Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار بـرده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه بـرده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.

در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.

آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و بـرده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد بـرده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:

چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
 
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    جوان و دریاچه
    مرد جوان و زیبایی هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند. او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود، گلی رویید که آن گل را نرگس نامیدند.

    پس از مرگ نرگس، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
    پریان پرسیدند: چرا گریه می کنی؟
    دریاچه جواب داد: برای نرگس گریه می کنم.
    پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست،‌ چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم، تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.

    آنگاه دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
    پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد.

    دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت: من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که او به روی من خم میشد، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خواب خوش
    سه تن در راهى مى رفتند؛ یكى مسلمان و آن دو دیگر، مسیحى و یهودى. در راه درهمى چند یافتند. به شهرى رسیدند. درهم‏ها بدادند و حلوا خریدند. شب از نیمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز یك نفر را سیر نمى‏ كرد.

    یكى گفت: امشب را نیز گرسنه بخوابیم، هر كه خواب نیكو دید، این حلوا، فردا طعام او باشد. هر سه خوابیدند.
    مسلمان، نیمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابید. صبح شد.
    عیسوى گفت: دیشب به خواب دیدم كه عیسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از این نیكوتر نباشد. حلوا نصیب من است.
    یهودى گفت: خواب من نیكوتر است. موسى را دیدم كه دست من را گرفته بود و مى‏ برد. از همه آسمان‏ها گذشتیم تا به بهشت رسیدیم. در میانه راه تو را دیدم كه در آسمان چهارم آرمیده ‏اى.
    مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: اى بیچاره آن یكى را عیسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بیچاره مانده ‏اى. بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده‏ اى، برخیز به همان حلوا رضایت ده. آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نیز نصیبى داشته باشم.
    رفیقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو دیدى. آنچه ما دیدیم همه خیالات باطل بود.

     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خرید آینه
    چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
    کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی...

    از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
    یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است...

    ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

    سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
    بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟!
    نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
    آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
    با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم...

    می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم: یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
    - آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
    - اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
    - آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
    - چرا ؟ آخه چرا دوستم داری؟
    - چون تو مال من هستی!

    سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری؟
    و او در جوابم می گوید: بله.
    و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری؟
    به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دو گرگ
    دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
    یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند؛ اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند؛ اما هر چه رفتند؛ دهن گیره ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

    یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
    ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
    ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در بریم.
    ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد.
    ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.
    ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش.
    ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود بـرده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد.
    ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن.
    ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
    ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
    ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.

    گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
    ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟
    ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟
    ـ چه فداکاری ای؟!
    ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم.
    ـ منو بخوری؟
    ـ آره مگه تو چته؟
    ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم.
    ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه.
    ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟
    ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن.
    ـ آخه گوشت من بو میده.
    ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا میرم تو میگی گوشتم بو میده؟
    ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟
    ـ معلومه چرا نخورم؟
    ـ پس یه خواهشی ازت دارم.
    ـ چه خواهشی؟!
    ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن.
    ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت میمونه رو زمین؛ اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو می گیری و ناخوشم می کنه.

    گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دو ماهیگیر
    روزی دو مرد عازم ماهیگیری شدند، یکی متبحر و دیگری سر رشته ای از این کار نداشت.
    هر بار ماهیگیر کار کشته ماهی بزرگی صید می کرد آن را در ظرفی پر از یخ می انداخت؛ اما هر بار که ماهیگیر بی تجربه یک ماهی بزرگ صید می کرد دوباره آن را به آب می انداخت.

    ماهیگیر متبحر تا شب شاهد این ماجرا بود. سرانجام کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: چرا هر ماهی بزرگی که صید می کنی دوباره به آب می اندازی؟

    ماهیگیر بی تجربه جواب داد: خوب معلومه برای این که من فقط یک تابه کوچک دارم.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خداشناس و لاابالی
    خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند. او می گفت: چون برادر بزرگ تر بود دیرتر ازدواج کرده بود و برای رسیدگی به امور برادران و خواهرانش ناچار بود کار کند.
    شبی که اقوام تازه برادرش به منزل انها آمده بودند، وی برای خرید یک شانه تخم مرغ راهی شده بود. تنها دارایی منزلشان ده تومان پول بود و یک راست به مغازه بقال محله که مردی خداشناس بود رفته و وقتی پول یک شانه تخم مرغ را داده بود، مرد گفته بود: این نرخ روز است نه این وقت شب و در این ساعت از شب نرخش پانزده تومان است.

    این دوست می گفت: تخم مرغ را زمین گذاشتم و برگشتم به طرف خانه. می گفت: در مسیر به این فکر می کردم که مردی با این خدا پرستی که همیشه صف اول نماز مسجدمان است چرا این چنین كرد؟

    ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسیدم که شخصی لاابالی و بی خیال در ظاهر بود. به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده.
    مرد گفت: نیمرو می خوای یا آب پز؟ گفتم: نه برادر برای ما مهمان آمده و تمام دارایی ما همین ده تومان است. اگر می شود می برم خانه خودمان درست می کنیم.

    با شنیدن این حرف مرد برخاست؛ سه دست دیزی و تمام مخلفاتش به همراه یک شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت: خیر پیش.
    متعجب گفتم: برادر من پول ندارم.
    مرد برفراشته گفت: کی از تو پول خواست؟ مهمان حبیب خداست و تو هم همسایه ما برو به سلامت.

    روزها و سالها گذشت و او یک ریال بابت آن شب از من نگرفت. کرامت و انسانیت او همواره مرا شرمسار خود نموده است.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    ارزیابی
    پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
    مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.

    پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
    زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد!
    پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او انجام می دهد انجام خواهم داد!
    زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.
    پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.
    مجددا زن پاسخش منفی بود.

    پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
    مغازه دار كه به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.

    پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را ارزیابی می کردم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند!
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    نعلبندی
    یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید. بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.

    روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند».
    خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
    گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید، خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.

    خر فکر کرد: «اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید، ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود».

    نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد.
    همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام».
    گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
    خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».
    گرگ پرسید:« چه خواهشی؟»
    خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد.
    ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گـ ـناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم.
    در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»

    گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».
    خر گفت: «صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم، برای من بهترین زندگی را درست کرده بود.
    آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و به جای کاه و جو، همیشه پسته و بادام به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است. حالا می خوری و می بینی.
    آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود، همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی، می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم!»

    همان طور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد ،خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.

    گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
    خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هـ*ـوس گوشت خر نکنی!»

    گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
    گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
    روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»

    گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    الاغ مرده
    جک از یک مزرعه‌دار در تگزاس یک الاغ خرید به قیمت 100 دلار.
    قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: متأسفم. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.
    جک جواب داد: ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.
    مزرعه‌دار گفت: نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم.
    جک گفت: باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.
    مزرعه‌دار گفت: میخوای باهاش چی کار کنی؟
    جک گفت: میخوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.
    مزرعه‌دار گفت: نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت.
    جک گفت: معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.

    یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟
    جک گفت: به قرعه‌کشی گذاشتم. 500 تا بلیت دو دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.
    مزرعه‌دار پرسید: هیچ کس هم شکایتی نکرد؟
    جک گفت: فقط همونی که الاغ رو بـرده بود. من هم دو دلارش رو پس دادم.

    همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره برداری هست.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,925
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا