داستانک داستان‌های مذهبی و دینی

Roh Khabis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/01/01
ارسالی ها
102
امتیاز واکنش
58
امتیاز
116
و خداوند فرمود: دیگر پیامبری نخواهم فرستاد از آن گونه که شما انتظار دارید ، اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند !!! و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود ، عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند و خداوند فرمود :" اگر بدانید با آواز پرنده ای میتوان رستگار شد." . خداوند رسولی از آسمان فرستاد ، باران نام او بود.آنگاه که باران باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را در یافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روحشان را زیر بارش بی دریغ خداوند شستند. و خداوند فرمود : "اگر بدانید با رسول باران هم می توام به پاکی رسید" . خداوند پیغام بر باد فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت ، روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدمند روزی در خوف و روزی در رجاء زیستند. خداوند فرمود: " آن که پیام باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است" . خداوند گلی از خاک بر انگیخت تا معاد را معنا کند و گل چنان از رستا خیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی دید ، رستا خیز را به یاد آورد و خداوند فرمود :"اگر بفهمید ، تنها با کلی قیامت خواهد شد." . خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت، دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او با قی نماند ، مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند پس قیام کردند و چنانئبه سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند . خداوند فرمود : " آن که به پیامبر آب اقتدار کند به بهشت خواهد رفت" . . وبه یاد دارم که ........ فرشته ای به من گفت: جهان آکنده از فرستاده و پیامبر است اما همیشه کافری هست تا پرنده را درغگو بخواند و تا باران را انکار کند و باد را مجنون و با گل بجنگد و دریا را ساحر.....
 
  • پیشنهادات
  • Autumn Girl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/01/03
    ارسالی ها
    1,728
    امتیاز واکنش
    462
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    khozestan
    من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

    من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره،گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

    و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.و جواب من چی بود؟!؟ نه
    ...چند وقتی میشد که با کمک و هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

    مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

    چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

    شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.بعدِ عید رفتیم راهیان.خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

    ... از بين دوستام که همسفر راهيان نور هم شده بوديم، بعضيا واقعاً چادري بودن و خيلي سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملي به اين راحتي نبود که رسماً مانتو رو با تيکه پارچه هاي اضافه تبديل به نوعي چادرش کنن؛ (حالا اين بحثم بماند بعضي چادر مليا خوب و سنگينه اما بعضياشون...) خلاصه يا بايد چادر معمولي رو با تموم سختياش سر مي کرديم يا نهايتاً چادر عربي؛ البته اونم خيلي راحت نبود اما شايد واسه بي تجربه هايي مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همين شد. تجربه ي اولين سفرم با چادر عربي، از شيرين ترين خاطرات همه ي عمرمه. حتي تيکه هايي که بهم مينداختن بابت همين چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

    رفتيم راهيان، بي احساس ولي با چادر؛ برگشتيم؛ با احساسي خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت ياس(س)، شامه مونو تا تونست تو اين سفر چند روزه نوازش کرد.اولاش که هيچ حس متفاوتي نبود. حتي رسيديم به مناطق جنگي و حرفاي اوليه راوي رو هم شنيديم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. پام نرمي رملاي فکه رو که حس کرد، يه چيزي تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ي شهداي جنگ رو واسه لحظاتي شنيدم. دلم رفت پيش دايي ام که انيس سال هاي کودکي ام بود و البته چند سالي ميشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خيلي وقت بود حتي يه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکاي جبهه هاي غرب ريخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهيد همون شهيد. و همشون مث هم مي تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافيه باور کني اين خون، اين خاک، مقدسه. همين و همين.

    کم کم حس مي کردم اينجا يه جاي ديگه اس. مث همون وادي مقدس که بايد سردر ورودي اش نوشت: فاخلع نعليک.واي خداي من؛ وقتي حجاب کفش، اين حائل بين پاي تو و قداست خاک، برداشته ميشه؛ تازه تازه ميتوني کمي از بوي بهشت رو نفس بکشي. نرم شدم و از قالب قبلي در اومدم اما قالب جديد؟ مي خواستم تا بي شکل، بي هويت، دوباره سخت و سفت نشم. ديگه نوبت خود شهدا بود. بايد به من که مث برگي سرگردون تو اون وادي مقدس شده بودم، جهت ميدادن تا باز طوفان بعدي به بيراهه نبردم. و چه زيبا جهت دادن! الان فک مي کنم شايد تو همون فکه و طلائيه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زيد.

    ... تو مسير، ناهماهنگي پيش اومد. پاسگاه زيد اصلاً تو برنامه هيچ کارواني نبود. فقط يه ناهماهنگي بود. گفتن شايد صداتون کردن. شايد حکمت جاموندن ما از بقيه کاروان و همزمان پيدا شدن چند شهيد تو پاسگاه، اين باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمي فهميدم اما ميشد حس کرد که اتفاقي داره مي افته که اتفاقي نيس.

    تموم زيد، يه کانتينر داغ کوچيک بود و يه وضوخونه. بقيش وسعت خاکي بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمي خواست که همه شهدا رو يه جا ازش بگيرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زميني ها هديه مي داد.با سختي وضو گرفتيم و بزور خودمونو تو کانتينر جا کرديم. واي خداي من، دست کثيف من و لمس پاکي استخوناي شهيد، از روي يه تيکه پارچه ي کوچيک سفيد؟ واي خداي من، يعني از یک بدن مطهر همين مونده؟ فقط چند تا استخون؟

    نشستيم به عاشورا خوندن. آخه کربلايي شده بود اونجا واسه خودش. بايد از عاشورا مي خونديم.گريه امونم نمي داد که يواش يواش حس کردم دايي بالاخره داره جواب درددلامو ميده. بعد اين همه سال انتظار، تو زيد داشتيم با هم حرف مي زديم. مي فهميدم اون چي مي خواد بهم بگه.

    ... قشنگي اين احساس، واقعاً وصف شدني نيس. فقط اينو بگم وقتي برگشتم و به فاصله ي چند روز، خبر فوت يکي از اقوام رو شنيدم. نتونستم واسه بيرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسيد: حالا نظرت چيه؟ جوابي نداشتم جز اينکه تازه فهميدم زيبايي يعني چي!

    البته اين فقط آغاز راه چادري شدنم بود. اوايل که انتخابش کردم، مادرم به خودش مي سنجيد که چقدر اذيت ميشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذيت کنم. اما خب زمان مي خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهيد، بهم گره زده.

    اين هديه ي دوس داشتني، حتي اذيت کردنش هم برام شيرين تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتي هنوز اون پايبندي رو که يه چادري واقعي به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تيپم ساده تر شده بود و هم اينکه در مقام اعتقاد، حتي يه لحظه هم از اين سياه دوست داشتني، دست نکشيدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصميمات بعديم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئي از من شده.



    منبع : باشگاه خبرنگاران
     

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=arial, helvetica, sans-serif]بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید میکرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندقدار یک خانم بیحجاب و اصالتاً عرب بود. صندوقدار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت. اما خانم باحجاب که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه ! بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور میخوای زندگی کن!» خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندقدار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوقدار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطنم…شما دین تان را فروختید و ما خریدیم[/FONT]
     

    T@rgol

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/26
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    31
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Mashhad
    سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!

    این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:
    ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.

    سلام کرد گفت حاج آقا


    من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟

    گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.

    راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."

    حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.

    در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!

    پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم، دختری چشم من رو بد جور گرفته، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!

    بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!

    چشم هام گرد شد، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!

    گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!

    نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:

    من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه، دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!

    من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش و نمراتش عالی!

    همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم
     

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    داستان از اون جایی شروع میشه که: ظهر یکی از روزهای ماه مبارك رمضان مثل هميشه منصور حلاج برای جزامیها غذا میبرد، اون روز هم كه داشت از خرابهایی که بیماران جزامی توش زندگی

    میکردند میگذشت ….جزامیها داشتند ناهار میخوردند …ناهار که چه؟ ته موندهی غذاهای دیگران و، و چیزهایی که تو اشغالها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اونها بلند میشه به حلاج

    میگه: بفرما ناهار !


