جسارت میخواهد نزدیک شدن به دورترین افکار زنی که درد بی کسی را به مسلخِ کوچه پس کوچههایِ شهر بـرده ... زنی که هر شب به پابوسِ کابوسهایِ مردانه میرود و سحر گاه لحافش را پر می کند از هق هقِ تنهایی بی مرزش . . ها ا ا ا ا ی روزگار لعنتی با دختران غریب خود چه میکنی ؟؟؟
عشقِ سالهایِ وبا فکرِ مـسـ*ـتی و چند شیشه نوشید*نی کتابِ شعر فروغ مشتی خاطراتِ راست و دروغ عکس هشت سالگی پسرم قلمم، پاکتِ سیگارم و دفترم و خداحافظ دوستان رهایم کنید ... رها ا ا ا ا من از آنچه که بعد از این خاطره میشوند بیزارم بیزا ا ا ا ا ا ا ا ر
گاهی وقتها ، وقتی احساس میکنی که از نظر روحی و روانی داری به قهقرا میری ، وقتهایی که خودت رو از جمع میکشی کنار که تنها باشی و باز توی تنهاییهای خودت میبینی که از همیشه بی کس تری. همون وقتهایی که میدونی باید چکار کنی که بهتر بشی ولی نمیتونی ، یا نمیخوای ، یا اصلا نمیشه..... درست همون موقع نیاز داری یکی بیاد دستت رو بگیره ، از اون گوشه تاریکی تو رو بکشه بیرون، اشکت رو پاک کنه و... بگه دیگه تنها نیستی ، از همین لحظه به بعد این راه رو باهم میریم. یک نفر که با قاطعیت زیر گوشت بگه ، همه چیز درست میشه ، همه چیز درست میشه ، همه چیز درست میشه. یک نفر که بیشتر از همه دوستش داری، بیشتر از همه بهش نزدیکی ، بیشتر از همه بهش اعتماد داری، بیشتر از همه روش حساب کردی ...
چیزی که هست اینه که اغلب درست همون وقت ، اون یک نفر نیست . درست همون وقت دست یک نفر دیگه رو گرفته داره میره یک گوشه دنج و تاریک . درست همون وقت داره برای یکی دیگه اشک میریزه ، یا اشکهای یکی دیگه رو پاک میکنه. درست همون موقع داره یکی دیگه رو نجات میده ...
اینه که بهتره یاد بگیری که حتی توی مراحل بحرانی زندگیت زیاد روی کسی حساب نکن
بانو ! یکی از این جمعه ها کفشهایتان را پا کنید و به دیدن مردی بروید که تمامِ هفته را به عشق جمعهای سر میکند که ممکن است بانویش کفشهایش را به پا کند و به دیدارِ او برود ... شاید این مرد من باشم شاید آن بانو تو باشی شاید این جمعه ، همان جمعه باشد
غیر از تو سه چیز کم دارم یک اتاق یک دیوار یک پاکت سیگار ... یاور همیشه مؤمن ، تو برو سفر سلامت غمِ من نخور که دوری ، برایِ من شده عادت ... آنهایی که میروند ، نه یاورند نه مؤمن