پدر دستهایش را تا کرد و در چمدان گذاشت مادر چشمهایش را در بقچهای پیچید پدر با چمدان و بقچه بیرون رفت و با چند دست لباس برای من برگشت شب شنیدم که پدر میگفت آنها را به قیمت خوبی فروخته است
دنبال چه میگردی پدرم؟ چرا صورتت این همه رو به زمین نزدیک است من از این تای کمر میترسم تو هنوز سلام آفتابهای بی شماری را ندادهای رو به زمین نه به آسمان خیره شو صاف بمان ستون این خانه نفهم است یادش نده ویرانی این سقف چگونه ست
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد
آواز که خواند، تازه فهمیدم پدرم را با او اشتباهی گرفتهام
بو، بوی خوش پیراهن پدر
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجیب خواب
گِل نَمور حاشیه، قطره، حوصله، شیر آب
چه شمارش صبوری
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»
بادبزن را از این دست
به آن دست خسته میدهم پدر بوی دریا و گندم و گریه میدهد
خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که میشود
شورهی خیسِ عرق در بناگوشِ مرده میدود
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»
بو، بوی خوش پیراهن پدر
چند ابر پراکنده بالای کوه
پَرپَر پشهای بال ابروی پیر
عطر خیس حصیر، بادبزن، بوریا
و زندگی که چیزی نیست
که چیزی نبوده است
یعنی قشنگ سخت
سخت و قشنگ و ساده
خوش و گزنده و بیتاب
پیاده غمگین، تبسم تلخ