"شهسواري" به دوستش گفت:
بيا به كوهي كه "خدا" آنجا زندگي مي كند برويم.
ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما "دستور" بدهد، و هيچ كاري براي "خلاص كردن" ما از زير بار "مشقات" نمي كند.
ديگري گفت: موافقم.
اما من براي "ثابت كردن ايمانم" مي آيم.
وقتي به "قله" رسيدند، شب شده بود.
در تاريكي صدايي شنيدند:
"سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد."
شهسوار اولي گفت:
مي بيني؟! بعداز چنين "صعودي،" از ما مي خواهد كه "بار سنگين تري" را حمل كنيم.
"محال است كه اطاعت كنم!"
"ديگري به دستور عمل كرد."
وقتي به "دامنه كوه" رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه "شهسوار مومن" با خود آورده بود، روشن كرد.
آنها "خالص ترين الماس ها" بودند...
* تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.
بيا به كوهي كه "خدا" آنجا زندگي مي كند برويم.
ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما "دستور" بدهد، و هيچ كاري براي "خلاص كردن" ما از زير بار "مشقات" نمي كند.
ديگري گفت: موافقم.
اما من براي "ثابت كردن ايمانم" مي آيم.
وقتي به "قله" رسيدند، شب شده بود.
در تاريكي صدايي شنيدند:
"سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد."
شهسوار اولي گفت:
مي بيني؟! بعداز چنين "صعودي،" از ما مي خواهد كه "بار سنگين تري" را حمل كنيم.
"محال است كه اطاعت كنم!"
"ديگري به دستور عمل كرد."
وقتي به "دامنه كوه" رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه "شهسوار مومن" با خود آورده بود، روشن كرد.
آنها "خالص ترين الماس ها" بودند...
* تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.