Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
شهر ممنوعه چینداستان ترسناک ارواح شهر ممنوعه

126121_181.jpg



شما ممکن است با بعضی از شهرهای ارواح در جهان آشنا باشید، اما این شهر زیبا و گسترده در پکن با نام شهر ممنوعه، که از 980 ساختمان در فضایی 180 هکتاری تشکیل شده است، یکی از نمادهای شناخته شده کشور چین است. از قرن 15 تا اوایل قرن بیستم، امپراتوران چین در آنجا زندگی می‌کردند، اما اکنون شایعه شده است که توسط ارواح پادشاهان خالی از سکنه شده است. در زمان امپراطوری یونگ، در سال 1421 وی دستور داد که نزدیک به 3000 نفر از خانمهایی که در حرمسرای پادشاه در شهر ممنوعه زندگی می‌کردند را به قتل برسانند زیرا او فکر می‌کرد که با یک زن مسموم در ارتباط است. او بعضی از معشـ*ـوقه‌های مورد علاقه خود را نگه داشت، اما در روز مراسم تشییع جنازه، 16 زن بـدکـاره با بندهای سفید ابریشمی به دار آویخته شده بودند. در سالهای اخیر در شهر ممنوعه، یک خانم با موهای سیاه که در حال فرار از روح یک سرباز است، دیده شده است. صدای جیغ، گریه و مبارزه با شمشیر بارها شنیده شده ؛ و ارواح مردگان، حوضی از خون و قطعه‌ای از ابریشم سفید نیز رویت شده است. شهر ممنوعه میراث جهانی یونسکو است و برای عموم مردم باز است اگر چه به هنگام شب، همیشه بسته است.
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    قلعه گلامیس اسکاتلندداستان ترسناک ارواح قلعه


    126122_127.jpg

    این قلعه برای اولین بار در قرن چهاردهم ساخته شده است و در آنجا ملکه مادر، مادر ملکه الیزابت دوم در آن رشد کرد. همچنین گفته می‌شود که توسط یک دسته از ارواح از جمله بانوی خاکستری یا گلمیس که به عنوان بانو جانت داگلاس شناخته می‌شود، احاطه شده است. بانوی خاکستری به دلیل اتهام به قتل شوهرش به وسیله مسموم کردن وی و استفاده از جادو برای کشتن پادشاه جیمز پنجم، پادشاه اسکاتلند شد، در 1537در ادینبورگ سوزانده شد. گفته شده که بسیاری از اوقات روحش در راه پله‌های برج ساعت به راه می‌افتد در حالی که دودی در مسیر راه رفتن او دیده می‌شود. یک زن بدون زبان، در حال پرسه زدن در پارک اطراف قلعه دیده شده و روح یک خدمتکار قرن 18 که به شدت با آن بدرفتاری شده در اطراف اتاق خواب ملکه، سرگردان است. معروف‌ترین ارواح، ارل باردی یا ارل کرافورد است. این نجیب زاده در قرن پانزدهم از قلعه بازدید کرد، و یک شب او مـسـ*ـت شد و تقاضا کرد که یک نفر با او بازی کارتها را انجام دهد. ارل اعلام کرد، اگر هیچ کس نخواهد بازی کند، او خودش نقش شیطان را بازی خواهد کرد، یک مرد که با پوشیدن لباس سیاه و با اسلحه از گلامیس خواست تا با او بازی کند. صبح روز بعد، ارل از بین رفته بود و افراد حاضر در قلعه، ادعای شنیدن صدای بلند، صدای برهم خوردن پنجره‌های خانه و صدای تاس (مربوط به بازی کارتها) را گزارش کردند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    پارک باستان شناسی کومای ایتالیاداستان ترسناک پارک باستان شناسی کومای ایتالیا


    126119_369.jpg


    اگر مکانهای متروک و دورافتاده شما را نمی‌ترساند، این شهر باستانی مناسب شما خواهد بود. جزیره کومای که در سواحل جنوب غربی ایتالیا قرار داشت و در قرن هشتم میلادی مستقر شد، نخستین کلونی یونان در سرزمین اصلی ایتالیا بود. این جزیره بیشتر به عنوان سکونتگاه زنی جادوگر با ادعای پیامبری شناخته شده است. در حماسه منظوم انه‌اید آمده که اینیاس پیش از ورود به دنیای مردگان، به دیدن این جادوگر رفت؛ یک گذرگاه برای جهنم در آن حوالی وجود دارد. کومای محل خونریزی‌های زیادی بوده است: در قرن 1 میلادی، چندین جنگ وحشیانه در طول جنگهای گوتیک رخ داد و در طی جنگ جهانی دوم، سربازان آلمانی از بخشی از آن به عنوان یک پناهگاه و محل انبار اسلحه استفاده می‌کردند. مردم امروزی که به دیدن این مکان می‌روند می‌توانند از تونلهای تاریک و ترسناک بگذرند و شانس خود را برای مشاوره با آن زن جادوگر برای هدایت شدن به دنیای مردگان امتحان کنند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    خانه متروکه مونته کریستو استرالیاداستان ترسناک خانه ای در استرالیا


    126117_767.jpg


    گفته می‌شود که متروکه‌ترین خانه، این خانه دور افتاده ساخته شده بر روی تپه‌ای در نیوسات ویلز است که در سال 1884 توسط کشاورزی به نام کریستوفر کراولی ساخته شده است. پس از مرگ او در سال 1920، همسرش الیزابت، یک فرد منزوی و گوشه گیر شد که فقط کتاب مقدس می‌خواند و تنها دو بار قبل از مرگش از خانه بیرون رفت. تصور می‌شود که شبح او در اتاق به راه می‌افتد و افراد بازدید کننده از خانه به هنگام مشاهده وی در حالی که صلیب نقره‌ای را در دست گرفته است، احساس سرما و یخ زدگی می کنند . او تنها یکی از گروه ارواح مردگان در آن خانه است، از جمله این ارواح : خدمتکاری زن که روزی از بالکن افتاد و مرد، یک خدمه اصطبل که توسط استاد خود سوزانده شد، یک مرد عقب مانده ذهنی که توسط سرایدار این خانه به مدت 40 سال زندانی شده بود. آیا هنوز هم باور می‌کنید که داستانهای ترسناک تخیلی هستند و واقعیت ندارند.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    تو عروسی برادرم باهاش اشنا شدم...
    یه دختر خیلی خوشگلو ناز بود اسمش لین بود...
    خیلی عاشقش شدم وقتی دیدمش یه حسه عجیبیو تو من زنده کرد...
    خلاصه چند روز باهم حرف زدیمو اشنا شدیم تا متوجه شدم باباش از رابـ ـطه ای که با من داره ناراضیه.
    باید میرفتم یه شهره دیگه برای تحصیل واسه همین از لین دور میشدم...
    از یه طرف باباش نمیزاشت من ببینمش...
    تصمیم گرفتم براش یه وبکم بخرم که از یه شهره دیگه با هم حرف بزنیم از اینترنت
    براش خریدمو پنهانی دادم بهش خیلی خوشحال شد کلی ازم تشکر کرد.
    روز رفتن رسید و من رفتم به شهره جدید به خاطره تحصیل وقت زیادی نداشتم.برای همین از لین بی خبر بودم...تا یه روز دیدم وبکم داد
    خیلی گریه کرده بود و حالش خیلی بد بود بهم گفت که باباش مرده... خیلی ناراحت بود و منم سعی کردم ارومش کنم.
    بهم گفت پدرش چند روزی بوده رفتاره خیلی عجیبی داشته همش با یه نفر صحبت میکرده...
    میگفت به نظر میاد یکی پدرمو کشته ولی همه میگن مرگ طبیعی بوده ولی من میدونم چون چند روز بود پدرم میخواست از خونه فرار کنه میگفت این خونه خوب نیست...
    باید از اینجا بریم. ولی مرد دیگه...
    خلاصه چند روز بازم رابطمون خوب شد و قرار شد ما از روزه‌ 5ام به صورت کامل تو وبکم انلاین باشیم و همش همو ببینیم.
    از نیمه شب باهم حرف زدیم حدودا ساعت 3 بود که من کم کم خوابم گرفت پس به لین گفتم و اونم رفت که بخوابه. حدودا ساعت 5 صبح برای دستشویی بیدار شدم که دیدم وبکم روشنه لین خواب بود ولی یه نفر بالاسرش بود که قیافش معلوم نبود...من لینو صدا زدم و اون فرد ناشناس یه نگاه به وبکم کرد و یه لحظه رابطمون قطع شد... ترسیدم باز وصل کردم رابطرو ولی هیچکس جز لین تو اتاق نبود.
    صبح شده بود و با فکر دیشب رفتم دانشگاه و خیلی فکرم درگیرش بود...
    بعداظهر برگشتم خونه لین هم پشت وبکم منتظرم بود.
    راجبه دیشب بهش چیزی نگفتم.
    وسط حرف یه دفعه دیدم همون مرد باز اومده پشت لین خیلی ترسیدم سریع‌به لین گفتم پشتتو ببین اون دید و گفت چیزی نیست حتما خیالاتی شدی عزیزم ولی من هنوز اون مردو میدیدم
    یه‌دفعه صدا قطع شد و تصویر رفت...
    من خیلی ترسیدم‌وقتی ارتباطو باز وصل کردم
    دیدم لین‌نیست و فقط سگش هست چند لحظه لین نبود بعد اومدو با یه حالت عجیبو بی روح به من گفت من بعدا بهت وبکم میدم فعلا خدافظ
    من تعجب کردم لین off شد
    چند روز گذشت و خبری نشد ازش هر زنگ یا پیامی هم که میدیدم جواب نمیداد
    یه شب حدودا ساعت 2 یه دفعه دیدم لین وبکم داده
    ولی چیزی از صورتش معلوم نیست
    فقط با یه لحنه بی روح‌و سرد گفت وبکمو خاموش نکن اربابم ارگودمان میخواد ببینتت
    یه دفعه صدای جیغ شنیدم‌یه جیغه خیلی وحشتناک
    ترسیدم سریع لپتابمو خاموش کردم‌
    تعجب کردم که لین چرا با من این رفتارو داره؟
    فردا شبش داشتم قضیه رو فراموش میکردم‌که دیدم یه ویس میل برام‌اومده
    توش لین داشت جیغ میزدو‌میگفت چرا خاموش کردی اونو؟ اربابم داره منو تیکه تیکه میکنه...
    خیلی ترسیدم صدای لین جوری بود که انگار یکی داشت شکنجش میکرد
    به پلیس زنگ زدم و ادرس لین رو دادم بهش و گفتم لطفا برید و ببینید چه اتفاقی افتاده چند ساعت بعدش پلیس گفت جسد لین رو تیکه تیکه پیدا کردند هیچ‌ردی هم از قاتل وجود نداره...
    نامزد لین پس از تعریف کردن داستان خودکشی کرد به دلیل از دست دادن لین و این پرونده هیچوقت بسته نشد...!
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    شهر جهنمی (Hell Town)، اوهایو

