داستانک #داستانک های روزانه!

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
داستانک شماره_50

[HIDE-THANKS]
او تعریف می کرد که چند سال پیش، خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند. او می گفت: چون برادر بزرگ تر بود دیرتر ازدواج کرده بود و برای رسیدگی به امور برادران و خواهرانش ناچار بود کار کند.
شبی که اقوام تازه برادرش به منزل انها آمده بودند، وی برای خرید یک شانه تخم مرغ راهی شده بود. تنها دارایی منزلشان ده تومان پول بود و یک راست به مغازه بقال محله که مردی خداشناس بود رفته و وقتی پول یک شانه تخم مرغ را داده بود، مرد گفته بود: این نرخ روز است نه این وقت شب و در این ساعت از شب نرخش پانزده تومان است.
این دوست می گفت: تخم مرغ را زمین گذاشتم و برگشتم به طرف خانه. می گفت: در مسیر به این فکر می کردم که مردی با این خدا پرستی که همیشه صف اول نماز مسجدمان است چرا این چنین كرد؟
ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسیدم که شخصی لاابالی و بی خیال در ظاهر بود. به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده.
مرد گفت: نیمرو می خوای یا آب پز؟ گفتم: نه برادر برای ما مهمان آمده و تمام دارایی ما همین ده تومان است. اگر می شود می برم خانه خودمان درست می کنیم.
با شنیدن این حرف مرد برخاست؛ سه دست دیزی و تمام مخلفاتش به همراه یک شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت: خیر پیش.
متعجب گفتم: برادر من پول ندارم.
مرد برفراشته گفت: کی از تو پول خواست؟ مهمان حبیب خداست و تو هم همسایه ما برو به سلامت.
روزها و سالها گذشت و او یک ریال بابت آن شب از من نگرفت. کرامت و انسانیت او همواره مرا شرمسار خود نموده است.


[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_51

    [HIDE-THANKS]
    درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
    صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم.
    قاضى گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
    صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست.
    قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟
    دزد گفت: اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب.
    چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
    دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_52

    [HIDE-THANKS]
    دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
    لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابـ ـطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خــ ـیانـت کرده ام و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.
    با عشق: روبرت

    دختر جوان، رنجیـده خاطر از رفتار و بی وفایی مرد، در جواب، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
    روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_53

    [HIDE-THANKS]
    در یك شب تاریك مردی در پیاده رو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی می گشت.
    رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه می گردی؟
    مرد گفت: دنبال دسته كلیدم می گردم.
    رهگذر پرسید: آن را اینجا گم كردی؟
    مرد گفت: نه، فكر می كنم چند قدمی عقب تر، از دستم افتاده باشد.
    رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن می گردی؟
    مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_54

    [HIDE-THANKS]
    زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
    پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
    زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
    15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد.
    وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
    صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
    وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن ازسروکول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
    کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
    زن مایوسانه جواب داد: اون نیست ... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
    کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
    زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_55

    [HIDE-THANKS]
    استادی گوشه ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت.
    وقتی کلام شاگرد غیبت کن تمام شد، استاد به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: بابت این ده دقیقه ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟
    شاگرد غیبت کن با تعجب گفت: هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می کنید؟
    استاد تبسمی کرد و گفت:
    هر دقیقه ای که به دیگران می پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو بر نمی گردد که صرف خودت کنی.
    حال سوال من این است که برای این ده دقیقه ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق العاده آن خواهی شد، چقدر پول از شاگرد غایب گرفته ای؟
    اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده ای که وای بر شما که این قدر راحت زمان های ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید.
    اگر هم پولی گرفته ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده اند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_56

    [HIDE-THANKS]
    پسر هشت ساله‌ای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.
    پدر با تعجب پرسید: چطور؟
    پسر گفت: قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می‌کرم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست؛ اما من به شیطنت ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان یک روز است که من گرسنه‌ام.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک شماره_57

    [HIDE-THANKS]
    روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق، یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه هارا می خوانند، به دوستانش می گوید: بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگرنامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.
    یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند؛ تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,104
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,923
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,034
    بالا