داستانک داستان‌های مذهبی و دینی

vishka

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/17
ارسالی ها
228
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
سردار شهید
حمید رضا جعفر زاده
به من خیلی محبت می کرد.همیشه می گفت:مادر،دعا کن که خداوند پسری به من بدهد تا او را عوض من که شهید می شوم،داشته باشی.وقتی هم که خدا دعایش را مستجاب کرد و صاحب پسری شد،هر وقت که من می گفتم :مادر،این بچه را بغـ*ـل کن و نگهش دار،زیاد او را در بغـ*ـل نمی گرفت و می گفت:اگر زیاد به پسرم دل ببندم،می ترسم دوری اش ناراحتم کند.من رفتنی ام،بهتر است که شما بیشتر به این بچه برسید.

برگرفته از کتاب:گلوله های بی خطر
 
  • پیشنهادات
  • ✿↝.. ɲάરgҽš ..↜✿

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/28
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,159
    امتیاز
    805
    محل سکونت
    خیابان پاییز ، کوچه ی آبــان ، پلاک 20
    بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
    گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
    گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
    گفت: آره!
    گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
    گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
    گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
    گفت: چرا؟
    براش یه مثال زدم:
    گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خــ ـیانـت کردی؟
    بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
    دیدم حالتش عوض شده
    بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
    گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خــ ـیانـت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
    گفتم: پس حجابت….
    اشک تو چشاش جمع شده بود
    روسری اش رو کشید جلو
    با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
    از فردا دیدم با چادر اومده
    گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
    خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
    می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رئیس سابق جامعۀ لبنانی‌های مقیم سیرالئون، در گفت‌وگو با گروه تاریخ شفاهی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر به بیان خاطرات خود دربارۀ امام موسی صدر پرداخت.

    به گزارش روابط عمومی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، هاشم الهاشم ابتدا به سابقه آشنایی خانواده خود با امام صدر اشاره کرد و گفت: این آشنایی به زمانی برمی‌گردد که من و برادر دو قلویم نوجوان بودیم و امام صدر هنوز در شهر صور سکونت داشت. آن روز‌ها رابـ ـطه بسیار صمیمانه‌ای میان امام و پدر من برقرار بود. به یاد دارم که امام هرگاه پدر من را می‌دید از او با لقب پسر عمو یاد می‌کرد چون پدر ما از سادات هاشمی بود. در آن سال‌ها ما دائم ایشان را ملاقات می‌کردیم و همراه‌شان به جلسات مختلف می‌رفتیم به گونه‌ای که من و برادرم دائم در دو طرف امام بودیم و در نمازهای جماعت به امامت ایشان شرکت می‌کردیم.
    ============================

    استاد الهاشم در ادامه با اشاره به ماجرای یک بستنی‌فروش مسیحی که به امام مراجعه کرده و از خرید نکردن مسلمانان شکایت داشت، افزود: در یک روز پس از اقامه نماز جمعه، امام صدر گفت که می‌خواهیم جایی برویم. جمعی با ایشان همراه شدند که من هم جزو آنان بودم. رفتیم تا رسیدیم به بستنی فروشی آنتیبای مسیحی، امام به آنتیبا گفت که ما آمده‌ایم در اینجا بستنی بخوریم. آنگاه اول امام و بعد همه حاضران از بستنی‌های آنتیبا خوردند. این کار امام خیلی صدا کرد. گویا یک بستنی فروش شیعه این‌گونه تبلیغ کرده بود که چون آنتیبا مسیحی است، شرعاً نمی‌توان از بستنی‌های او خورد چرا که اهل کتاب پاک نیستند. و البته این سخن براساس نظر برخی علما عنوان شده بود، اما امام که معتقد به طهارت اهل کتاب بود، تنها به بیان نظر فقهی خود اکتفا نکرد و عملاً اقدامی را انجام داد که بازتاب گسترده‌ای در جامعه آن روز لبنان داشت.
    ============================
    الهاشم با تأکید بر اینکه تفاوت مهم امام صدر با دیگران این بود که ایشان مردم را در همه امور اقناع می‌کردند، ادامه داد: امام برای مقابله با زشتی‌ها به تبلیغ زبانی اکتفا نمی‌کرد و حتی اگر می‌خواست مردم را از نوشید*نی‌خواری پرهیز دهد به شیوه اقناعی برخورد می‌کرد. مثلاً یک روز امام بین راه در جاده‌ای در منطقه خیزران مقابل رستورانی می‌ایستد تا کمی استراحت کند، گویا از فضایی که در آنجا حاکم بوده احساس می‌کند که زمینه برای یک کار اقناعی فراهم است، لذا به اتفاق همراهان وارد رستوران می شود و گوشه‌ای می‌‌نشیند و به صاحب رستوران می‌گوید کمی نوشید*نی و یا یکی از انواع مشروبات الکلی را برای من بیاورید. افراد از این خواسته امام تعجب می‌کنند توجه همه جلب می‌شود. امام تأکید می‌کند که درست شنیده‌اید آنچه را گفتم بیاورید. بعد کافه‌دار لیوانی نوشید*نی نزد امام می‌آورد. سپس امام از او می‌خواهد که یک جگر گوسفند هم بیاورد. بلافاصله سفارش ایشان انجام می‌شود. امام قطعه‌ای از جگر را برش زده و روی آن نوشید*نی می‌ریزد، پس از لحظاتی تغییرات جدی در ظاهر جگر ایجاد می‌شود. در اینجا امام خطاب به حاضران می‌گوید ببینید نوشید*نی با این جگر چه کرد همین اتفاق برای جگر کسانی که این نوع مشروبات را استفاده می‌کنند، می‌افتد. آیا منطقی است که همچنان به نوشیدن آن اصرار داشته باشید؟

