نمیدونم مناسبترین حرف ، مناسبترین حرکت کی باید باشه ولی میدونم ، جلوی اتفاق رو نباید گرفت گاهی هم بهتره اتفاق رو جلو بیندازی مثلاً وقت رفتنت که میشه یکباره برگردی بگی دلم نمیخواد برم وقت رفتنش که میشه دستش رو بگیری بگی دلم نمیخواد بری وقتی یکی بهت میگه پیشم بمون درنگ نکن ... پیشش بمون وقتی دلت میخواد پیشش بمونی ... غرور نداشته باش دستهات رو حلقه کن دورش بگو ... دوستت دارم ... دلم میخواد پیشت بمونم ... بگذار اتفاقِ دوست داشتن هر چه زودتر بیفته ... شاید نسلِ ما وقتِ زیادی برای عشق ورزیدن نداشته باشه
برایت خواهم نوشت از ابهام لحظه ها از تردید از حجم مرگ آور نبودنت از کسانی که ردّ میشوند و بوی تو را میدهند شاعرانی که از تو مینویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ میکنند روزنامهها که عکست را درشت میاندازند ، بی من در کنارت برایت خواهم نوشت از حدیث تلخ بغضهای تا ابد از قناعت به یک خاطره ، یک یاد ،یک شب مهتاب از صبوری من و جای خالی تو و شبهای من برایت خواهم نوشت حتی تو هم برای من نبودی حتی تو هم برای من نبودی
دو شب از مرگِ من گذشته است از آخرین نامه از خداحافظ از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت از آخرین باری که با تردید گفتی چقدر دوستم داشتی و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری بی تو بی خودم بی حضورِ عشق سخت گریسته ام رغبتِ عجیبی دارم به دیوانه شدن رغبت عجیبی به بیراهه زدن دوست دارم دستهایم را روی سینهام ، روی امنترین جای بدنم بگذارم و برای همیشه بخوابم خواب خواب خوابی برایِ نبودن نبودن تو رفتهای و نمیدانی دیگر بارانی نخواهد بارید این شهر پر از غبار خواهد شد تن من مثل کویر ، خشک خواهد شد من و کویر کویر و من من و شب و کویر و باد میوزد و میوزد و میوزد تا صدای آخرین لحظههای تو را با خودش به سرزمینهای غریب ببرد تو رفته ای و من پشت چشمان بسته ام شب را دیده ام من از گوشه ی اتاق کسی را دیدهام که دو شب پیش مرده است یک نفر مثل شب ، مثل کویر
(مخاطب این شعراگر تو باشی ، حالا میدانی ، کسی، جایی ، دارد برایِ تو میمیرد )
سه روز است که یکبند باریده انگار گنجشکها مرده اند فکرش را بکن به جای آوازِ پرنده در گوشِ من اسبی شیهه میکشد من از خواهــش نـفسِ یک بعد از ظهر خالی شده ام اینجا این اتاق این تخت این خانه هـ*ـوسِ بودن را از من گرفته است سه روز است که باریده من و چشمهای بی انگیزه ی من پر میشویم از خیال رویا انتظار حدس حدس یک صدا صدا ی پای کسی که میآید که حدس میزنم میآید خش خش یک چتر انتظارِ یک دست یک آغـ*ـوش کسی که در یک بعد از ظهر دل گرفته بعد از سه روز که یکبند باریده هـ*ـوس بودن با من را دارد شاید ... شاید ... شاید ... گنجشکها هنوز نمرده باشند
( سه چیز را برای هیچکس آرزو نمیکنم ... تنهایی ... سه روزِ بارانی ... و این دو سوال ، میایی ؟؟ نمیایی؟؟)
طعم تلخ قهوه پکهای عمیق و با فاصله به سیگار یک نگاه سرد و آرام ... خیره به خالی پر از دود اتاق و صفحه برفکی تلویزیون قدیمی همراه با خشی خشی بم ...تکمیل میشود خواب آلودگی روزهای من ... چقدر وقت دارم ... به هیچ چیز ... فکر نکنم
شب بغض دارد قلم بغض دارد " من " ... بغض دارم رفیقِ من بغض دارد کودکم بغض دارد دستهایِ مردِ همسایه بغض دارد آشپز خانه ی مادرم بغض دارد پشتِ لبخندِ " تو " بغض کمین دارد جمعه ... هفته به هفته ... غروبش بغض دارد کفر نیست ... ولی انگار خودِ خودِ خودِ خدا هم بغض دارد آیندگان چه خواهند گفت ؟ وقتی ببینند تمام شعرهایِ ما بغض دارند ؟
ایستادهام در باد در پناهِ خود آگاهیِ دردناکِ روحِ همیشه بیدارم من ترسیدهام ... من در کنار تمام داشتههایم جا زده ام من انگار روح سرشارم از زندگی را همین امروز باخته ام من امروز بر آشفتگی زنی گریسته ام که از زندگی ، فقط مرگ را دیده است من از آینههایِ خفته ترسیده ام به روحانیتِ اعتقادِ مهربانم به زندگی قسم من از نبودنهای ناگهانی ترسیده ام من امروز عجیب سوگوارم