شعر اشعاری زیبا برای ایران

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 2,699
  • پاسخ ها 104
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامکار
اگر بفکنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفکنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشه بد مَنه در میان
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
همه سر به سر، دست نیکی بَرید
جهانِ جهان را به بد مسپرید
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
دریغ است ایران که ویران شود
کَُنام پلنگان و شیران شود
ز ضحاک شد تخت شاهی تُهی
سر آمد بر او روزگار مِهی
چنین است کردگار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت، گاه مهر
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بی گزند
چنین روز روزت فزون باد بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهانِ جهان را به بد مسپریم
وزین پس بر آن کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مَگیرید یاد
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شبی دل بود و دلدار خردمند
    دل از ديدار دلبر شاد و خرسند
    که با بانگ بنان و نام ايران
    دو چشمم شد ز شور عشق گريان
    چو دلبر شور اشک شوق را ديد
    به شيرينی زمن مسـ*ـتانه پرسيد
    بگو جانا که مفهوم وطن چيست
    که به مهرش دلی گر هست دل نيست
    به زير پرچم ايران نشستيم
    و در را جز به روی عشق بستيم
    به يمن عشق در ناب سفتم
    و در وصف وطن اينگونه گفتم
    وطن خاکی سراسر افتخار است
    که از جمشيد و از کی يادگار است
    وطن يعنی نژاد آريايی
    نجابت مهرورزی با صفايی
    وطن خاک اشوزرتشت جاويد
    که دل را می برد تا اوج خورشيد
    وطن يعنی اوستا خواندن دل
    به آيين اهورا ماندن دل
    وطن تير و کمان آرش ماست
    سياوشهای غرق آتش ماست
    وطن منشور آزادی کورش
    شکوه جوشش خون سياوش
    وطن نقش و نگار تخت جمشيد
    شکوه روزگار تخت جمشيد
    وطن فردوسی و شهنامه اوست
    که ايران زنده از هنگامه اوست
    وطن آوای رخش و بانگ شبديز
    خروش رستم و گلبانگ پرويز
    وطن شيرين و خسرو پرور ماست
    صدای تيشه ها افسونگر ماست
    وطن چنگ است بر چنگ نکيسا
    سرود باربدها خسرو آسا
    وطن يعنی سرود رقـ*ـص آتش
    به استقبال نوروزی فره وش
    وطن يعنی درختی ريشه در خاک
    اصيل و سالم و پر بهره و پاک
    وطن يعنی سرود پاک بودن
    نگهبان تمام خاک بودن
    وطن را لاله های سرنگون است
    که از خون شهيدان لاله گون است
    وطن شوش و چغارنبيل و کارون
    ارس زاينده رود و موج جيهون
    وطن خرم ز دين بابک پاك
    که رنگين شد ز خونش چهره خاک
    وطن يعقوب ليث آرد پديدار
    و يا نادر شه پيروز افشار
    به يک روزش طلوع مازيار است
    دگر روزش ابومسلم به کار است
    وطن يعنی صفای روستايی
    زلال چشمه های بی ريايی
    وطن يعنی دو دست پينه بسته
    به پای دار قالی ها نشسته
    وطن يعنی هنر يعنی ظرافت
    نقوش فرش در اوج لطافت
    وطن در هی هی چوپان کرد است
    که دل را تا بهشت عشق بـرده است
    وطن يعنی تفنگ بختياری
    غرور ملی و دشمن شکاری
    وطن يعنی بلوچ با صلابت
    دلی عاشق نگاهی با مهابت
    وطن يعنی خروش شروه خوانی
    ز خاک پاک ميهن ديده بانی
    ز عطر خاک ميهن گر شوی مـسـ*ـت
    کوير لوت ايران هم عزيز است
    وطن يعنی بلندای دماوند
    ز قهر ملتش ضحاک در بند
    وطن يعنی سهند سرفرازی
    چنان ستارخانش پاکبازی
    مرا نقش وطن در جان جان است
    همان نقشی که در نقش جهان است
    وطن يعنی سخن يعنی خراسان
    سرای جاودان عشق و عرفان
    وطن گلواژه های شعر خيام
    پيام پر فروغ پير بسطام
    وطن يعنی کمال الملک و عطار
    يکی نقاش و آن يک محو ديدار
    در اين ميهن دو سيمرغ است در سير
    يکی شهنامه ديگر منطق الطير
    يکی من را زدشمن می رها ند
    يکی دل را به دلبر می رساند
    خراسان است و نسل سر بداران
    زجان بگذشتگان در راه ايران
    وطن خون دل عين القضاتست
    نيايشنامه پير هراتست
    وطن يعنی شفا قانون اشارات
    خرد بنشسته در قلب عبارات
    نظامی خوش سرود آن پير کامل
    (( زمين باشد تن و ايران ما دل))
    وطن آوای جان شاعر ماست
    صدای تار بابا طاهر ماست
    اگر چه قلب طاهر را شکستند
    و دستش را به مکر و حيله بستند
    ولی ماييم و شعر سبز دلدار
    دو بيت طاهر و هيهات بسيار
    وطن يعنی تو و گنجينه راز
    تفال از لسان الغيب شيراز
    وطن آوای جان می پرستان
    سخن از بوستان و از گلستان
    وطن دارد سرود مثنوی را
    زلال عشق پاک معنوی را
    تو دانی مولوی از عشق لبريز
    نشد جز با نگاه شمس تبريز
    وطن يعنی سرود مهربانی
    وطن يعنی شکوه همزبانی
    وطن يعنی درفش کاويانی
    سپيد و سرخ و سبزی جاودانی
    به پشت شير خورشيدی درخشان
    نشان قدرت و فرهنگ ايران
    وطن شور و نشاط هستی ما
    وطن ميخانه ما مـسـ*ـتی ما
    وطن دار الفون ميرزا تقی خان
    شهيد سرفراز فين کاشان
    وطن يعنی بهارستان ، مصدق
    حضوری بی ريا چون صبح صادق
    ز خاک پاک ها پروين بخيزد
    بهار پير مهر آين بخيزد
    که از جان ناله با مرغ سحر کرد
    دل شوريده را زير و زبر کرد
    وطن يعنی صدای شعر نيما
    طنين جان فزای موج دريا
    وطن يعنی خزر، صياد ، جنگل
    خليج فارس ، رقـ*ـص نور ، مشعل
    وطن يعنی تجلی گاه ملت
    حضور زنده آگاه ملت
    وطن يعنی ديار عشق و اميد
    ديار ماندگار نسل خورشيد
    کنون ای هموطن ، ای جان جانان
    بيا با ما بگو پاينده ايران
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا میهن کاوه، تابوت ضحاک است
    این سرزمین از هر، اهریمنی پاک است
    صدها هزار آرش، جان در کمان دارند
    تیری اگر کاریست، این عاشقان دارند
    وقتی هویت را، در نام می جوید
    هر بی نشان ناچار، صد یاوه می گوید
    چیزی که در صلح است، از جنگ می خواهد
    قدرت اصالت نیست، فرهنگ می خواهد
    ما وارث کوروش، فرزند جمشیدیم
    پیروز بی بـرده، بت نپرستیدیم
    ما ریشه ای دیرین، در عشق و خون داریم
    ما در شب تاریخ، تا صبح بیداریم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    وطن پرنده ی پر در خون

