پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای باپنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لـ*ـذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را ازطلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم. . .
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
داستانی که در زیر نقل می شود مربوط به دانشجویان ایرانی است که در دوران سلطنت( احمد شاه قاجار) برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای (دکتر جلال گنجی ) فرزند مرحوم (سالار معتمد گنجی نیشابوری) آن را نقل کرده است: (ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که زمان احمد شاه در آلمان تحصیل می کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام کرد که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراتور آلمان رژه بزند و سرود ملی کشور خودشون را بخوانند.)
ما بهانه آوردیم که عده مانکماست. گفت :اهمیت ندارد .از برخی کشور ها فقط یک دانشجو در این جا تحصیل می کند و همان یک نفر ، پرچم کشور خود را حمد خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چاره ای نداشتیم . همه ی ایرانی ها وو هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم ، واگر هم داشته باشیم، آن را حفظ نیستیم. پس چه باید کرد؟وقت هم نیست که از ایران و کسی بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت:این ها که فارسی نمی دانند. چه طور است شعر و آهنگی را سرهم بکنیم و بخوانیم و بگوییم همین سرود ملی ماست .
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم،باهم تبادل کردیم . اما این شعرها آهنگین نبودند و نمی شد آنها را به صورت سرود خواند .
بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم:بچه ها،عمو سبزی فروش را همه بلدید ؟
گفتند :آره.گفتم :هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه.بچه ها گفتند :آخر عمو سبزی فروش که سرود نمی شود!گفتم:بچه ها گوش کنید ! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:
عمو سبزی فروش...بعله ...سبزی کم فروش... بعله...سبزی خور داری؟...بعله... فریاد شادی از بچه ها برخاست و شروع به تمرین کردیم . بیشتر تکیه شع روی کلمه بعله بود که همه با صدای بم وزیر میخواندیم.
همه شعر رانمی دانستیم. با توافق همدیگر ، سرود ملی به اینصورت تدوین شد :
عمو سبزی فروش!...بعله...
سبزی کم فروش! ...بعله ...
سبزی خوب داری؟ ...بعله..
عمو سبزی فروش !...بعله ...
سیب کالک داری؟...بعله...
زال زالک داری؟...بعله...
شبهات تاریکه؟...بعله..
عمو سبزی فروش!...بعله...
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه ، با یونیفرم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراتوری آلمان عمو سبزی فروش خوان رژه رفتیم. پشت سرما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند از بعله گفتم ما به هیجان آمده بودند و با ما تکرار می کردند صدای بعله چنان در استادیوم طنین انداز شده بود که امپراتور هم به ما تفقد فرمودند و داستان به خیر گذشت. کتاب دو قدم تا لبخند
سخنران معروفی در مجلسی که عده ای در آن حضور داشتند یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:«چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟»دست همه حاضران بالا رفت. سخنران گفت:«بسیارخوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد،ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.» سپس در برابر نگاه متعجب حاضران اسکناس را مچاله کردو پرسید: «چه کسی هنوزمایل است این اسکناس راداشته باشد؟» باز دست های حاضران بالارفت. این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: «خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟»دوباره دست همه بالارفت. سخنران گفت:«دوستان با این بلاهایی که من بر سر این اسکناس آوردم گویا از ارزش آن چیزی کم نشده و شما هنوز خواهان آن هستید.» و ادامه داد:«زندگی واقعی هم همین طور است . ما در بسیاری موارد تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه رو می شویم،خم میشویم،مچاله می شویم،خاک آلود میشویم واحساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم . ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی به سرمان می آید،هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و همچنان برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم.»
«عامل اصلی تعیین کننده در زندگی، انتخاب روش اندیشیدن است.» جیم ران
چهارسالگی:پدر من از عهده ی همه ی کارها برمی آید .
پنج سالگی :پدر من همه چیز را می داند .
شش سالگی: پدر من از همه پدر ها باهوش تر است .
هشت سالگی:پدر من همه چیز را کاملا نمی داند.
ده سالگی:دورانی که پدر من در آن بزرگ شده است با امروز کاملا فرق دارد .
دوازده سالگی:خوب،پدر من هیچ چیز نمی داند . او خیلی پیرتر از آن است که حتی کودکی خودش را به یاد آورد .
چهار ده سالگی:به پدر من توجه نکنید ، هرچه باشد او یک انسان قدیمی است .
بیست سالگی:خدای من!پدرم دیگر کاملا پیر و خرف شده است.
بیست و پنج سالگی:پدرم در این مورد اطلاع چندانی ندارد ،اما به هر حال بهتر است زنده باشد .
سی سالگی:شاید بهتر باشد نظرپدرم را بپرسم ،هرچه باشد او تجربه زیادی دارد.
چهل سالگی :نمی دانم پدرم چگونه از عهده این کار برمی آمد!واقعا که انسان عاقل و باتجربه ای بود!
پنجاه سالگی:حاضرم برای این که دوباره پدرم در کنارم باشد و با من حرف بزند،تمام زندگی ام را بدهم.
«هیچ کاری در این جهان سخت تر از پدر خوب بودن نیست » آندره مالرو
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان ،سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: «می آید.من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که درد هایش را در خود نگه می دارد.» سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : «با من از سنگینی سـ*ـینه ات بگو.» گنجشک گفت: «لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی از لانه ی محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟» وسنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی بر عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: «ماری در راه لانه ات کمین کرده بود. تو خواب بودی . به باد گفتم تا خانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر کشیدی.» گنجشک خیره در خدایی خدا حیران مانده بود.خدا گفت: «وچه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.» اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
وقتی گروه نجات ، زن جوان را در زیر آوار پیدا کرد، او مرده بود ،اما گروه امداد زیر نور چراغ قوه چیز عجیبی دیدند... خاطرات مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 تیره وتار است،اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود را از آن زمان به یاد بیاورند. زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به خاطر بیاورند. نام قهرمانان بی نشان معمولی است، اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهد ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود،اما پس از فاجعه (سی چوان) خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشدکه چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند، همه ی مردم کشورشان را تحت تاثیر خود قرار داد. وقتی گروه نجات، زن جوان را در زیر آوار پیدا کرد او مرده بود ،اما گروه امداد زیر نور چراغ قوه،چیز عجیبی دیدند. زن با حالت عجیبی به زمین افتاده و زانو زده و حالت بدنش زیر فشار خاک و سنگ کاملا تغییر یافته بود. گروه امداد تلاش میکردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد ،سرپرست گروه ،دیوانه وار فریاد زد:«بیایید ، زودبیایید !یک بچه اینجاست. بچه زنده است.» وقتی خاک و سنگ از روی جنازه مادر کنار رفت، دختر سه چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد . نوزاد کاملا سالم و به خواب عمیقی فرو رفته بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای سرزمینش را ویران کرده و چگونه مادری هنگام حفاظت از جگر گوشه اش قربانی شده است. وقتی بچه را بغـ*ـل کردند ، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه ی شکسته آن این پیام رادیده می شد : عزیزم،اگر زنده ماندی ، هسچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمامی وجود دوستت داشت.
«مادر با دستی گهواره کودک و با دستی جهان را تکان می دهد .» ناپلئون
مامور کنترل مواد مخـ ـدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت. پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد و بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت ؛ وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت …
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند. از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود میآورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است. این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابـ ـطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.