داستانک #داستانک های روزانه!

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
داستانک_شماره20

[HIDE-THANKS]
زنه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام.
نجار کمد می سازه.
زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد می شه کمده می لرزه.
نجاره میگه :چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟
خلاصه میاد پیچاشو محکمتر می کنه و میره.
دوباره فردا زنه میاد میگه: اتوبوس رد میشه کمد می لرزه.
نجار میگه: بابا برای یه کمد پدر مارو در آوردی. اصن من میرم تو کمد می شینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟
می شینه تو کمد، یه دفعه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز می کنه، میگه: تو اینجا چی کار میکنی؟
نجاره میگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت می شه؟

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره21

    [HIDE-THANKS]
    اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
    اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
    کوسه میگه اما یه شرط دارم.
    اختاپوس میگه: چی؟
    کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
    اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
    کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.
    تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.
    اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
    ما هم بعضی وقتا تو رابـ ـطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابـ ـطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم.
    اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابـ ـطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
    این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
    به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره22

    [HIDE-THANKS]
    در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»
    عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
    عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»
    مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سـ*ـینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»
    عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
    بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»
    عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»
    ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»
    عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
    عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
    ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_23

    [HIDE-THANKS]
    فقيري به نزد هندوانه فروشي رفت و گفت هندوانه‌اي براي رضاي خدا به من بده
    فقيرم و چيزي ندارم.
    هندوانه فروش درميان هندوانه ها گشتي زد
    و هندوانه خراب و بدرد نخوري را به فقير داد.
    فقير نگاهي به هندوانه کرد و ديد که به درد خوردن نميخورد،
    مقدار پولي که به همراه داشت
    به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم
    به من هندوانه اي بده.
    هندوانه فروش هندوانه خوبي را وزن کرد
    و به مرد فقير داد.
    فقير هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببين...
    اين هندوانه خراب را بخاطر تو داده
    و اين هندوانه خوب را بخاطر پول...!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_24

    [HIDE-THANKS]
    وقتی برگه آزمایش را دیدم که در مقابل شغل داماد نوشته شده بود: کارگر، احساس خوبی به من دست داد... آخر می دانید در چنین مواقعی معمولا می نویسند: شغل آزاد.
    روز عقد درست سر موعد عروس و داماد با رنو زهوار در رفته ای وارد حیاط دفترخانه شدند و خرسند و راضی برای انجام مراسم عقد پابه سالن عقد گذاشتند.
    دقایقی بعد صدای داماد را شنیدم که در جر و بحث با یکی از همراهان می گفت: من همینم... من همین رنو رو دارم و برای خریدنش خودم زحمت کشیدم... حالا شما سمندتو به رخ من می کشی... ندارم چکار کنم.
    بله... گویا خویشان بر او خرده گرفته بودند که چرا با خودرو بهتری عروس را نیاوردی یا مثلا چرا سمند منو نگرفتی که عروس رو با اون به محضر بیاری.
    چند روز بعد با همان رنو، خرم و خندان آمدند، سند ازدواج شان را گرفتند و دست در دست هم رفتند و سوار رنو شدند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_25

    [HIDE-THANKS]
    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است.
    علت ناراحتیش را پرسید.
    پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایـی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

    سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
    مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتـی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد: احساس دلسـوزی و شفقت و سعی می کــردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمــار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمــار نیست؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدی از او دیده نمی شود.
    بیماری فکری و روان، نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیــــب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامــش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بــــدی می کند در آن لحظه بیمار است.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_26

    [HIDE-THANKS]
    روزی روزگاری.... پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند.
    با وزیر خود مشورت کرد و .... هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را تر و تازه به من باز گردانید. و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود.
    پسر اول دانه ها را در صندوقچه ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آنها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید، وقتی پدرم بازگشت به بازار میروم و دانه های تازه میخرم و به او بازمیگردانم. پسر سوم دانه ها را به باغچه برد و همه را کاشت...
    بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت. پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد. و اما پسر سوم پدر را به باغچه برد و گلهای شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همه گلها تخم تازه خواهند داد و آن دانه ها را به شما خواهم داد.
    پدر به هوش و زیرکی پسر سوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. این دقیقا کاری بود که با دانه گل باید می کرد.