    مزاحم نیستم؟ نه بفرمایید.

    منصور حلاج میشینه پای سفره ….یکی از جزامیها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی …دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد شند … ولی تو الان….

    حلاج میگه: خب اونها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هـ*ـوس غذا نکنه .

    پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ نشد امروز روزه بگیرم دیگه …

    حلاج دست به غذاها میبره و چند لقمه میخوره …درست از همون غذاهایی که جزامیها بهشون دست زده بودند …چند لقمه که میخوره بلند میشه و تشکر میکنه و میره ….

    موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش میزاره و میگه: خدایا روزه من را قبول کن ….یکی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.

    حلاج در جوابش میگه: اون خداست … روزهی من برای خداست …اون میدونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هـ*ـوس نخوردم ….دل بندهاش را میشکستم روزهام باطل میشد یا

    خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟
     

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

    بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

    آری من مسلمانم.

    جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

    پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

    پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

    افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

    پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

    چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
     

    شب گرد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/01
    ارسالی ها
    167
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    0
    وای اجی خیلی داستان قشنگی بود مرسی:icon_48::icon_48:
     

    *پارامیس*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/03
    ارسالی ها
    1,458
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    جایی که دل خوش باشد...



    وقتي خدا زن را آفريد به من گفت اين زن است . وقتي با او روبرو شدي . مراقب باش...
    شيخ حرف خدا را قطع كرد و گفت مراقب باش به او نگاه نكني .
    سرت را به زير افكن تا افسون افسانة گيسوانش نگردي مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين مي بارند . گوشهايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان مي شوي.
    از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است.
    مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي سوزاند و سرنگون به چاه ويلت مي افكند....
    مراقب باش
    ...و من بي آنكه بپرسم پس چرا او را آفريد
    گفتم ((به چشم ))
    شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه به قصد امتحان تو و اين از لطف اوست در حق تو.
    پس شكر كن و هيچ مگو...
    گفتم ((چشم ))
    و در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز او را نديدم به چشمانش ننگريستم .
    آوايش را نشنيدم .
    چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي خواند بنشينم اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.
    و هزاران سال گذشت خسته و فرسوده و احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي شناختمش.
    اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم .
    ديگر تحمل نداشتم . پاهايم سست شد بر زمين زانو زدم . و گريستم . نمي دانستم چرا؟
    قطره اشكي از چشمانم جاري شد. و در پيش پايم به زمين نشست .
    به خدا نگاهي كردم مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را بگويم ، مي دانست با لبخند گفت اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش. كه او داروي درد توست بدون او ناقصي . مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است . من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم ؛ نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را به پرورش مي برد.من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآوردم پس اگر تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز حرمت حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم.
    من : اشكريزان و حيران خدا را نگريستم . پرسيدم پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي ؟
    گفت : من ؟
    فرياد زدم : شيخ گفت تو سكوت كردي اگر راضي به گفته هايش نبودي چرا حرفي نزدي؟
    باز صبورانه و با لبخند هميشگي گفت : من سكوت نكردم فقط تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي .
    و من در گوشه اي ديدم شيخ همچنان حرفهاي پيشين را تكرار مي كند
     

    شب گرد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/01
    ارسالی ها
    167
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    0
    حتما بخونش...او جز من کسی را ندارد شاید توبه کرد...

    خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

    بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم

    خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

    بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

    خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

    بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

    خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

    بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

    خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

    بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

    خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

    بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

    خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

    بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

    خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

    ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

    خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

    ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

    خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد.

    ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

    خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد

    بنده ی من .تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم کهانگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شب گرد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/01
    ارسالی ها
    167
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    0
    در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد گناهان یک هفته او اینها بود:

    شنبه: بدون وضو خوابیدم...1 شنبه : خنده بلند در جمع...2 شنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم...3 شنبه : نماز شب را سریع خواندم
    ...4 شنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت...5 شنبه : ذکر روز رافراموش کردم...جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700 صلوات



    خدایا اینا کوجا بودن ما کوجایم من که شرمم میشه بگم شیعه علی ام

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    بالا