Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
کرم شب تاب
یک روز قسمت بود خدا هستی را قسمت کند.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد.
سهمتان را ازهستی طلب کنید؛ زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست؛ یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن، یکی جثه بزرگ خواست و آن یکی چشمان تیز، یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمان نه دریا.
تنها کمی از نور خودت را به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاپ شد.
خدا گفت: آنکه نوری با خود دارد، بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست؛ زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد و وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است.
 
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    درخشش کاذب

    یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان "موجاوه" قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
    هرچند مقصود ما رفتن به یك "دره" بود، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.


    تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
    یك بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.
    از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت "دره" نرویم.


    به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
    اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟
    هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راه هایی كه به شكست منتهی می شود را می شناسد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    یک فصل
    مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
    پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
    سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

    پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
    پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
    پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
    پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

    مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید.
    اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!

    نکته:
    مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
    زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین.

    در راه های سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند!
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    درخت مشكلات

    نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه اش دعوت کند.
    موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد.

    خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.

    از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.
    نجار گفت:
    این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و بعد با لبخند وارد خانه ام می شوم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم.
    جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی ازمشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    جستجوی شانس
    در زمانهای دور پیرمردی زندگی می کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می کرد و فکر می کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
    پیرمرد که از زندگی ناامید شده بود و دیگر امیدی به شانس و اقبال خود نداشت، روزی در خواب «دانای كل» را دید. «دانای كل»، پیرمردی بود که مسئول تقسیم جوی شانس و اقبال بود. پیرمرد در خواب دید که جوی شانس او قطع شده است و هیچ آبی در آن جاری نیست.

    فردا صبح پیرمرد که از خواب بلند شد تصمیم گرفت که هر طوری که شده، «دانای كل» را پیدا کند و از او بخواهد که به جوی شانس او نیز کمی آب جاری کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روی آورد. بنابراین صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پیرمردی که سرد و گرم روزگار کشیده بود، سراغ «دانای كل» را گرفت. او نیز راه جنگل را به او نشان داد.

    پیرمرد در ابتدای ورود به جنگل با یک شیر بیمار رو به رو شد. شیر به قدری ناتوان شده بود که نمی‌توانست حتی ضعیف ترین حیوانات جنگل را شکار کند. پیرمرد از او سراغ باغی که «دانای كل» در آن کار می کرد، را گرفت. شیر حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای كل» را دید، علت و راه معالجه بیماری او را بپرسد. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد.

    پیرمرد بعد از طی مسافتی به درختی رسید که خشک شده بود. پیرمرد تصمیم گرفت تا در سایه درخت اندکی استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صدای ناله درخت به گوش پیرمرد رسید که درد شدیدی را در ریشه هایش احساس می کرد.
    پیرمرد از درخت سراغ «دانای كل» را گرفت. درخت نیز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای كل» را دید از او سئوال کند که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد.

    پیرمرد در ادامه راه به یک دریا رسید که باید از آن عبور می کرد، پیرمرد که ناامید شده بود نهنگی را دید که روی آب مانده بود و نمی توانست به زیر آب برود. نهنگ حاضر شد تا پیرمرد را با خود به آن سوی آب ببرد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای كل» را دید، علت اینکه او نمی تواند به زیر آب برود را بپرسد.

    پیرمرد که از آب گذشت به باغی که «دانای كل» باغبان آن بود رسید و دید که «دانای كل» مشغول تقسیم آب در جوی‌های شانس است. قبل از هر چیزی از «دانای كل» خواست تا اندکی آب نیز در جوی او جاری سازد. «دانای كل» نیز قبول کرد و با بیل خود اندکی آب را در جوی پیرمرد جاری کرد. بعد از آن پیرمرد سه سئوالی که شیر، درخت و نهنگ از «دانای كل» می خواستند بپرسند، را مطرح کرد.

    «دانای كل» در جواب علت اینکه چرا نهنگ نمی تواند به زیر آب برود، گفت: در دماغ نهنگ یک الماس مانده است که راه نفس کشیدن نهنگ را گرفته است و به همین خاطر است که نهنگ نمی تواند به زیر آب برود و باید کسی پیدا شود که با مشت روی سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود.

    «دانای كل» در جواب سئوال دوم که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدی که یک صندوقچه پر از سکه‌های طلا را دزدیده بود و از دست ماموران فرار می کرد، صندوقچه را در زیر ریشه های درخت خاک کرده است که این باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند میوه دهد. و باید کسی پیدا شود تا آن صندوقچه را از زیر خاک بیرون بیاورد تا درخت نیز بتواند میوه دهد.

    «دانای كل» در جواب سئوال سوم نیز گفت: شیر باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفته‌اش را دوباره بدست آورد.

    پیرمرد که جواب سئوال های خود را شنید، حرص و طمع باعث شد تا از «دانای كل» بخواهد که تمام آب را در جوی او جاری کند، اما «دانای كل» قبول نکرد، و پیرمرد خود بیل را از دست «دانای كل» گرفت و با آن ضربه ای به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوی خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوی خودش جاری باشد.