    درون همه ما خداوند دانه های استعداد های بسیاری گذارده است.
    آنها را درصندوقچه نگذاریم تا از بین بروند. به بطالت هم از دستشان ندهیم. بلکه آنها را بکاریم و آبیاری کنیم و پرورش دهیم تا هر کدام گیاهی سبز شاداب و باطراوت شوند.
    و اگر شجاعت به سلطه گرفتن نفس مان را داشته باشیم روزی این گیاه به گل خواهد نشست.


    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_27

    [HIDE-THANKS]
    چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬ روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند. به این صورت که سر و روشون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند، سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند٬

    مسئله رو با استاد این طور مطرح کردند که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند.

    کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه، آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
    استاد عنوان میکنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها بدلیل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.
    امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:
    یک) نام و نام خانوادگی: ۲ نمره
    دو) کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ ۱۸ نمره
    الف) لاستیک سمت راست جلو
    ب) لاستیک سمت چپ جلو
    ج) لاستیک سمت راست عقب
    د) لاستیک سمت چپ عقب

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_28

    [HIDE-THANKS]
    شیرى بود که او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده که از حرکت باز ماند و نشاط شکار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.
    روزى روباه او را گفت: سلطان جنگل، چرا چنین ضعیف افتاده است؟ آیا در اندیشه معالجه خویش نیست؟
    شیر گفت: اگر دارو دست دهد، به هیچ وجه، تأخیر جایز نشمرم. گویند دل و گوش خر، علاج این ضعف است و آن، اکنون مرا میسر نیست.
    روباه گفت: اگر جناب شیر، رخصت فرمایند و اجازت دهند خرى به نزدشان خواهم آورد.
    شیر گفت: چگونه؟
    روباه گفت: در این نزدیکى، چشمه‏ اى است که رختشویى هر روز براى شستن رخت‏ها بدان جا مى‏آید و با او خرى است که با رخت‏ها بر پشت او است. چون به چشمه مى‏رسد، خر را رها مى‏کند تا در اطراف چشمه بچرد. او را بفریبم و نزد سلطان آورم.
    شیر، پذیرفت و گفت: چنانچه خر بدین جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم.
    روباه به نزد خر رفت و با او مهربانى‏ ها کرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسید که سبب چیست که تو را رنجور و نزار مى‏بینم؟
    خر گفت: صاحبم پى در پى از من کار کشد و علف چندان که من خواهم، فراهم نیاورد.
    روباه گفت: ندانم چرا این محنت و رنج را اختیار کرده‏ اى؟
    خر گفت: هر جا که روم، همین است.
    روباه گفت: اگر خواهى تو را به جایى مى‏برم که زمین آن را علف‏هاى ‏تر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دل‏انگیز است. پیش از تو خرى دیگر را نصیحت کردم و بدان جا بردم و اکنون در آن جاى خرم مى‏خرامد و به خوشـی‌ و مسرت، روزگار مى‏گذراند.
    خر گفت: امروز چه روز خوبى است که تو را دیدم. دانم که شرط دوستى به جاى مى آورى. باشد که من نیز، خدمتى به تو کنم.
    روباه، خر را به نزدیک شیر آورد. شیر قصد خر کرد تا او را شکار کند. ما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گریخت.
    روباه در حیرت شد از سستى شیر. خواست که ترک او گوید.
    شیر گفت: در این ناکامى، حکمتى بود که پس از این تو را خبر خواهم داد. اکنون دوباره برو. شاید که او را باز فریب دهى و به این جا آوری.

    روباه دوباره رفت. خر به او عتاب کرد و گفت: مرا کجا بردى؟ این است شرط دوستى و طریق جوانمردى؟
    روباه گفت: ندانم چرا گریختى؟ آن که قصد تو کرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مى‏ خواست که تو را استقبال کند و همراه تو شود.
    خر، تا آن زمان شیر ندیده بود و وسوسه‏ هاى روباه، باز در او کارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شیر آمد.
    این بار در یک قدمى شیر ایستاد و شیر چون او را در نزدیکى خود دید، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد.
    خر بر زمین افتاد. شیر به روباه گفت: همین جا باش تا من دست و روى خود بشویم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.
    چون شیر رفت، روباه دل و گوش خر بخورد.
    شیر باز آمد. پرسید که دل و گوش کجا شد؟
    روباه گفت: عمر سلطان دراز باد، اگر این خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمى آمد و فریب خدعه هاى من نمى‏ خورد. او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_29

    [HIDE-THANKS]
    حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
    زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش، با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟
    حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.


    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,925
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا