    شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک
    خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس
    شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است …
    و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
    خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
    لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
    مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
    لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
    خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
    خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.
    خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
    عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
    سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
    لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی ریشه می کند.
    خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
    مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت ریشه می خواهد.
    لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و
    گفت: کاش این گونه نبود.
    خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
    لیلی! قصه ات را عوض کن.
    لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.
    خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
    لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
    لیلی! زندگی کن.
    اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
    چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
    لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
    لیلی به قصه اش برگشت.
    این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
    و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده ی گمنام …

    عشق

    یعنی:من میروم،تو بمان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    داستان شاخه گل خشکیده


    ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …


    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودشبود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
    اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
    هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودیاش میشد !
    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
    انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد،این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازههای من بود ؟!
    منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
    آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
    مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
    این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
    بعد نامه یی به من داد و گفت :
    این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
    ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
    مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
    خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
    مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
    _ سلام مژگان . . .
    خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
    مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
    چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
    مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
    و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
    _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
    _ س . . . . سلام . . .


    _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
    یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
    این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
    حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
    آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
    کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
    وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
    نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
    چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
    مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
    حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
    داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
    بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
    چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
    ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
    خشکیده که بوی عشق میداد .
    به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
    ( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هـ*ـوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
    بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
    اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
    گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….
    چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
    اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
    ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشتهایم..! “
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    عشق دخترک...!

    دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم


    منو تو پـارک دیده بود

    دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .

    دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده

    خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
    خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم

    موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون

    و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره

    از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه

    تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری …

    من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود

    من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت

    بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد

    ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام

    خب واقعا هم بچه بودم

    ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت

    دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم

    خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط

    و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره

    پس فقط میمونه سربازی…

    قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت

    ما نامزدیمونو رسمی کنیم

    طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت

    بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران

    دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت

    خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد

    و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.

    دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!

    برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم

    مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن

    دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه

    دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد

    باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت

    تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت

    وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت

    میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود

    درسم اُفت کرده بود داغون بودم

    همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد

    تا اینکه نفرینش کردم و…

    یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه

    من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن .

    ولی حاضر نشدم ببخشمش

    بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .

    باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو

    اما این بار نوبت فحش دادن من بود .

    هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش

    شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!!
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چرا دیگه جوابمو نمیدی؟ اینقدر ازم بدت میومد؟

    ما که باهم خوب بودیم

    یهو چی شد! لااقل دلیلش رو بهم بگو

    یعنی اون گوشه های دلت هم هیچ جایی واسه من نیست؟

    هیچی نمیخوای بگی؟ دلم خیلی تنگ شده برات
    بدون تو زندگیم هیچ معنی و مفهومی ندارههمش به یه نقطه خیره میشم و به تو فکر میکنمتو رو خدا یه چیزی بگو. گوشیت هم که خاموشهدارم دیوونه میشم. لااقل یه فحشی بد و بیراهی چیزی بده بهمسکوتت واقعا آزار دهندستدارم خاطره هامونو مرور میکنم.اون

    روز که کنار اون فواره نشسته بودیموقتی اون گل رز زرد رو دادم بهت.اولش خندیدی و بعدش گریت گرفت. خوب یادمه که چی بهم گفتیگفتی میترسی. از این میترسی یه روز تنهات بزارم.گفتی بدون من زندگی برات معنی ندارهاشکاتو پاک کردم. بغلت کردمو آروم در گوشت گفتمتو خود منی. هیچوقت خودمو تنها نمیزارمقول میدم هیچوقت ترکت نکنم. مگه روزی که روحم جسممو ترک کرده باشهمن سر قولم وایستادم. هنوز هستم. ولی تو چی.زندگیت بدون من معنی پیدا کرده آره؟لعنتی چرا اینکارو باهام میکنی؟

    لـ*ـذت میبری از اینکه حرفامو میخونی؟زجر کشیدنمو میبینی و هیچی نمیگی؟چرا لااقل یه چیزی نمیگی که بفهمم

    تو زندگیت دیگه هیچ جایی ندارم؟چرا یه چیزی نمیگی که برم گورمو گم کنم؟چرا آخه؟ مگه من باهات چیکار کردم؟ چرا حداقل باهام خداحاظی نمیکنی؟یعنی حقم از این رابـ ـطه یه خداحاظ خشک و خالی هم نبود؟دوست داری نفرینت کنم؟ دوست داری از خدا برات بد بخوام؟دلم نمیزاره که واست غم و بدی بخوام. من دوستت دارمتک تک لحظه هایی که کنارت بودم رو دوس دارم.همشونو هر روز و هر شب تو آغـ*ـوش

    میگیرم و مرور میکنمبا همونا زندگی میکنم. به همونا دل خوش میکنمتو هم برو با کسی که فکر میکنی بیشتر از من میخوادتبا کسی که فکر میکنی بیشتر از من کنارش شادیفقط بدون یکی هست که بهت فکر میکنه

    و هر لحظه برات آروزی خوشبختی میکنهاز خدا هم میخوام آه دلمو نشنیده

    و اشک چشمامو ندید بگیرهازش میخوام جای من هواتو داشته باشهخیلی دوستت دارمخیلیمواظب خودت باش…
    – سلام… من خواهرش هستمشما رو زیاد نمیشناسمفقط یه بار عکستون رو دیدم و چند باری راجع بهتون باهام حرف زدنمیدونم کار درستی هست که بهتون بگم یا نهولی شاید اینجوری از این چشم انتظاریه دیوونه کننده رها بشیناون ۵شنبه تصادف کرد و قبل رسیدن به بیمارستان فوت کردفقط بدونین خیلی دوستون داشتعاشقتون بودو وقتی ترکتون کرد که روحش جسمشو ترک کرده بود…
    .
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت

    آمد و به او گفت که همسرش نسبت

    به او و فرزندانش بی‌تفاوت شده است و او می‌ترسد که نکند مرد

    زندگی‌اش دلش را به دیگری

    سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید

    “آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‌هایش هست و برایشان

    غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‌کند؟

    !” زن پاسخ داد …
    “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام

    می‌گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‌کند!”

