داستانک داستان های جالب2

  • شروع کننده موضوع ZahraHayati
  • بازدیدها 1,930
  • پاسخ ها 78
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
بسم الله الرحمن الرحیم

سنگ...
در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .
برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .
یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .
آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!!
هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم .

 
  • پیشنهادات
  • N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...


    ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

    بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند.
    او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

    نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
    و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:

    «اطلاعات بفرمائید»

    من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
    «مادرت خانه نیست؟»
    «هیچکس بجز من خانه نیست»
    «آیا خونریزی داری؟»
    «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
    «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
    «بله، می‌توانم»
    «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

    بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

    مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

    یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.

    او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
    به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
    او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
    من کمی تسکین یافتم.

    یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

    یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.

    «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.

    من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.

    غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
    راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.

    چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.

    من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم
    و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

    به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

    مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
    من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
    و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

    او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

    من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.

    او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.

    سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
    تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    «می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
    «آیا دوستش هستید؟»
    «بله، دوست قدیمی»
    «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

    قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.
    آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
    با تعجب گفتم «بله»
    «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
    سپس چند لحظه طول
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
    «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
    خودش منظورم را می‌فهمد»
    من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

    هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

    تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان.
     
    آخرین ویرایش:

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام ومیخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
    پدر با خوشحالی گفت :بگواین دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تادختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
    ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    او تکیه کند
    پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
    پدر و پسر باهم درگیر شدند وکارشان به اداره پلیس کشید
    ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند.افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    با دیدن دخترشیفته جمال ومحو دلربایی او شد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند...
    بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
    .....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.........
    ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
    دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
    ؟!!
    من دنیا هستم !!
    من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍حکایت زیبا از ملا

    ملا ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﺖ

    ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﺎﻥ ﻭﭘﻨﻴﺮﻭ ﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ

    ﺭﻭﺯﺩﻭﻡ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮﻭ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺪﻥ

    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ.

    ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ چه ﺧﺒﺮﻩ
    ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﻭﺳﻮﭖ ﻏﺬﺍ ﻣﻔﺼﻠﻪ .

    ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ
    ﻣﻴﻜﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺮﺍ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺩﻳﻚ ﺑﺎﻻ ﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻛﻨﻴﻢ
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍حکایت بسیار زیبا از ملا


    از ملا نصرالدين پرسيدند: زن ايده ال بايد چطور باشه؟
    گفت: بايد سه خصلت داشته باشه:

    اول از همه بايد نجيب باشه.
    گفتند: يعنى به تو وفادار باشه؟ گفت نه، يعنى با جيب من كارى نداشته باشه!



    دوم اينكه بايد خانه دار باشه.
    گفتند: يعنى همه كارهاى خونه را خوب بلد باشه؟ گفت نه، يعنى از خودش خونه داشته باشه!

    سوم بايد مثل ماه باشه
    گفتند: يعنى مثل ماه خيلى زيبا باشه؟
    گفت نه، يعنى مثل ماه شب بياد و روز ناپديد بشه!
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍حکایت زیبا از بهلول


    فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
    بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
    بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
    آن مرد گفت : گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم..

    بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍حکایت بسیار زیبا از بهلول

    آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و
    هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
    بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه
    مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
    آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
    بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
    داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
    اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
    پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
    آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
    آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که
    ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
    پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
    اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
    بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●

    ⭕️✍تلنگر
    شما یه کبریت بردار
    روشن کن بنداز تو یه جنگل !
    به ساعت نمیکشه همه چیز نابود میشه ؛
    حکایت بعضی آدم هاست ... خودشون ارزشی ندارن اما !
    زندگیت رو با خاک یکسان میکنن...!
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍تلنگر

    روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
    زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
    بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
    و او دیگر آنجا به نماز نرفت.

    همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
    مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
    او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.

    حکایت ماست:
    جای خدا مجازات میکنیم،
    جای خدا میبخشیم،

    جای خدا نباشیم
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

    حکایتی آشنا

    می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
    حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعین قرار می داد. اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما می گفت آن آبی را بردار؛
    اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید می گفت آن مسی را بردار ؛
    اگر دستتان به سمت مسی می رفت می گفت آن سبز را بردار ....!
    یک نفر از او پرسید که چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟ گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,113
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,038
    بالا