دلنوشته سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,187
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
با امروز درست سالهاست که رفته ای
باورِ من را
همراه با لباس هایت
در چمدانِ قهوهای چهار خانه ات جا دادی
و رفتی
... ... عکسم خودش را از آغـ*ـوش عکسِ تو بیرون میکشد
و مینشیند روبرویِ جای خالیِ تو
رسالت تو این بود
که با یک فنجان قهوه
روبرویم بنشینی
و بگذاری تقسیم شوم در سطح بودن تو
با امروز هنوز خیلی مانده
تا آغـ*ـوش گرمِ تو
تا گپ زدنها ... حیاطِ پشتی ... سیگار کشیدن ها
تا عکسهای جدید
خیلی مانده تا به هم رسیدن
اما
با محاسباتِ من
یک روز تو میآییـــــ...
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زنی عاشقت شد

    زنی از سرزمینِ عجایب

    تو را عجیب ساده

    عجیب صادقانه دوست داشت

    زنی که در نبودن تو سخت گریست

    تو باید مرد خوشبختی بوده باشی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عجیب مرا یادِ داستانِ شازده کوچولو میاندازی
    تو و خورشید باهم در آمدید
    کاش تو هم
    مثل گل او
    کمی محبت
    پشت نیرنگهایت داشتی
    و چقدر راست میگفت
    که گلها پر از تناقض اند

    هیچ وقت نفهمیدم چطور دوستت داشته باشم
    هیچ وقت نفهمیدی چطور دوستم داشته باشی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غفلت کردهای مادر !
    پشتِ یک قلبِ عاشق
    فرزندت آرام آرام میمیرد
    و تو فراموش کردن را
    به من نیاموختی
    مادر !
    به من بیاموز چگونه دوست نداشته باشم کسی را که دوستم ندارد؟
    مرا دریاب مادر !
    خالیِ لحظههایِ من پر از اندوهی ژرف است
    که مرا به نبودن نزدیک و نزدیک تر میکند
    مادر !
    از ضربانِ قلبِ من بگیر این غمِ کشنده را
    من آرام آرام میمیرم ...
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    میخواهم آرام ... بی هیچ سر و صدایی گم شوم
    ایمان من رو به غروب میرود
    صداقت شعرهایِ من رو به غروب میرود
    سیاه چشمترین مردِ خاطرات من ، در شرقی نگاه من رو به غروب میرود
    من .... رو به غروب میروم
    باید آرزوهایِ رو به محالِ خاک گرفته را به پائیزیترین بادِ در همین نزدیکیها بسپارم
    باید عطرِ بابونه را در کهنهترین حسِ زنانهام رایج کنم
    باید عشق را به رویایِ گریستن برایِ لحظههایِ نو وا دارم
    باید چند دقیقه قبل از رخ دادن خورشید ، بی صدا، گم شوم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بانو !
    اگر کلاهم را از سرم بر دارم
    و دستان خستهام در جیبهایم باشند
    و اگر شما اشکهایم را
    و التماس چشمهایم را
    ... ندیده بگیرید
    پسر بچهای خواهی یافت
    که هر بار نگاهش میکنید
    سرخ میشود
    و بی هیچ حرفی
    انگار دیرش شده باشد
    تا سر کوچه
    می دود
    و مــیدود
    و مــــیدود
    و پشت اولین دیوار
    زانو میزند
    و قلبش میتپد
    و مـیتپد
    و مـــیتپد
    بانو !
    با پسر بچه ای که چنین شرمگین در من زندگی میکند
    چگونه اعتراف کنم
    که دوستت دارم ؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چه آرامشی
    وقتی شرافت را در آغـ*ـوشِ نجیب زادگانِ شریف بالا میاوری
    ...
    من آخرین والس را با پدرم رقصیدم
    شبِ قبل از حلق آویز شدنش
    مادرم مرا به "عشقِ " مردی فروخت
    من "عشقِ مادری" را به مردی فروختم
    هنرپیشه ی اصلیِ سریال عشقهایِ سرپایی که باشی
    یک سور میزنی به نجابتِ روسپیانِ ساختمانِ پشت راه آهنِ پاریس
    ...
    دلگیرم از روزگارِ عجیبِ نا نجیب
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما

    اسیر ظلمات

    اسیر سردابههای سرد دوست شده ایم

    با دستهای ما قمار می کنند

    با دلهای ما حکم می کنند

    با زندگی ما بازی می کنند

    رفاقت را ساده باور نکنید

    دنیا بیرحم تر از این حرف هاست

    که حتی مسیح هم

    شام آخر داشت

    حتی مسیح هم

    شب آخر

    رفیقانی داشت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حالِ تهوع میگیری ... اگر بدانی
    که یک مارِ بزرگ بلعیده ام
    چنبره زده گوشه دلم
    نیش میزند به محرمانهترین ... حرفهایِ ما... خاطراتِ ما
    دچارِ خوفِ میشوی ... اگر بدانی
    ... چیزی مثلِ یک گودالِ بزرگ مرا بلعیده است
    مثلِ تاریکی محض ... سکوتِ مطلق ... شب ... شب ... شب
    و من چنبره میزنم رویِ تمامِ خاطراتی که ... دیگر با تو ندارم
    ....
    خوش به حالِ مار
    تنها موجودیست که پیچ و تابش از درد نیست
    ....
    از این تلخ تر نمیشد نوشت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    برایت خواهم نوشت
    از ابهام لحظه ها
    از تردید
    از حجم مرگ آور نبودنت
    از کسانی که ردّ میشوند و بوی تو را میدهند
    شاعرانی که از تو مینویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ میکنند
    روزنامهها که عکست را درشت میاندازند ، بی من در کنارت
    برایت خواهم نوشت
    از حدیث تلخ بغضهای تا ابد
    از قناعت به یک خاطره ، یک یاد ،یک شب مهتاب
    از صبوری من و جای خالی تو و شبهای من
    برایت خواهم نوشت
    حتی تو هم برای من نبودی
    حتی تو هم برای من نبودی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,926
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,037
    بالا