Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
چهره ملکوتی
در بین شاگردان شیوانا زوج جوانی بودند كه چهره ای فوق العاده شفاف و ملكوتی داشتند. این دو زوج به شدت شیفته سخنان شیوانا بودند و با وجودی كه كلبه شان در دورترین نقطه دهكده بود، اما هر روز صبح زودتر از بقیه در كلاس شیوانا شركت می كردند.
ویژگی برجسته این زوج جوان یعنی شفافیت فوق العاده چهره و آرامـــش عمیق شان همیشه برای بقیه شاگردان شیوانــا یك سوال بود.
روزی دختری جــــــــوان كه صورتــی معمولی داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از شیوانا پرسید:" استــــــــاد! همه ما به یك انـــدازه از درس های شما بهـــــره می بریم، شمــــا برای همه ما یك درس واحد می گوئید.. پس چگونه است كه چهــــره بعضی از ما شفافیت معمولی دارد و چهره این زوج جوان اینچنین ملكوتی می درخشد؟

شیوانا تبسمی كرد و گفت: ایمـان و باور اندك روح تـــو را به بهشت خواهد برد. اما باور زیاد بهشت را به روح تو می آورد. هر چه بـــاور تو به خالق كائنات بیشترباشد. حضور او در وجود تو بیشتر نمـــودار می گردد.
 
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دعای زن و شوهر
    زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
    پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.

    زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.

    15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد.

    وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
    صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.

    وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن ازسروکول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
    کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
    زن مایوسانه جواب داد: اون نیست ... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
    کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟

    زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    آرزوی پیرزن فقیر
    روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
    در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد.


    غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!

    پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر.
    اما هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!

     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    حرف مفت
    وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد مردم به این دستگاه تازه بی‌اعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم چند روزی پیام‌های خود را رایگان به شهر‌های دیگر بفرستند.

    وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «مفت باشد، کوفت باشد.»
    یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال می‌کنند.
    همین‌طور هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیام‌هایشان راهی تلگرافخانه شدند.


    دولت وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد، مخبر‌الدوله دستور داد بر سر در تلگرافخانه نوشتند:
    «از امروز حرف مفت قبول نمی شود».

    حرف مفت از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خوشبختی اینجاست
    كودكی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟
    خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.
    با خود فکر کرد و فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم.
    خداوند به او داد.
    گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم.
    خداوند به او داد.
    اگر ..... اگر ....... و اگر........

    اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
    از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.
    خداوند گفت: باز هم بخواه!
    گفت: چه بخواهم هر انچه را که هست دارم.
    گفت: بخواه که دوست بداری،
    بخواه که دیگران را کمک کنی،
    بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی...

    و او دوست داشت و کمک کرد،
    و در کمال تعجب، دید لبخندی را که بر ل*ب.ه*ا می نشیند،
    و نگاه های سرشار از سپاس به او لـ*ـذت می بخشد.
    رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست

    در نگاه و لبخند دیگران.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خوردن شام
    مردی شبی به خانه همسایه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف کرد که نان و پنیری آماده است. اکنون که به فقیرنوازی آمده ای پیش آی و با ما هم کاسه شو.
    مرد گفت: گوارای جانتان باد که من لحظه ای پیش شام خورده ام.
    میهمانان یک صدا گفتند: لقمه از گلوی ما پایین نمی رود که سرگرم تافتن تنور شکم باشیم و شما تماشاچی.
    مرد گفت: حال که چنین است، سمعا و طاعتا! من نیز به مرافقت با شما مزمزه ای می کنم.

    پس پیش خزید. بر مسلط ترین نقطه سفره مستقر شد، آستین برزد و ایغاری (یورش و شبیخون) کرد که در چشم بر هم زدنی نه از نانپاره چیزی در سفره به جا ماند نه از نانخورش.

    و چون سفره برچیده شد، تحکیم ایمان مهمانان حیران را که گرسنه و حسرت زده برجا نهاده بود در باب این عقیده شریفه که « رزق مخلوق با روزی رسان است » موعظتی تمام به میان آورد.

    چون برخاستند صاحبخانه مرد را گفت: ای پیشوای دین و ای مبلغ کتاب مبین! روی ما گنهکاران سیاه باد اگر در آنچه گفتی اندکی شک داشته باشیم. اما برای آنکه همگان از درخت عدالت خداوندی به یکسان برخورند و شیطان لعین فرصت نیاورد که در این باب شکی به دل های بندگان خدا راه دهد، از این پس شامت را در خانه ی مومنان بخور و مزمزه ات را به خانه ی کافران حربی ببر.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    مرکب قرمز
    روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق، یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه هارا می خوانند، به دوستانش می گوید: بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگرنامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.

    یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند؛ تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خود خواهی
    آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
    فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
    مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.

    فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
    عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هُل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.

    فرشته گفت: افسوس! خودخواهی و تنها به فکر خود بودن، همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دست نوازش
    روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.
    ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

    بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند.
    یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند.
    یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.
    هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟
    داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست.

    معلم به یاد آورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    وقف
    درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
    صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم.
    قاضى گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
    صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست.

    قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟
    دزد گفت: اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند:
    خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب.
    چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

    دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,925
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,108
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا