داستانک داستان های کوتاه گران‌قدر

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
در شهر وینسبرگ آلمان
قلعه ای وجود دارد به نام "زنان وفادار" که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آن را تعریف می کنند؛
در سال ۱۱۴۰ میلادی شاه کنراد سوم شهر را "تسخیر" می کند، مردم به این قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پیام می دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط "زنان و بچه ها" از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی "با ارزش ترین دارایی" خودشان را هم بردارند و بروند، به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
قیافه ی فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی "شوهر" خودش را "کول کرده" و دارد از قلعه خارج می شود.
"زنان مجرد" هم "پدر یا برادرشان" را حمل می کردند.
شاه خنده اش میگیرد اما خلف وعده نمی کند و اجازه می دهد بروند و این قلعه از آن زمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می شود.
" اینکه با ارزش ترین چیز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود و اینکه اینقدر باهوش بودند که زندگی عزیزان خود را نجات دادند تحسین برانگیز بود."
کاری کنیم که در این روزگار نیز با ارزش ترین "داراییهای دنیوی" ما عزیزانمان باشند، نه پول و ثروت و ماشین و خانه و پست و مقام...!
* چرا که ارزش اینها به انسانهای دور و برمان است، به «انسانیت همه مان»*
 
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    سارقی بزی دزدیده بود.
    کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.» دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
    دزد حاضر بز حاضر!»
    از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
    این حکایت این روزها عجب بدرد جامعه ما میخوره
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "مردانگی"
    او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
    روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
    در حین صحبت‌هایشان گفتند:
    چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
    آنها ...
    تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
    خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
    آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
    در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!
    بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
    خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
    چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
    او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
    افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."
    آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
    صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
    بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
    عجب!
    این چگونه دزدى است؟
    براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
    آخر مگر مى شود؟!
    چرا؟...
    ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
    این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
    سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
    این کار تو بوده؟!
    گفت: آرى...
    سلطان پرسید:
    "چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
    گفت:
    "چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."
    سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
    حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
    آرى...
    "او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."
    * یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
    گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "هم خدا را می‌خواهد هم خرما را"
    پیش از اسلام، قبایل مختلف اطراف مکه، هر کدام "بتی مخصوص" به خود داشتند و آنرا به آیین و شیوه ای خاص می پرستیدند.
    در این میان بت "قبیله حنیفه" از همه خاص تر بود، زیرا این بت، از "خرما و آرد" ساخته شده بود، اما در سالی، "خشکسالی و قحطی" بر مردم قبیله حنیفه آنچنان فشار آورد، که مجبور شدند، "بتشان را تکه تکه کنند" و در میان مردم قبیله آنرا تقسیم کنند.
    این عمل در میان مردم بت پرست عملی مذموم بود، زیرا "معبود" به دست بندگان خویش خورده شده بود.
    در نتیجه شعری ساخته شده و در میان مردم آن دوران رواج پیدا کرد، با این مضمون:
    "اکل ربه زمن المجاعة"
    و عبارت فارسی؛
    "هم خدا را میخواهد هم خرما را"
    با تحریف و تصریف از اصطلاح عربی مذکور "اقتباس" شده است.
    * این مثل کنایه از افراد حریص و طماع است که می خواهند، از دو چیز که کاملا مغایر هم هستند سود و بهره ببرند و همچنین حاضر نباشند از یکی به نفع دیگری چشم پوشی کنند. *
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "آزادی"
    برای "شاهزاده ای،" تعدادی بـرده ی جدید آورده بودند.
    "بـرده ها" در "غل و زنجیر های سنگین،" سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها "شاد" به نظر می رسید و حتی زیر لب "آهنگی" هم زمزمه می کرد!
    او با وجود اینکه "طعم تازیانه ی نگهبان" را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
    شاهزاده با تعجب از او پرسید:
    ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس "شادی و شعف" کنی؟!
    ما که "آزادیم،" همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم.
    بـرده جواب داد:
    "چرا شاد نباشم؟!"
    شما فقط "پاهای مرا" به زنجیر کشیده اید، اما "قلب و روح" من "آزاد" است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد.
    شاهزاده به نگهبان دستور داد:
    * این مرد را آزاد کنید.
    زنجیر کردن او بیهوده است. *
    "انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد."
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "پلیکانی" در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد، ناچار با منقارش از "گوشت تنش" می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت.
    "آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد."
    یکی از جوجه ها گفت:
    آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
    وقتی "فداکاری" می کنیم، انتظار داریم در مقابلش "ناسپاسی" نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم.
    مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است، هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند.
    عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی، اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است
    "گاهی به فکر خودتان باشید، از زندگی تان لـ*ـذت ببرید، اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید."
    "کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    گويند؛
    روزي "پادشاهي،" سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه "کار عجیبی" انجام دهند!
    از هر "وزیر" خواست تا كيسه ای برداشته و به "باغ قصر" برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با "میوه ها و محصولات" تازه پر کنند.
    همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس "کمکی نگیرند" و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.
    "وزراء" از "دستور شاه" تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند!!
    "وزیر اول" که به دنبال "راضی کردن" شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
    اما "وزیر دوم" با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و "خوب و بد" را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
    و "وزیر سوم" که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با "علف و برگ درخت و خاشاک" پر نمود.
    روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که "پر کرده اند" بیاورند.
    وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را "جداگانه با کیسه اش" به مدت "سه ماه" زندانی کنند!!
    ضمنا در "زندانی دور،" که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ "آب و غذایی" هم به آنها نرساند.
    وزیر اول پیوسته از "میوه های خوبی" که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید...
    اما وزیر دوم، این سه ماه را با "سختی و گرسنگی" و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد...
    و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از "گرسنگی مرد."
    "مهربان بودن برای رضای خدا یعنی همون لحظه‌ای که نیت کردیم پاسخش را از خدا گرفتیم.
    منتظر پاسخ از بنده اش نباشیم."
    * بی توقع مهربان باشیم. *
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
    یک روز مرا دید و گفت:
    سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
    گفتم: بله!
    گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
    من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
    گفت:
    قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند.........
    از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
    سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
    یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد......
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "زنگوله‌ای بر گردن"
    می‌گویند؛
    "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده.
    تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
    البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش.
    "می‌ماند آن زنگوله!"
    از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند!
    دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد.
    بنابراین «گرسنه» می‌ماند.
    صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند.
    از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.
    "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد.
    فکر و خیال رهایش نمی‌کند!"
    زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند.
    بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست.
    بـرده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد،
    آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!
    * راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟*
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    "مکث"
    تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: "یک و نیم کیلو سبزی خوردن."
    همسرم آمد.
    بدوبدو "خریدها" را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد.
    وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم، "یک و نیم کیلو" نبود.
    از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد.
    "حسابی جا خوردم!"
    چرا اینطوری گرفته خب؟!
    بعد با خودم حرف زدم که "بی خیال" کمتر میگذارم سر سفره.
    سلفون رویش را که باز کردم بوی "سبزی پلاسیده" آمد.
    بعله...
    تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در "بهت و عصبانیت ماندم،"از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است.
    به جای یک و نیم کیلو میرود "سبزی سوپری" میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم "متوجه" نمی شود!!
    یک لحظه خواستم همان جا "گوشی تلفن" را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!
    و یک "دعوای بزرگ" راه بیاندازم.
    بعد"بی خیال"شدم، توی ذهنم کمی "جیغ و داد" کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم:
    "شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.!"
    بعد به خودم گفتم:
    خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم "نرم تر" صحبت کن.!
    رفتم سراغ "بقیه کارها" و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا "اتفاق مهمی" نیفتاده...
    "ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم.
    ارزش ندارد غرغر کنم.
    ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟!
    یک خرید اشتباهی، همین.!"
    دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و "آسمان و زمین" را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟
    "آرام گفتم:"
    "راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه...
    تمام. "
    همسرم هم در ادامه گفت:
    آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز "خیلی کار داری" و"خسته ﻣﻴﺸﻲ،" دیگه نمیخواد سبزی هم "پاک کنی."
    آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق "عجیب و غریبی" هم نیفتاد.
    * مکث را تمرین کردم....*
    و ﺑﻪ همسرم "عاشقانه تر نگاه میکردم.
    "فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..."
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,950
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,134
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,050
    بالا