داستانک «حکایت‌های عاشقانه»

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
از بد زمانه دخترکی نابینا دل باخته پسری می گردد که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد. دخترک به طور مداوم به پسر تذکر داد اگه من بینا بودم می فهمیدی که چقدر بهت علاقه دارم، اتفاقا فردی پیدا می گردد و دو چشم خویش را به دخترک نابینا هدیه مي كند. پس از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را رها مي نمايد، پسرک داستان ما در جواب به این حرکت دختر به او می گوید برو ولی مراقب چشم هایم باش !!!
 
  • پیشنهادات
  • гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
    " ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ، ﺩﺍﺷﺘﻪ
    ﺑﺎﺷﺪ. "
    ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
    " ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ
    ﻧﯿﺴﺖ،
    ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
    ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. "
    ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
    ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
    ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
    ﭼﻮﻥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ
    ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ﺩﺭ یک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ!
    ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ:
    " ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ‏« ﻋﺎﺷﻖ ‏» ، ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ‏« ﻻﯾﻖ ‏» ﺍﯾﻦ
    ﻋﺸﻖ . "
    " ﻋﺸﻖ " ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، سانسور
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ﮐﺮﺩﻧﺪ!
    ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ؛ ﺗﺎ
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
    ﺑﺪﻭﻥ " ﻋﺸﻖ " ؛ ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ
    ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ ...
    ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ
    ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ،
    ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
    ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ
    ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ ...

    ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺥ ﺯﺍﺩ
     
    آخرین ویرایش:

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
    خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
    تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

    بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند.
    او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

    نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
    و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:

    «اطلاعات بفرمائید»

    من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
    «مادرت خانه نیست؟»
    «هیچکس بجز من خانه نیست»
    «آیا خونریزی داری؟»
    «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
    «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
    «بله، می‌توانم»
    «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

    بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

    مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

    یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.

    او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
    به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
    او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
    من کمی تسکین یافتم.

    یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

    یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.

    «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.

    من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.

    غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
    راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.

    چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.

    من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم
    و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

    به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

    مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
    من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
    و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

    او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

    من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.

    او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.

    سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
    تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    «می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
    «آیا دوستش هستید؟»
    «بله، دوست قدیمی»
    «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

    قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.
    آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
    با تعجب گفتم «بله»
    «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
    سپس چند لحظه طول
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
    «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
    خودش منظورم را می‌فهمد»
    من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

    هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟
    گفت : نه
    گفتم خسته میشی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بزار خوب کمکت کنم؟

    گفت : نه ، خودم جمع می کنم

    گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

    نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کنم

    بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده

    میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره

    گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم

    دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.
    پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

    پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
    بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغـ*ـل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    یه خانواده ی سه نفری بودن
    یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
    بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
    به دختر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کوچولوی ما میده
    بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
    دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
    که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
    اما مامان و باباش می ترسیدن
    که دختر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کوچولوشون حسودی کنه
    و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
    اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
    پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
    اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
    دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
    خم شد روی سرش و گفت :
    داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
    به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
    آخه من کم کم داره یادم میره ..........
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟؟برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،از كوله پشتی مدرسه ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم...
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،
    بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    داشتند.
    تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
    همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
    و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!
    در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
    امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
    هیـچ کس زنده نیست… ''همه مُردند''
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    مرد نصفه شب در حالی که مـسـ*ـت بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…

    زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
    صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
    داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
    مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
    که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
    زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
    من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
    زود بر می گردم پیشت عشق من
    دوست دارم خیلی زیاد…
    مرد که خیلی تعجب کرده بود
    میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
    پسرش می گـه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مـسـ*ـت بودی بهش گفتی…
    هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
    من ازدواج کردم…
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    872
    بالا