    شیوانا تبسمی کرد و گفت: “پس نگران نباش

    و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!”

    دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:

    “به مرد زندگی‌اش مشکوک شده است. او بعضی

    شبها به منزل نمی‌آید و با اربـاب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است.

    زن به شیوانا گفت که می‌ترسد مردش را از دست بدهد.” شیوانا از زن خواست

    تا بی‌خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.

    روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده

    و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا

    گذاشته تا زن و بچه‌اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا

    بی‌خبر منزل را ترک کرده اند.. شوانا تبسمی کرد و گفت: “نگران مباش!

    مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد.

    او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد.”

    شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت: “ای کاش پیش شما نمی‌آمدم

    و همان روز جلوی شوهرم را می‌گرفتم. او یک هفته پیش به خانه

    اربـاب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته

    و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است

    که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است

    و قصد زندگی با زن پولدار را دارد.”

    زن به شدت می‌گریست و از بی‌وفایی

    شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد.

    شیوانا دستی به صورت خود کشید و خطاب به زن گفت: “هر چه زودتر

    مردان فامیل را صدا بـزن و بی‌مقدمه به منزل اربـاب پولدار بروید. حتماً بلایی

    سر شوهرت آمده است!” زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی

    به اتفاق شیوانا به در منزل اربـاب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن

    اظهار بی‌اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت

    شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.

    سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ اربـاب پیدا کردند. او را در

    حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد

    به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به

    همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا

    لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس

    هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.

    بعداً مشخص شد که زن بیوه اربـاب هر

    چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب
    دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود.

    یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید:

    “شوهرت چطور است؟!” زن با تبسم گفت:

    “هنوز نگران من و فرزندانم است؛ بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!”
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار

    زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه

    شیواناآورد و گفت اینها هدایای ازدواج

    تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از

    یک خانواده فقیر است.شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با

    دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

    مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج

    با او خودش را عاشقو دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است.

    درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب
    است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد

    با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و

    جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود
    ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد

    دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم

    که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش

    نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.شیوانا از دختر پرسید:

    چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟دختر گفت: از همه بیشتر به عشق

    او ایمان دارم!شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب

    بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده

    برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک

    سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر

    سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.دختر

    با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند.

    ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با

    دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه
    شد که دختر غمگین و افسرده است.

    از او دلیل اندوهش را پرسید.دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم

    گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند،

    فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی

    برای خداحافظی هم نیامد.شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد.

    اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای

    به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد.

    وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان
    و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد

    حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت

    کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان
    ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش

    را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی
    که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته
    .
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    روزی استادی تصمیم گرفت میزان ایمان دانشجویان خود را بسنجد

    او پرسید:آیا خداوندهرچیزی را که وجود دارد آفریده است؟

    دانشجویی شجاعانه پاسخ داد:بله

    استاد پرسید:هرچیزی را؟

    دانشجو:بله هرچیزی را

    استاد:دراین حالت خداوندشر را آفریده است.درست است؟ زیرا شرم وجود دارد.

    دانشجو سکوت کرد

    ناگهان دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:

    استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟

    استاد:بله

    دانشجو:آیا سرما وجود دارد؟

    استاد:البته .آیا شما تا به حال احساس سرما نکرده اید؟

    دانشجو:البته استاد.اماسرما وجود ندارد.طبق مطالعات علم فیزیک سرما عدم تمام و کمال گرماست و

    شیءرا تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد

    و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیءاست که انرژی آن را انتقال می دهد.

    بدون گرما اشیاءبی حرکت هستند و قابلیت واکنش ندارند.پس سرما وجود ندارد.مالفظ سرما راساخته ایم

    تا فقدان گرما را توضیح دهیم!

    دانشجو ادامه داد:و تاریکی چه؟

    استادپاسخ داد:تاریکی وجود دارد.

    دانشجو:شما باز هم اشتباه کردیداستاد!تاریکی فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را

    مطالعه کنید اما تاریکی را نمیتوانید مطالعه کنید.

    منشورنیکولز,تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهدکه در آن طبق طول امواج نور,نور می تواندتجزیه

    شود.

    تاریکی,لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.

    و سرانجام دانشجوادامه داد:خداوند شر را نیافریده است.شر فقدان خداوند در قلب افراد است.

    شر فقدان عشق و انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند.آنها وجود دارندو

    فقدانشان منجر به شر میشود!
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بسم الله الرحمن الرحیم


    معنای واقعی عشق
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لـ*ـذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..
    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند.
    داستان کوتاهی تعریف کرد:
    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.​
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    عشقی بزرگ در موجودی کوچک
    این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:
    شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
    اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
    در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
    همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!
    اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم ...
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    872
    بالا