    در طول دهه 1970 دولت ساکنین این شهر را به دلیل طرحی برای ساخت پارک ملی دراین ناحیه اخراج کرد و به دنبال آن این شهر متروکه شد، هر چند که این طرح هیچگاه جامه عمل به خود نگرفت.

    بر طبق نظر کارشناسان ساخت جاده استنفورد که منتهی به پارک می‌شد متوقف شده و بعدها به نام پایان دنیا نامیده شد...

    اگر شما در پیمودن این مسیر اصرار داشته باشید سر راه‌تان با ارواحی در دل جنگل که همچون شیطان پرستان رژه می‌روند مواجه می‌شوید شاید هم دیوانه‌ای فراری به تورتان خورد.

    ممکن است با مارهای غول‌آسای تغییر شکل یافته و غیر طبیعی رودررو شوید که نتیجه قرص‌های شیمیایی هستند که در این ناحیه مورد آزمایش قرار گرفتند.

    اگر درصدد برآیید این منطقه را ترک کنید سر از گورستان بوستون در می‌آورید و درختان رقصانی که بر فراز گورها در انتظار شما هستند!
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    واقعه عجيب

    كشاورزي مسن به نام جان مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !‌او دوباره دوده ها را پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت

    دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد ! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد
    سنگي يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي هميشه متروك باقي ماند
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان جنی که عاشق شد؟!