    وطن شکفته گل در خون

    وطن فلات شهید و شهد

    وطن پا تا به سر خون

    وطن ترانه ی زندانی

    وطن قصیده ی ویرانی

    ستاره ها اعدامیان ظلمند

    به خاک اگرچه می ریزند

    سحر دوباره بر می خیزند

    بخوان که دوباره بخواند این قبیله ی قربانی

    گل سرود شکستن را

    بگو که به خون بسراید

    این عشیره ی زندانی

    حرف آخر رستن را

    با دژخیمان اگر شکنجه

    اگر بند است و شلاق و خنجر

    اگر مسلسل و انگشتر

    با ما تبار تداعی

    با ما غرور رهایی

    بنام آهن و گندم

    اینک ترانه ی آزادی

    اینک سرودن مردم

    امروز ما امروز فریاد

    فردای ما روز بزرگ میعاد

    بگو که دوباره بخوانم با تمامی یارانم

    گل سرود شکستن را

    بگو که می سرایم دوباره با دل و جانم

    حرف آخر رستن را

    بگو به ایران بگو به ایران


    ايرج جنتی عطایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
    کار ایران با خداست...
    شاه مـسـ*ـت و شیخ مـسـ*ـت و شحنه مـسـ*ـت و میر مـسـ*ـت
    مملکت رفته ز دست
    هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
    کار ایران با خداست
    کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست
    کار ایران با خداست...
    پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
    خون جمعی بیگناه
    ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
    کار ایران با خداست...
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو
    که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