    ============================
    رئیس سابق جامعۀ مهاجران لبنانی مقیم سیرالئون به سلوک فردی امام هم پرداخت و تصریح کرد: امام به گونه‌ای سخن می‌گفت و عمل می‌کرد که همه او را دوست داشتند و به جرئت می‌توانم بگویم که ایشان در میان مسیحیان و اهل سنت هیچ بدخواه و دشمنی نداشت و مخالفان او بیشتر در میان شیعیان حسود و تنگ‌نظر بودند.

    استاد الهاشم در ادامه دربارۀ رابـ ـطه امام با مسیحیان به بیان خاطرات دیگری پرداخت و اظهار داشت: یک مسیحی که مدعی علاقه‌مندی به اسلام و مکتب تشیع شده بود به امام صدر مراجعه می کند و خواستار تشرف به دین اسلام می‌شود. امام با طرح پرسش‌هایی سعی می‌‌کند از علت این تصمیم او آگاه شود. آن مرد پاسخ‌هایی می‌دهد، اما امام قانع نمی‌شود، لذا به او پیشنهاد می‌دهد که برود و برخی کتاب‌ها را بخواند و بعد با تفکر و تأمل بیاید و تصمیمش را بگیرد. خلاصه در حالی که آن مرد اصرار به مسلمان شدن داشت، امام از او دلیل قانع کننده خواسته بود. بالاخره مرد مسیحی به امام می‌گوید می‌خواهم مسلمان بشوم تا بتوانم همسرم را راحت‌تر طلاق بدهم. امام هم در جواب می‌گوید اگر دلیلش چنین چیزی است به هیچ وجه قبول نمی‌کنم. اما آدرس خانه‌ات را به من بده تا مشکلت را حل کنم. بعد همراه پدر من و یکی از کشیش‌های مسیحی چند بار به منزل آن فرد مسیحی رفتند تا اختلاف او و همسرش را برطرف کنند. جالب این است که این مرد تا همین اواخر زنده بود و تا آخر عمر هم با همسرش زندگی کرد.

    استاد هاشم الهاشم در پایان گفت: فرق امام صدر با دیگران در همین بود. اگر آن مرد نزد امام شیعه می‌شد، مثل بمب در جنوب لبنان صدا می‌کرد اما امام چنین شیوه‌هایی را نمی‌پسندید.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

    احترام سوگند

    گویند: یکی از بزرگان شبی دو رکعت نماز گذارد و سپس از خدا با اشک و آه و الحاح درخواست نمود که بنده ای از عباد مقرّب الهی را ببیند.
    دعای وی به اجابت حق رسید و شب هنگام در خواب، قهوه چی محله خود را بخواب دید. وی غافل از اجابت دعایش روز بعد هم به درگاه حق مناجات نمود و درخواست دیدن بنده ای مقرّب نمود و شب دوم نیز همان قهوه چی را به خواب دید و این حالت سه بار تکرار شد. روز سوم برای کشف این راز سوی قهوه چی رفت و جریان مناجات سه شب خویش را مطرح کرد و از او خواست که از اعمال یا عملی که موجب این قرب به حق شده است، او را خبر دهد.
    قهوه چی هر چه بیشتر استنکاف می ورزید، او به اصرار خود می افزود، و به هر حال قهوه چی بیشتر از آن مقاومت ننمود و قبول کرد که ماجرائی که شاید همان باعث رسیدنش به این منصب باشد، بازگو کند، به شرطی که تا زنده است، مطرح نشود.
    وی گفت: در شب عروسی هنگامی که به حجله رفتم، متوجه شدم که همسرم دختر نیست و بکارت او زایل شده است. به شدّت عصبانی و مضطرب شدم، خودم را کنار کشیدم و خواستم از حجله خارج شده و مردم را به آن خبر دهم و طبعاً او را از منزل بیرون نمایم. در این حال بودم که همسرم دامن مرا گرفت و در حالی که می گریست، گفت: مرا رسوا مکن که خدا تو را در دنیا و آخرت آبرو دهد، قدری فکر کردم که این خبر اگر منتشر شود، چه می شود!
    به خاطر آن سوگند و احترام به اسم جلاله، بر آن مصیبت صبر کردم و تاکنون با او به خوبی زندگی کرده ام و البته هیچگاه خطائی از او ندیده و راضی از زندگی با او هستم.
     