    در باره قدرت جن حتما می دانید که از لحاظ قدرت مافوق تصور ماست یکی از داستانهایی که من را تحت تاثیر قرارداده این داستان می باشد:آقا سید ابراهیم حسینی (صدر)نقل فرمودندکه:من در سال
    1374
    در روستای کرزان از توابع تویسرکان به منبر می رفتم.روز تاسوعا بود.آقای کریمی داستان جالبی را تعریف کرد یکی از بچه های محله به نام عباس،فردی است بسیار متدین و دقیق در انجام تکالیف شرعی که با مادر و همسر خود زندگی می کند.روزی از محل کار خود خارج شده،به سوی منزل می رود.در بین راه صدای دختری به گوشش می رسد که ایشان را با نام صدا می زند.وقتی که بر می گردد،دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده می کند.آن دختر اظهار می کند:عباس ،من عاشق تو شدم و درخواست ازدواج با تو را دارم
    عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هم هراسان است که در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده،گفت:من همسر و مادری در تحت تکلف خود دارم و هیچ گونه توانایی اراده دو همسر و مادر را ندارم.او اظهار می کند که از شما توقع مخارج و غیره را ندارم،بلکه نیازهای مادی شما را هم هر چه باشد برطرف خواهم کرد.عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم،تا مبادا آبرویم خدشه دار شود،لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم.وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته است .گفتم:من تا امروز اصلا تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شدی ؟گفت من از
    طایفه جن هستم،انسان نیستم ولی چکنم؟عاشق و دلباخته تو شدم از تو تقاضای ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین می کنم که با خوشی زندگی کنی.

    عباس می گوید او هر چه اصرار می کرد،من مخالفت می کردم تا اینکه گفت :عباس ،من می روم،تو تا فردا با مادرو همسرت مشورت کن.در همین حال مادر و همسرم که نشسته بودند،گفتند:عباس گویا تو با کسی حرف می زنی ما که به غیره تو کسی دیگر را نمی بینی من جریان را به مادرم شرح دادم مادرم گفت:جن زده نشده باشی؟
    آن روز گذشت فردا من طبق معمول به دکان رفته،مشغول کار شدم و در وقت همیشگی به خانه برگشتم ،وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است . بعد از سلام و جواب گفت:عباس!با مادر و همسرت حرف زدی ؟گفتم :دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش می کنم که دست از من بردار.او گفت:من در عشق تو بی قرارم و می سوزم ،استدعا دارم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار می کرد گفتم:خلاصم کن من ابدا به ازدواج دوم تن نخواهم داد باز دیدم رهایم نمی کند،ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم.

    نگاهی به من کرد و گفت :اگه من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند.در همین حال که از من مایوس شد یک سیلی به من زد.دیگر نفهمیدم جریان چه شد،وقتی که مادرم و همسرم می بینند من نقش زمین شدم،مرا به پزشک می رسانند.ولی چون کاملا لال شده بودم ،از معالجه من نا امید می شوند.

    عباس مدت زیادی با همین حال که قادر به حرف زدن نبود گذشت .تا اینکه آرزو میکند که به زیارت امام (رضا)برود که این آرزو را با اشاره به نزدیکان خود می فهماند. مادر و همسر و برادری که در تهران زندگی می کرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم می شوند و در مسافرخانه ای ساکن می شوند.
    یک هفته هر روز به زیارت مشرف می شوند ،لکن نتیجه نمی گیرند ،تا روزیکه مادر عباس در منزل مشغول تهیه غذا بود و عباس هم خوابیده بود می بیند در خواب حرکت می کند و حرف می زند و مرتب می گوید ((آقا جان))برادرش صدا می زند که عباس با چه کسی صحبت می کنی؟یک مرتبه صدای عباس بلند می شود که آقا رفت،چرا نگذاشتید من با ایشان بروم و شروع به گریه کرد و گفت:در خواب جایی را دیدم که بسیار خوش آب و هوا بود و تمام ساکنین آنجا سید بودند و در بین آنها دو آقای بزرگوار تشریف داشتند که هر روز نزد من آمدند و فرمودند ما آمده ایم شفای تو را از خداوند تقاضا کنیم.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    منطقه‌ی ممنوعه

