داستانک #داستانک های روزانه!

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
بسم الله.png

سلام=)
قراره در این تاپیک داستانک های روزانه ارسال کنم
تاکید می کنم از ارسال هرگونه پست در این تاپیک خودداری کنید
در صورت مشاهده گزارش و حذف می گردد.


با تشکر از نگاه گرم عزیزان:aiwan_lggight_blum:

 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره 1

    [HIDE-THANKS]
    افسر راهنمایی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
    افسر: می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
    راننده: گواهینامه ندارم. بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
    افسر: میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟.
    این ماشین من نیست! من این ماشینو دزدیده ام !!!
    - این ماشین دزدیه؟
    - آره همینطوره. ولی بذار یه کم فکر کنم! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
    - یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
    - بله. همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب.
    -یه جسد تو صندوق عقب ماشینه؟
    بله قربان همینطوره!!!
    با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
    سروان: -ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم؟
    مرد: - بله بفرمائید!!
    گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
    سروان: این ماشین مال کیه؟
    مرد: مال خودمه جناب سروان. اینم کارتش !
    اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
    - میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
    - البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
    واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود!
    - میشه صندوق عقب رو بزنین بالا. به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
    - ایرادی نداره ...
    مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
    سروان: من که سر در نمی آرم. افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین، این ماشین رو دزدیدین، تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
    مرد:- عجب !!!، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره2

    [HIDE-THANKS]
    روزی عارف پیری یكی شاگردانش را دید كه زانوی غم بغـ*ـل گرفته. پس نزد او رفت و جویای احوالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت كرد. اینكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده.
    شاگرد گفت كه سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و با رفتن دختر باید برای همیشه با عشقش خداحافظی كند.
    پیر گفت: اما عشق تو چه ربطی به دختر دارد؟
    شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان در من ایجاد نمی شد.
    پیر با لبخند گفت: چه كسی چنین گفته است؟ تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی!!
    هر كس دیگری هم بود تو آتش عشق را به سوی او می فرستادی. بگذار دخترك برود. سپس این عشق را به سویی دیگر بفرست مهم این است كه شعله عشق را در دلت خاموش نكنی.
    دخترك اگر رفته پس با رفتنش پیغام داده كه لیاقت عشق تو رو ندارد. چه بهتر بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا كند.



    [/HIDE-THANKS]




     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره3

    [HIDE-THANKS]
    روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.

    شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.
    یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد.

    مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.
    مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد.
    به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودند!




    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره4

    [HIDE-THANKS]
    پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ی ما نیاری و ببریش خانه ی سالمندان!
    پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت ...

    هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
    پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
    مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.
    پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
    زن جوان انگار با نگاهش به او می گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!



    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره5

    [HIDE-THANKS]
    پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ی ما نیاری و ببریش خانه ی سالمندان!
    پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت ...

    هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
    پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
    مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.
    پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
    زن جوان انگار با نگاهش به او می گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!



    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره6

    [HIDE-THANKS]
    اسکندرسربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است.
    سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
    سرباز خندید ...
    اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟!
    سرباز گفت: تعجب از پادشاه است ...
    اسکندر پرسید: چرا؟
    سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم، اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
    اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره7

    [HIDE-THANKS]
    زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت: می‌خواهم بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه‌هایشان را فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را برایت می دهم.
    زن با کراهیت گفت: ان‌شاءالله خیر میشه.
    مرد گفت پس من میرم به خانواده‌ام اطلاع بدهم.
    روز بعد مرد سر کار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت: خانواده‌ام حالا می‌رسن شام آماده کردی یا نه هنوز؟
    زن گفت: نه خسته بودم، حوصله نداشتم شام درست کنم. آخه خانواده تو که غریبه نیستند؛ یه چیز حاضری درست می‌کنیم.
    مرد گفت خدا تو را ببخشه. چرا از دیروز به من نگفتی نمی‌توانم غذا درست کنم؟ آخه الان می‌رسن من چیکار کنم؟!
    زن گفت: به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند.
    مرد با ناراحتی از منزل خارج شد و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در آمد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
    پدرش از او پرسید: پس شوهرت کجا رفته؟
    زن گفت: تازه از خانه خارج شد.
    پدر گفت: دیروز شوهرت آمد خانه ما و ما را برای شام امشب دعوت کرد مگر می شود خانه نباشه؟
    و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می‌کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر..!
    سریع به شوهر خود زنگ زد و به او گفت که چرا زودتر به من نگفتی که خانواده مرا برای شام دعوت کرده بودی؟
    مرد گفت: خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند.
    زن گفت: خواهش می‌کنم غذا هیچی در خانه نداریم زود بیا خرید کن.
    مرد گفت: جایی کار دارم دیر میایم خانه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمی‌کنه یک چیزی حاضری درست کن برایشان بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده‌ام بدی.
    و این درسی برای تو باشه که به خانواده‌ام احترام بگذاری، پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری...!


    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره8

    [HIDE-THANKS]
    یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق العاده زیبا است ازدواج کرد.
    اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می خوردند، آنها از هم جدا شدند.
    طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد.
    همسر دومش یک دختر عادی با چهره ای بسیار معمولی است. اما به نظر می رسد که دوستم بیشتر و عمیق تر از گذشته عاشق همسرش است.
    عده ای آدم فضول در اطراف از او می پرسند: فکر نمی کنی همسر قبلی ات خوشگل تر بود؟
    دوستم با قاطعیت به آنها جواب می دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می رسید.
    اما همسر کنونی ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
    وقتی این حرف را می زند، دوستانش می خندند و می گویند: کاملا متوجه شدیم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره9

    [HIDE-THANKS]
    خولی به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.
    کلفت پیری در را باز کرد.
    خولی گفت: بگو خولی آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند.
    کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
    اربابم در خانه نیست.
    پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعد که در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید.


    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,927
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,037
    بالا