    آخرین ویرایش:

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شفای ابوطالب با دعای پیامبر(ص)

    ابو طالب مریض شد. پیامبر به عیادتش رفت.
    ابو طالب گفت: ای پسر برادرم! از خدایی که عبادتش می کنی بخواه تا مرا عافیت دهد.
    حضرت فرمود: «خدایا! عمویم را شفا ده»
    ابو طالب برخاست و نشست مثل اینکه از بند آزاد شد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    مصیبت گوارا

    شهید ثانی زین الدین الجبعی العاملی (911 965 ق) چنین نقل نموده: هنگامی که عبد الله بن مطرف در گذشت، پدرش مطرف بالباسهای نو و در حالی که خود را معطر کرده بود در برابر مردم ظاهر شد.

    در این حال بستگانش بر او ایراد گرفتند که: عبد الله پسرت مرده است و تو این گونه در میان ما آمده ای؟!
    مطرف گفت: آیا باید گریه کنم، درحالی که پروردگارم به سه ویژگی مرا وعده داده سه ویژگی و امتیاز الهی عبارت است از الف: صلوات پروردگار ب: رحمت پرودگار ج: هدایت.

    و این ویژگی ها برای کسانی است که می خواهند از این دنیا به سوی خدا بروند و خداوند می فرماید: الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انالله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون**بقره/ 157 156.

    یعنی: آنها کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به ایشان می رسد می گویند ما از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم اینها، همان ها هستند که الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنها هدایت یافتگان هستند)). آیا باز هم بعد از این باید گریه کنم؟
    سپس این مصیبت بربستگان وی آرام شد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    یک‏بار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن اذان ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافل گیر و شگفت‏زده شده بودند، گفتند: اختیار دارید. بله قربان!
    او گفت: هم‏اکنون دستگاه بی‏سیم الاهی (اذان) خبر از انجام فریضه ظهر داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با اقامه نماز، این ارتباط را برقرار کنیم.
    سپس بدون تکلف، لحظه‏ای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الاهی را سروقت انجام داد.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پیش از انقلاب، یک‏بار او را دیدم که برای خرید میوه، از خیابان ایران به میدان ژاله (شهدا) می‏رفت.
    گفتم: برای خریده میوه چرا این همه راه می‏روی؟ گفت: آن‏جا دوستی دارم که دکّه‏دار و میوه‏فروش است.
    همراهش تا همان‏جا رفتم و دیدم این بزرگوار بعداز خوش و بش کردن با میوه‏فروش، دور ازچشم او، میوه‏های له شده و معیوب را در پاکت می‏ریزد.
    تعجب کردم و برای کمک به او، چند میوه خوب و سالم را در پاکتش ریختم، امّا ایشان بی‏آن‏که میوه فروش متوجه شود، آن‏ها را از پاکت در آورد و به جای آن‏ها، میوه‏های معیوب را در پاکت ریخت! بعد از پرداخت وجه در بین راه پرسیدم: قصه چه بود؟ اول چیزی نخواست بگوید، اما در برابر اصرارم گفت: این مرد دو پسر داشت. یکی در جریان مبارزه شهید شد و دیگری اکنون در زندان به سر می‏برد. ما و برخی از دوستان در طول هفته، بی‏آن که او بداند، به قصد کمک به این پدر تنها و دلسوخته، از ایشان به این شکلی که دیدی میوه می‏خریم.
    داستانی از شهید رجایی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دوستان قدیمی
    یکی از شب ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛ اما ما شاهد بودیم که امام به گونه ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی اش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.
    داستانی درباره امام خمینی(ره)
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    می ترسم دردتان بیاید!
    انگشت شست دست حضرت امام مقداری درد داشت. دکتر عارفی، پزشک متخصصی را آورده بود. پزشک مزبور در ضمن سؤال ها و معاینه ها، دو دستش را جلو آورد و گفت: دست های مرا فشار دهید. حضرت امام با لحنی خاص که به هنگام شوخی و طنز به کار می بردند، با ملاحت و شیرینی ویژه ای فرمود: می ترسم دردتان بیاید و به دنبال آن، تبسم زیبا و دل نشینی بر لبان مبارکشان نقش بست.
    داستانی درباره امام خمینی(ره)
     
    بالا