    وطنم تو بوی باران به شب ستاره باران
    که خوشی و خوشترینی به مذاق میگساران

    من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی
    من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی

    وطنم ، وطنم، وطنم ایران
    همه جانی به تنم وطنم ایران

    وطنم خوشا نسیمت که وزیدنش گل از گل
    وطنم خوشا شمیمت که دمیدنش تغزل

    وطنم که شعر حافظ شده وصله تن تو
    که شکفته شعر سعدی به بهار دامن تو

    وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت
    که سپرده ام به پیکت به نسیم مهربانت

    ایران من ،ایران من
    ای مهر تو برجان من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر ایران به جز ویران سرا نیست


    من این ویران سرا را دوست دارم


    اگر تاریخ ما افسانه رنگ است


    من این افسانه ها را دوست دارم


    اگر آب و هوایش نیست دلکش


    من این آب و هوا را دوست دارم


    تمام عالم از آن شما باد


    من این یک تکه جا را دوست دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایران ای سرای من
    خاکت توتیای من
    جاویدان بهشت من
    عشقت کیمیای من
    ایران ای سرای من
    خاکت توتیای من
    جاویدان بهشت من
    عشقت کیمیای من

    ایسرزمین بی کران
    ای یادگار عاشقان
    ای خفته در میان تو
    صد قلب مهربان تو
    هزاران شهید بی گـ ـناه نوجوان
    هزاران عاشق گذشته در رهت به جان

    ایران ای سرای من
    خاکت توتیای من
    جاویدان بهشت من
    عشقت کیمیای من
    ای تخت جاودان جم
    ای ارگ جاودان بم
    همچو هگمتانه پایدار
    همچو بیستون استوار
    خاک عاشقان بی قرار
    ای دیار مهر و افتخار
    ایران
    همچو هگمتانه پایدار
    همچو بیستون استوار
    خاک عاشقان بی قرار
    ای دیار مهر و افتخار
    ایران
    ایران ای سرای من
    خاکت توتیای من
    جاویدان بهشت من
    عشقت کیمیای من

