جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
نا خود آگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندی است که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه مان گل دارد؟
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد
جمکران نقطه امید جهان شد که در آن
هرچه دل، سمت خدا دست توسل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد
قاعده ي بازي را
-نمي دانند
آنان که به خواب هزاره ي اکنون
-دچارند
مگرنه اين ست
که پيش از توفان
ايستاده ايم
-بر حاشيه ي امواج؟!
مگر نه اين که
جهان
پيش از تو
حسرت چلچله اي بي شماري را
زيسته است؟!
و مگر نه
هنوز
اوليّن خوان خويشتن گريزي ست
تو را کبوتران بي شماري
خبر آورده اند.
اين قاعده ي بازي ست
که ساعات کبيسه ي بسياري
به گل بنشيند
و زمان
در جاري لبخندت
جاودانه مي شود.
اين را
هزاران سال است
به قاعده ي بازي
در انتظار نشسته ام.
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بود و دلبر او دیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند
کاش از روی ترحم گذرد بر دل من
و بسازد دل ویرانه و تحویل کند
کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود
که زگرمی لبش مسئله تغییر کند
چندسالی است که از هجر رخش می گرییم
کاش بانیم نگه ازهمه تقدیرکند
کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا
در میان صحف فاطمه تحریر کند
کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم
باهمان لحن علی نغمه تکبیرکند
کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم
تا فقط مجلس اوجان مرا سیر کند
اين هفته هم گذشت اما تو نيامدي
خورشيد خانوادهي زهرا نيامدي
از جادهي هميشه چشم انتظارها
اي آخرين مسافر دنيا نيامدي
صبحي كنار جاده تو را منتظر شديم
«آمد غروب ، رفت و تو آقا نيامدي»
از ناز چشمهاي تو اصلاً بعيد نيست
شايد كه آمدي گذر ما نيامدي
امروزمان كه رفت چه خاكي بر سر كنيم
آقاي من اگر زَد و فردا نيامدي
غيبت بهانه اي است كه پاكيزه تر شويم
تا روبرويمان نشدي تا نيامدي
«يابن الحسن بياي»قنوتم وظيفه است
ديگر به ما چه آمدهاي یا نيامدي