    یکدفعه احساس کردم که زیر پاهایم خالی شد و ناگهان به درون تونل تنگ و تاریکی سقوط کردم.
    هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که با پشت به زمین بسیار گرمی برخورد کردم. سرم به زمین خورد اما ضربه آن‌قدر زیاد نبود که آسیبی دیده باشم ولی همچنان چشم‌هایم را بسته بودم و می‌ترسیدم که آن‌ها را باز کنم.
    می‌ترسیدم ته چاه ترسناکی افتاده باشم و با جانوران درنده و خطرناکی رو به رو شوم.
    اما به هر حال از روی کنجکاوی با احتیاط و به آرامی چشمانم را گشودم،همه جا تاریک بود،انگار مه غلیظی در هوا پخش بود،ناگهان بوی عجیبی به مشامم رسید،بویی شبیه به شیرینی تازه یا وانیل انگار توی آشپزخانه‌ی یک قنادی فرود آمده بودم

    تصمیم گرفتم تا از جایم بلند شوم و موقعیت خودم را بررسی کنم اما تمام بدنم درد می‌کرد،اصلا قدرت نداشتم تا روی پاهایم بایستم. شاید هم جایی از بدنم شکسته بود.
    در همین افکار بودم که به یکباره صداهای عجیبی مرا حسابی ترساند. گوش‌هایم تیر می‌کشید و انگار در آن سوت می‌زدند. صدای خیلی بدی بود،چیزی مثل جیغ دلفین‌ها،انگار کسی در میان صداها ناخنش را روی تخته‌ی چوبی می‌کشید. موهای سرم سیخ شده بود و پرده‌ی گوشم به شدت آسیب دیده بود.وحشت تمام وجودم را گرفته بود،هر لحظه‌ای که می‌گذشت اعصابم بیشتر تحـریـ*ک می‌شد تا این که بالاخره طاقت نیاوردم،دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و با آخرین صدایی که در گلویم بود فریاد کشیدم و داد زدم.درست در همین لحظه بود که متوجه شدم صداها همه قطع شدند.

    انگار آن‌ها هم از صدای من ترسیده بودند،در همین فکر بودم که ناگهان صدای راه رفتن چند نفر از دور به گوشم رسید،صدا مثل صدای سم اسب یا چهارپایان بود که رفته رفته نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.گویی عده‌ای به سمت صدایی که شنیده بودند می‌آمدند،صدا بلندتر شد تا این که صدای چرخاندن دستگیره‌ی دری را شنیدم و نوری مثل نور شمع که در باد می‌لرزید،چشمانم را از شر تاریکی مطلق رهانید.
    ناگهان در جلوی چشمانم صحنه‌ای وحشتناک دیدم که نفس را در سـ*ـینه‌ام حبس کرد،در چند قدمی من موجوداتی وجود داشتند که نظیر آن‌ها را هرگز ندیده بودم،قد بلندترین آن‌ها به یک متر می‌رسید،آن‌ها بدن‌های بسیار لاغری داشتند با دست و پاهای کشیده و بلند. دست‌های آن‌ها تقریبا تا سر زانوهایشان کشیده شده بود،آن‌ها پابرهنه بودند و انگشتان لاغر و کشیده‌ی پاهایشان که همچون پنجه‌های عقاب بودند از همه‌ی اندام‌هایشان ترسناک‌تر بود

    ناگهان چشمم به چیزی افتاد که روی پاشنه‌ی پای آن‌ها قرار داشت،یعنی یک سم سیاه که مثل یک کفش پاشنه بلند کف پایشان قرار گرفته بود.حالا معلوم نبود که آن سم‌ها جزئی از وجودشان بود یا کفش‌هایی بود که به پا داشتند.
    در قسمت بالایی گردن باریک آن‌ها کله‌ای به بزرگی کله‌ی گربه قرار داشت و چیزی که از همه بیشتر در صورتشان جلب توجه می‌کرد،دو چشم بسیار بزرگ بود که هر یک به بزرگی یک نعلبکی بود.
    چشمانی که از آن‌ها هیچ ابرویی محافظت نمی‌کرد و هیچ مژه‌ای بر روی پلک‌ها دیده نمی‌شد.در قسمت زیر چشم‌ها یک بینی بسیار باریک،بلند و عقابی شکل که به سمت پایین متمایل شده بود قرار داشت و بالاخره لبانی گشاد و کج و کوله که با فاصله‌ی زیادی از بینی و چانه خودنمایی می‌کردند.حتی اثری از یک تار مو بر روی سر،صورت و بدن آن‌ها دیده نمی‌شد.
    اتاقی که ما در آن قرار داشتیم با دیوارهای گلی بسیار ساده‌ای به روش خانه‌های انسان‌های نخستین ساخته شده بود،وسایل اتاق همه کوچک بودند،گویی اتاق یک بچه‌ی شش ساله بود.

    ناگهان چیز جالبی به چشمم خورد،یک بشقاب شیرینی،چیزی شبیه به کلوچه در وسط میزگرد کوچکی قرار گرفته بود،این همان بویی بود که در ابتدا به مشامم رسید.
    من در حالیکه با تعجب به چیزهایی که می‌دیدم فکر می‌کردم،سعی داشتم تا از جایم تکون نخوردم تا آن‌ها همچنان متوجه وجودم نشوند. آخر من از سوراخی شبیه به دودکش اجاقی هیزمی پایین افتاده بودم و تمام بدنم در اثر تماس با زغال‌ها سیاه شده بود.
    آن‌ها مدتی زیر و روی اتاق را گشتند و پس از آنکه چیزی پیدا نکردند،تصمیم گرفتند تا مثل سگ از حس بویایی‌شان استفاده کنند. آن‌ها شروع کردند به بو کشیدن،انگار بوی مرا حس می‌کردند. تا اینکه در مدت زمان نه چندان زیادی درست مقابل من قرار گرفتند،حرارت بدنشان غیرقابل وصف بود،آن‌ها بالاخره مرا پیدا کردند. نمی‌دانستم که چه سرنوشتی در انتظارم بود،شاید شام شبشان می‌شدم یا یک قربانی برای خدایی که می‌پرستیدند.

    آن‌ها به من زل زده بودند و من مثل یک موش به خودم می‌لرزیدم تا به حال آنقدر نترسیده بودم.یکی از آن‌ها که به نظر می‌آمد از بقیه بزرگتر است جلو آمد،دستش را به سوی من دراز کرد و پایین گونه‌ام را با احتیاط و به آرامی لمس کرد و در همان لحظه من احساس سوزش شدیدی بر روی گونه‌ام کردم. انگار کسی آتش سیگارش را به گونه‌ام چسباند،ناخودآگاه از شدت سوزش ناله کردم و آن‌ها همه یک قدم به سمت عقب رفتند،
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    گویی آن‌ها هم از من ترسیده بودند.
    من به سرعت از جا بلند شدم و سعی کردم که هر چه سریع‌تر از مسیری که پایین آمده بودم به سمت بالا برگردم

    اما کار دشوارتر از آن بود که فکرش را می‌کردم،من می‌خواستم با چنگ و دندان از آنجا فرار کنم که ناگهان حرارت زیادی را در قسمت نشیمنگاهم احساس کردم. آن‌ها دست‌های پرحرارتشان را پشت من قرار دادند و با یک فشار محکم و هماهنگ مرا به سمت بالا هول دادند،به ناگاه مسیر تونل تنگ و تاریک را با انرژی خارق‌العاده‌ای به سمت بالا طی کردم و در عرض چند ثانیه خودم را در میان خاک و برگ‌های میان جنگل یافتم که در حوالی کلبه‌ی عموتام قرار داشت،یعنی درست همان منطقه‌ی ممنوعه‌ای که بدون اجازه‌ی پدر و عموتام یواشکی پا به آنجا گذاشته بودم.
    من با آخرین توانم به سمت کلبه‌ی عمو دویدم و با وحشت در زدم. پس از باز شدن در خودم را با شتاب به داخل خانه انداختم و در را پشت سرم بستم. امیدوار بودم که همه‌ی این ماجراها خواب و خیالی ناشی از تخیلات کودکانه‌ی من باشد. اما زمانی که این آرزو را می‌کردم ناگهان سوزشی عجیب بر روی گونه‌ام مرا از فکر بیرون می‌آورد.جلوی آینه رفتم و از چیزی که دیدم سخت متعجب شدم،روی همان قسمت از گونه‌ام جای سه انگشت کوچک سرخ شده بود و من با خود عهد بستم تا هرگز به آن منطقه‌ی ممنوعه پا نگذارم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,930
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,112
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,038
    بالا