    ایسرزمین بی کران
    ای یادگار عاشقان
    ای خفته در میان تو
    صد قلب مهربان تو
    هزاران شهید بی گـ ـناه نوجوان
    هزاران عاشق گذشته در رهت به جان
    ایران ای سرای من
    خاکت توتیای من
    جاویدان بهشت من
    عشقت کیمیای من
    ای تخت جاودان جم
    ای ارگ جاودان بم
    همچو هگمتانه پایدار
    همچو بیستون استوار
    خاک عاشقان بی قرار
    ای دیار مهر و افتخار
    ایران
    همچو هگمتانه پایدار
    همچو بیستون استوار
    خاک عاشقان بی قرار
    ای دیار مهر و افتخار
    ایران
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به نام شهنشاه کوروش پاک
    که بوسند شاهان پی اش را به خاک
    فزون است فرش ز شاهان مه
    و را پادشاهی سزد بر همه
    به ایران زمینش زهش بود و مرگ
    یکی بود تاجش ابا خود و ترگ
    چو بنشست بر جايگاه مهی
    چنين گفت بر تخت شاهنشهى
    ‏ كه بر هفت كشور منم پادشا
    جهاندار پيروز و فرمانروا
    بفرمان يزدان پيروزگر
    بداد و دهش تنگ بستم كمر
    جهان از بديها بشويم براى
    پس آنگه كنم در گهى گرد پاى
    ز هر جاى كوته كنم دست ديو
    كه من بود خواهم جهان را خديو
    هر آن چيز كاندر جهان سودمند
    كنم آشكا را گشايم ز بند
    شهنشه چو شد بر جهان كامگار
    ندانست جز خويشتن شهريار
    برسم كيان تاج و تخت مهى
    بياراست با كاخ شاهنشهى‏
    زمانه بى‏ اندوه گشت از بدى
    گرفتند هر كس ره ايزدى
    دل از داوريها بپرداختند
    بآيين يكى جشن نو ساختند
    نشستند فرزانگان شادكام
    گرفتند هر يك ز ياقوت جام‏
    همش داد و هم دين و هم فرّهى
    همش تاج و هم تخت شاهنشهى
    منم گفت با فرّه ايزدى
    همم شهريارى همم موبدى
    همم دين و هم فرّه ايزديست
    همم بخت نيكى و هم بخرديست‏
    بدان را ،زبد دست كوته كنم
    روان را سوى روشنى ره كنم
    منم گفت بر تخت گردان سپهر
    همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
    زمين بنده و چرخ يار منست
    سر تاج داران شكار منست‏
    شب تار جوينده ی كين منم
    همان آتش تيز بر زين منم‏
    خداوند شمشير و زرّينه كفش
    فرازنده كاويانى درفش‏
    فروزنده ميغ و برنده تيغ
    بجنگ اندرون جان ندارم دريغ‏
    گـه بزم دريا دو دست منست
    دم آتش از بر نشست منست‏
    بدان راز بد دست كوته كنم
    زمين را بكين رنگ ديبه كنم‏
    گراينده گرز و نماينده تاج
    فروزنده ملك بر تخت عاج‏
    ابا اين هنرها يكى بنده‏ام
    جهان آفرين را پرستنده‏ام
    همه دست بر روى گريان زنيم
    همه داستانها ز يزدان زنيم‏
    كز و تاج و تخت است ازويم سپاه
    ازويم سپاس و بدويم پناه‏
    براه فريدون فرخ رويم
    نيامان كهن بود گر ما نويم
    هر آن كس كه در هفت كشور زمين
    بگردد ز راه و بتابد ز دين‏
    نماينده ی رنج درويش را
    زبون داشتن مردم خويش را
    بر افراختن سر ببيشى و گنج
    برنجور مردم نماينده رنج‏
    همه نزد من سر بسر كافرند
    و ز آهرمن بدكنش بدترند
    هر آن كس كه او جز برين دين بود
    ز يزدان و از منش نفرين بود
    و زان پس بشمشير يازيم دست
    كنم سر بسر كشور و مرز پست‏
    چو تاج بزرگى بسر بر نهاد
    چنين كرد بر تخت پيروزه ياد
    كه اندر جهان داد گنج منست
    جهان زنده از بخت و رنج منست‏
    كس اين گنج نتواند از من ستد
    بد آيد بمردم ز كردار بد
    چو خشنود باشد جهاندار پاك
    ندارد دريغ از من اين تيره خاك‏
    جهان سر بسر در پناه منست
    پسنديدن داد راه منست‏
    نبايد كه از كار داران من
    ز سرهنگ و جنگى سواران من‏
    بخسپد كسى دل پر از آرزوى
    گر از بنده گر مردم نيك خوى‏