    پیرمرد از اینکه تمام آب چشمه شانس در جوی او جاری بود، خوشحال و خندان تصمیم گرفت که به خانه برگردد و بعد از این، دیگر هیچ کاری انجام ندهد و در خوشی و آرامش زندگی کند.

    پیرمرد قصه ما بعد از اینکه از آب دریا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پیرمرد با مشت خود ضربه ای به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پیرمرد قبول نکرد و گفت که من دیگر نیازی به این کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوی من جاری است و من نباید به خود زحمت این کارها را بدهم.

    پیرمرد وقتی به درخت نیز رسید علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نیز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پیرمرد صندوقچه را از زیر ریشه های درخت بیرون بیاورد، قبول نکرد و باز همان جوابی که به نهنگ داده بود را تکرار کرد.

    پیرمرد وقتی داشت از جنگل خارج می شد شیر را دید و به او گفت که باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شیر از پیرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود برای شیر تعریف کند. پیرمرد نیز همین کار را کرد.

    شیر به پیرمرد گفت: شانس یک بار به تو روی کرده بود اما تو نتوانستی آن را حفظ کنی. تو الماسی که در دماغ نهنگ بود را برنداشتی و صندوقچه ای که پر از سکه های طلا بود، رها کردی. پس آدمیزادی احمق تر و نادان تر از تو نمی توانم پیدا کنم. پس شیر به پیرمرد حمله کرد و او را خورد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دخترى با روح بزرگ
    همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ میشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.
    تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت زده مى آمد. اشک در چشم هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

    آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى خورى؟
    آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى خورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى دى؟
    دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

    ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرون قیمت اصرار کنى. بابا از این جور پول ها نداره. باشه عزیزم؟
    گفت: نه بابا، من هیچ چیز گرون قیمتى نمى خوام.
    و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند.

    وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مى خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود.
    همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه هاى تلویزیونى داره کاملا نابود مى شه.
    گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمى خواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش مى کنم عزیزم. چرا سعى نمى کنى احساس مارو بفهمى؟!

    سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مى ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى خوام بهم بدى. حالا مى خواى بزنى زیر قولت.
    حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش.
    مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!!
    نه! اگر به قولى که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمى گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده میشه.

    آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشم هاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود.
    صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!

    خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره.
    زن مکث کرد تا صداى هِق هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمى درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمى خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى ترسید که هم کلاسى هاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخره ش کنن.
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه هارو بده، اما حتى فکرشو هم نمى کردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه.

    آقا، شما و همسرتون از بنده هاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین.
    سرجام خشک شده بودم ... شروع کردم به گریه کردن ... فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى.

    برگرفته از جلد دوم کتاب: تــو، تــــویی؟

    داستانهای کوتاه و شگفت انگیز- نشر ذهن آویز
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    فرشته ای کوچک

    در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.
    دکتر گفت: کیه در را شکستی! بیا تو.
    در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است!

    دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری٬ من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
    دختر گفت: ولی دکتر من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
    دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد٬ جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

    دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
    زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
    دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟
    مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
    پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
    این همان دختر بود.
    فرشته ای کوچک و زیبا.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    رزهای آبی

    چهار نفر از اعضا خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپر مارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.
    از خانه بیرون رفتم. داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.

    در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود.
    در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: مامان، من اینجام.
    معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.

    وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
    چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: هی رفیق، اسمت چیه؟ تعجب تمام صورتش را فرا گرفت.
    با غرور جواب داد: اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.
    گفتم: عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.
    پرسید: استیو، مثل استیو جابز؟
    گفتم: آره؛ چند سالته، دنی؟

    مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می شد. دنی از مادرش پرسید: مامان، من چند سالمه؟
    مادرش گفت: پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.
    من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقه دیگر درباره تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

    مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
    به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
    به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمی دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که خداوند الهام کرده باشد.

    به او گفتم که: در باغ خدا گل های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما، رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. می دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبت لمس ننماید، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

    لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: شما کیستید؟
    بدون آن که فکر کنم گفتم: اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ اما شکی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.

    دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: خدا شما را در پناه خویش گیرد! که سبب شد اشک من هم در آید.
    مادش گفت: آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعه آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
    چرا؟ برای این که به فضل الهی، این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانواده شما باشد.
    همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.

    ساده زندگی کنید؛ با دست و دل بازی عشق بورزید، عمیقا توجه نمایید، با محبت سخن بگویید، بقیه اش را به خدا واگذارید.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    سنگریزه سیاه

    وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد.
    دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.

    اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

    این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت.

    سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
    دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
    پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

    در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.

    آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دانه كوچك
    دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید...
    سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.
    دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه.
    گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...
    گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت:
    من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید.

    اما هیچ‌ كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌كرد. دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌ بود،
    یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست.
    من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر، كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.

    خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی. حیف‌ كه‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی.

    دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد.
    رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند.

    سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,930
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,111
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,037
    بالا