    گشادست بر هر كس اين بارگاه
    ز بد خواه و ز مردم نيك خواه‏
    همه انجمن خواندند آفرين
    كه آباد بادا بدادت زمين
    چو ديهيم شاهى بسر بر نهاد
    جهان را سراسر همه مژده داد
    بداد و بآيين و مردانگى
    بنيكى و پاكى و فرزانگى
    جهانى سوى او نهادند روى
    كه او بود سالار ديهيم جوى‏
    بتخت كيان اندر آورد پاى
    بداد و به آيين فرخنده راى‏
    چنين گفت با نامور مهتران
    كه گيتى مرا از كران تا كران‏
    اگر پيل با پشه كين آورد
    همه رخنه در داد و دين آورد
    نخواهم بگيتى جز از راستى
    كه خشم خدا آورد كاستى‏
    تن آسانى از درد رنج منست
    كجا خاك و آبست گنج منست‏
    سپاهى و شهرى همه يك سرند
    همه پادشاهى مرا لشكرند
    همه در پناه جهاندار بيد
    خردمند بيد و بى‏آزار بيد
    هر آن كس كه دارد خوريد و دهيد
    سپاسى ز خوردن بمن بر نهيد
    هر آن كس كجا بازماند ز خورد
    ندارد همى توشه كاركرد
    چراگاه‏ شان بارگاه منست
    هر آن كس كه اندر سپاه منست
    و زان رفته نام آوران ياد كرد
    بداد و دهش گيتى آباد كرد‏
    ز پهلو برفتند آزادگان
    سپهبد سران و گرانمايگان‏
    بشاهى برو آفرين خواندند
    همه زرّ و گوهر بر افشاندند
    و زان پس جهان يك سر آباد كرد
    همه روى گيتى پر از داد كرد
    كمر بست با فرّ شاهنشهى
    جهان گشت سرتاسر او را رهى‏
    بفرمان او ديو و مرغ و پرى
    زمانه بر آسود از داورى‏
    جهان را فزوده بدو آبروى
    فروزان شده تخت شاهى بدوى‏
    ‏همه راستى راست از بخت اوست
    همه فرّ و زيبايى از تخت اوست
    از ابر بهاران بباريد نم
    ز روى زمين زنگ بزدود غم‏
    جهان گشت پر سبزه و رود آب
    سر غمگنان اندر آمد بخواب‏
    زمين چون بهشتى شد آراسته
    ز داد و ز بخشش پر از خواسته‏
    همه پهلوانان روى زمين
    برو يك سره خواندند آفرين‏
    به جمّ و فريدون بياراست گاه
    ز داد و ز بخشش نياسود شاه‏
    جهان شد پر از خوبى و ايمنى
    ز بد بسته شد دست اهريمنى‏
    فرستادگان آمد از هر سوى
    ز هر نامدارى و هر پهلوى
    همه بوم ايران سراسر بگشت
    بآباد و ويرانى اندر گذشت‏
    هر آن بوم و بر كان نه آباد بود
    تبه بود و ويران ز بيداد بود
    درم داد و آباد كردش ز گنج
    ز داد و ز بخشش نيامدش رنج‏
    بهر شهر بنشست و بنهاد تخت
    چنانچون بود خسرو نيك بخت‏
    همه بدره و جام مى خواستى
    بدينار گيتى بياراستى‏
    و زان جا سوى شهر ديگر شدى
    همى با مى و تخت و افسر شدى
    جهان آفرين را ستايش گرفت
    بآتشكده در نيايش گرفت
    پر انديشه شد مايه ور جان شاه
    از آن رفتن كار و آن دستگاه‏
    همى گفت ويران و آباد بوم
    ز چين و ز هند و ز توران و روم‏
    هم از خاوران تا در باختر
    ز كوه و بيابان و ز خشك و تر
    سراسر ز بدخواه كردم تهى
    مرا گشت فرمان و گاه مهى‏
    جهان از بد انديش بى‏بيم شد
    دل اهرمن زين بدو نيم شد
    ز يزدان همه آرزو يافتم
    و گر دل همه سوى كين تافتم‏
    روانم نبايد كه آرد منى
    بد انديشى و كيش آهرمنى‏
    شوم همچو ضحاك تازى و جم
    كه با سلم و تور اندر آيم بزم
    بيزدان شوم يك زمان ناسپاس
    بروشن روان اندر آرم هراس‏
    ز من بگسلد فرّه ايزدى
    گر آيم بكژّى و راه بدى‏
    از آن پس بران تيرگى بگذرم
    بخاك اندر آيد سرو افسرم
    بگيتى بماند ز من نام بد
    همان پيش يزدان سر انجام بد
    تبه گردم از چهر و رنگ رخان
    بريزد بخاك اندرون استخوان‏
    هنر كم شود ناسپاسى بجاى
    روان تيره گردد بديگر سراى‏
    گرفته كسى تاج و تخت مرا
    بپاى اندر آورده بخت مرا
    ز من نام ماند بدى يادگار
    گل رنجهاى كهن گشته خار
    بآباد و ويران درختى نماند
    كه منشور تخت مرا بر نخواند
    بزرگان گيتى مرا كهترند
    و گر چند با گنج و با افسرند
    سپاسم ز يزدان كه او داد فر
    همان گردش اختر و پاى و پر
    كنون آن به آيد كه من راه جوى
    شوم پيش يزدان پر از آب روى‏
    مگر هم بدين خوبى اندر نهان
    پرستنده ی كردگار جهان‏
    روانم بدان جاى نيكان برد
    كه اين تاج و تخت مهى بگذرد
    نيابد كسى زين فزون كام و نام
    بزرگى و خوبى و آرام و جام‏
    رسيديم و ديديم راز جهان
    بد و نيك هم آشكار و نهان‏
    كشاورز ديديم گر تاجور
    سر انجام بر مرگ باشد گذر
    ز بهر پرستش سر و تن بشست
    بشمع خرد راه يزدان بجست‏
    بپوشيد پس جامه نو سپيد
    نيايش كنان رفت دل پر اميد
    بيامد خرامان بجاى نماز
    همى گفت با داور پاك راز
    همى گفت كاى برتر از جان پاك
    برآرنده ی آتش از تيره خاك‏
    مرا بين و چندى خرد ده مرا
    هم انديشه نيك و بد ده مرا
    ترا تا بباشم نيايش كنم
    بدين نيكويها فزايش كنم‏
    بيامرز رفته گـ ـناه مرا
    ز كژّى بكش دستگاه مرا
    بگردان ز جانم بد روزگار
    همان چاره ی ديو آموزگار
    بدان تا چو كاوس و ضحاك و جم
    نگيرد هوا بر روانم ستم‏
    چو بر من بپوشد در راستى
    بنيرو شود كژّى و كاستى‏
    بگردان ز من ديو را دستگاه
    بدان تا ندارد روانم تباه‏
    نگه دار بر من همين راه و سان
    روانم بدان جاى نيكان رسان
    جهان آفرين را ستايش گرفت
    نيايش ورا در فزايش گرفت‏
    چنين گفت كز داور داد و پاك
    پر اميد باشيد و با ترس و باك‏
    نگارنده ی چرخ گردنده اوست
    فزاينده فرّه بنده اوست‏
    چو دريا و كوه و زمين آفريد
    بلند آسمان از برش بركشيد
    يكى تيز گردان و ديگر بجاى
    بجنبش ندادش نگارنده پاى‏
    چو موى از بر گوى و مادر ميان
    برنج تن و آز و سود و زيان‏
    تو شادان دل و مرگ چنگال تيز
    نشسته چو شير ژيان پر ستيز
    ز آز و فزونى بيك سو شويم
    بنادانى خويش خستو شويم‏
    ازين تاج شاهى و تخت بلند
    نجوييم جز داد و آرام و پند
    مگر بهره‏مان زين سراى سپنج
    نيايد همى كين و نفرين و رنج
    من از پند كى‏خسرو افزون كنم
    ز دل كينه و آز بيرون كنم
    بسازيد و از داد باشيد شاد
    تن آسان و از كين مگيريد ياد
    بپاليز چون بركشد سرو شاخ
    سر شاخ سبزش برآيد ز كاخ‏
    ببالاى او شاد باشد درخت
    چو بيندش بينا دل و نيك بخت‏
    سزد گر گمانى برد بر سه چيز
    كزين سه گذشتى چهار است نيز
    هنر با نژادست و با گوهرست
    سه چيزست و هر سه ببند اندرست‏
    هنر كى بود تا نباشد گهر
    نژاده بسى ديده‏اى بى‏ هنر
    گهر آنك از فرّ يزدان بود
    نيازد به بد دست و بد نشنود
    نژاد آنك باشد ز پشت پدر
    سزد كايد از تخم پاكيزه بر
    هنر گر بياموزى از هر كسى
    بكوشى و پيچى ز رنجش بسى‏
    ازين هر سه گوهر بود مايه دار
    كه زيبا بود خلعت كردگار
    چو هر سه بيابى خرد بايدت
    شناسنده نيك و بد بايدت‏
    چو اين چار با يك تن آيد بهم
    براسايد از آز و ز رنج و غم‏
    مگر مرگ كز مرگ خود چاره نيست
    وزين بدتر از بخت پتياره نيست‏
    جهانجو بدین چار بودی به بند
    همش بخت سازنده بود و نیوشنده پند
    بهین هشته ی ایزدی بر زمین
    به فر و به چهر و به رای بهین
    به ایرانیان داده ایزد به پاس
    هزاره نشتن به توحید و پاس
    کهن دشمنانش به شمشیر یزدان همه خوار کرد
    به نوی یکی داد اندر جهانش پدیدار کرد
    تنش را بفرمود تا اینکه خاک
    بگردد سراسر در این نیک پاک
    که ایران سراسر شود دخمه اش
    به دیگر سرا هم به ایران شود خانه اش
    به دشمن بگویید کان دخمه اش را به آب
    نبیند مگر همچنان خاک ایران به خواب
    پدر همچو کوروش ابا فر و نیرو به هم
    پسر پر دل و دانش و زور چون گستهم
    نماند که ایران بماند خراب
    از این گردش پست و این آفتاب
    منم گستهم پور کوروش پاک
    نمانم که ایران شود تیره خاک
    به نیروی یزدان چو جنگ آورم
    سر دشمنان را به سنگ آورم
    کنم زنده نام نیاکان پاک
    و گربسپرم ره بدین تیره خاک
    به فر پدر تا جهان جهان می جهد
    به آیین شاهان نیکو دلم می تپد
    منم گستهم پور کوروش پاک
    به نام خداوند و کوروش و خاک
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کــنـون گــویــمـت رویـدادی دگـــر ز تــاریــخ دیــریــن ایــن بــوم و بــر
    چــو اسکنـدر آمد بـه مـــلـک کـیــان یــکـی گـرد فرمـانـده قـهــرمــان
    بــه ایـــرانــیــان داد درس وطـــن در ایـن ره گـذشت از سـروجان وتن
    که فـرزنـد نـام آور مـیـهـن اسـت مر آن شـیـردل آریـو بــرزن است
    چـو اسـکندر آهـنــگ ایــران نـمـود هـمـه آگـهـان را هـراسـان نـمـود
    جــهـانــگـستـری فـکـر و سـودای او جـهــانـگیـری انـدیـشـه و رای او
    چـو مـوج شـتـابـنـده مـیـرانـد پـیـش بـشـد کـار دارا بــه سختـی پـریـش
    ســر انـــجــام, دارا در آمـــد زپـــا از ایـن بـار شـد پــشـت ایـران دو تـا
    بــسی شـهرها را سکـنــدر گـشـود بـه جـز پـارس, چـون راه دشـوار بود
    گـذرگـــاه او تـنـگـه ای بـود تـنــگ دو سویش همه صخره و کوه و سنگ
    هـمـه سنــگـهــا بــود ره نـاپـذیــر همه صـخره هایـش کهنـسال و پـیـر
    در آن تـنـگه سـردار ایـران سـپاه بـر اسـکنــدر و لـشـکرش بـسـت راه
    چو کوهی سر افراشت بر آسمان کـه تـا ره بـود بـسـته بر دشـــمنــان
    پــس از روزهـا پـایـداری و جـنــگ پـس از هـفتـه ها کارزار و درنـگ
    سکندر نیارست از آن ره گذشت بـکارش فـرو مـانـد و درمانده گـشـت
    سر انجام فـکری ســکنـدر نــمـود پــی چــاره تـدبـیــر دیــگـر نــمـود
    بـگـفـتـا بـه سـردار ایـران سپــاه کـه بـگـذر ز پیکار و بـگشای راه
    بـبـخشم تـو را بر هـمه مـهتـری از ایــن پـس تـو سـردار اسـکـنـدری
    ولـــی آ ر یـــو بـر ز ن پـــاکـــدل پـی پـاس ایـن خاک و ایـن آب و گـل
    بـه اسکندر از خشم پاسخ نداد چـو کــوهـی فـراروی او ایـسـتـاد
    ســرانـجــام نــابـخــرد گـمـرهــی بـه دشـمـن نـشـان داد, دیـگر رهـی
    چـو اسکنـدر از تـنگـه آمـد فـراز ز نـــو آریـــو بـــرزن چـــاره ســاز
    گـران پـاتـر از صـخره هـای بـلـنـد بـپـا ایـسـتـاد انـدر آن , تـنـگ بـنـد
    بدیـن گـونه ره بر سـکنـدر بـبـسـت بـر او آشـکـار و مـسـلم شـکـسـت
    بدانست جز مرگ در پیش نیست ورا تا عـدم یـک قـدم بـیـش نـیـست
    چو نـزدیک شـد لحظه واپـسـیـن بـه مـیـدان آورد گـفـت ایـن چـنـیـن:
    ((بدان ای سکندر پس از مرگ من پـس از ریـزش آخـریــن بـرگ مــن
    تــوانـی گــشـایــی در پــارس را نـهـی بــر سـرت افـسـر پـارس را
    به تـخت جم و کاخ شاهنشهان قــدم چـون نـهـی بـا دگـر هـمـرهـان
    مـبـادا شوی غره از خویـشـتـن کـه ایـران بـسی پـرورد هـمـچو من))
    چو اسکنـدر این جانفشانی بدید سـرانـگـشـت حیرت بـه دنـدان گـزید
    به آهستگی گفت با خویشتـن کـه ایـنـست مـفـهـوم عـشـق وطـن
    اگــر چـنــد آن آریــا مـرد گــرد پـی پاس ایـران زمـیـن, جـان سپـرد
    ولـی داد درسـی بـه ایـرانـیــان که در راه ایران چه سهل است جان!





    --------------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا