~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
دخترکی کنارجاده

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختربچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی...درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب- که این مرتبه عجیب تر از قبل بود- به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد!
من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم. و در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام.
چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیروقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم تا تنها نباشم!
 
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    » حــوض نقآشــﮯ «:
    این حکایت از دی ماه سال 1381 آغاز شد...
    « مهدی عباسی» ده ساله، دانش آموز کلاس چهارم دبستان، در منطقه دستگرد قداره از توابع شهرستان خمینی شهر است که تا اصفهان پنج کیلومتر فاصله دارد. پدرش کارمند یکی از هتل های اصفهان است و خانواده او شامل پنج نفر است.
    در انتهای کوچه بن بست ، خانه ای قرار دارد که معمولا در آ نجا گوسفند نذری قربانی می کنند و خون روی دیوار می مالند تا ارواح خبیثه! از آنجا فاصله بگیرند. در خانه شیشه های شکسته می بینید که روی بعضی از پنجره ها پارچه و پلاستیک کشیده شده!!! اما اتفاقات دی ماه چیست؟؟؟
    مهدی می گوید:« هر کجا قدم می گذارم، شیشه ها از داخل شروع به شکستن می کند.!»
    پدرش می گوید:« 17 شیشه از منزل ما ، در یک لحظه شکست و به علت سرمای زیاد، خانواده را به منزل همسایه بردم، اما شیشه های آن ها هم شکست». ابتدا فکر کردم کسی با ما دشمن و قصد جان ما را دارد، از این رو به پلیس 110 خبر دادم، آنها که آمدند تحقیق کردند اما چیزی دستگیرشان نشد.
    پس از سه روز تصادفاً مهدی را به خانه خاله اش فرستادم. یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند:« شیشه های خانه ما خود به خود شکسته است.»دیگر بر این باور شدم که این موضوع به مهدی ارتباط دارد. او می گوید:« تمام این حادثه ها بین ساعت هفت صبح تا نه شب واقع می شود». این اتفاقات در مدرسه مهدی نیز اتفاق افتاده است. شیشه آبدارخانه و بسیاری از کلاسها شکسته شد....مدیر مدرسه می گوید:« وقتی شیشه های کلاس شکست و فرو ریخت، من دو نفر از همکلاسی های مهدی را مامور کردم تا تمام حرکات اورا زیر نظر داشته باشند و چشم از او برندارند. پس از آنکه زنگ اول کلاس به صدا درآمد و آخرین معلم قصد خروج از آبدارخانه را داشت شیشه ها از داخل شکستند و فرو ریختند و یک تکه سنگ قرنیز بزرگ وارد لوله بخاری شد...» خانواده مهدی نقل مکان کردند اما پدرش می گوید: « این نقل مکان ها فایده ای ندارد، ما سه بار نقل مکان کرده ایم اما باز هم شیشه ها ی خانه در امان نیستند...»
    مهدی می گوید:« آنها پنج نفرند، دوستان من هستند، لباس سیاه می پوشند، مثل ما انسان ها هستند، البته من واضح نمی توانم صورتشان را ببینم، اما یک تفاوت دارند که پاهایشان مانند بز یا گوسفند سم دارد. آنها با من دوست هستند ، اما اگر حرف هایشان را گوش نکنم، اذیتم می کنند، دفعه اول با سنگ مرا زدند که بابا مرا به دکتر برد...»
    پدرش می گوید: دختر کوچکم را به دکتر بـرده و در حال بازگشت بودم که داخل کوچه مان ، همسایه ها به من گفتند:« حسین آقا به خانه نرو! چون به خانه ات سنگ پرت می کنند و تمام شیشه های منزل شکسته است!» سراسیمه به خانه رفتم دیدم مهدی داخل خانه است و معده اش را گرفته...»یک روز یادم می آید که در ماشین پدر خانمم نشسته بودیم مهدی به ما گفت:« الان شیشه های آینه بغـ*ـل می شکند» و همان موقع شکست.آنها همه جا دنبالش هستند.
    مهدی می گوید:« از شب اول که آن ها شیشه های خانه ی مارا شکستند ، من با آنها دوست شدم، آنها چشم مرا می بندند و به این ور و آن ور می برند،همین...»
    مادرش می گوید :« مهدی گاهی اوقات به ما می گوید ، امشب پنج تا مهمان دارم، آنها عدس پلو دوست دارند».
    غذا برای پنج نفر سر سفره گذاشتیم و او به ما گفت: « دوستانم به من می گویند در را ببندم.»
    ما صدای قاشق و چنگال را می شنیدیم و پس از مدتی که در باز شد،دیدم در ظرف غذا چیزی باقی نمانده.
    مهدی می گوید:« دونفرشان سن زیادی دارند، یکی شان 1200 و دیگری که با من خیلی صمیمی است 700 سال دارد و نامش «زقیه» است. آنها به من می گفتند ما جن هستیم. اما نام مارا جن صدا نزنید بلکه به ما الجن بگویید
    چیزی که تا کنون مشخص است ، این است که این پسر با موجوداتی به نام جن در ارتباط است، او آنها را می بیند اما کسی به جز او قادر نیست آنها را ببیند . در حال حاضر به گفته پدر وی چندی است که آنها کاری با مهدی ندارند و با مهدی راه آمده اند، حتی اگر مهدی حرف آنها را گوش نکند دیگر شیشه ها را نمی شکنند..
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    این قطار به جایی نمیرود

    دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند .
    ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر میرسید .در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار انها تنها سرنشینان ان قطار بودن . البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از انها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید اقا این قطار کجا
    میرود.؟ ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی رود . لوری از ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در قطار نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد . دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی انها را احاطه کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر.
    دیوید او را دلداری داد..نترس پسرم مطمئن باش که اتفاقی نمی افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از قطار پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان . دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند. انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد . خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود . دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید .
    آنها مجبور شدند در را بشکنند . هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود . تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس از مدتی بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش بـرده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد . ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت : او "الن" همسر من است حدود بیست و نه سال پیش مرده
    همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خود را به خواب زدن..."


    پسر بچه اي در يك شب معمولي در تختش خواب بود. او صداي پايي را از بيرون در اتاق ميشنود، و بدون اينكه چشمانش را كامل باز كند، يواشكي از لاي چشمانش نگاه ميكرد.
    درِ اتاقش به آرامي باز ميشود و پيكر تاريك موجودي كه جنازه مادر و پدر او را در دستانش به زمين مي كشد نمايان ميشود...
    بعد از اينكه جنازه ها را به آرامي بر روي زمين گذاشت، با خوني كه از جنازه ها بر زمين جاري بود بر روي ديوار اتاق چيزي نوشت...
    پسرك از ترس در جاي خود خشكش زده بود. او در آن تاريكي نمي توانست نوشته روي ديوار را بخواند... و اكنون ميدانست كه آن موجود به زير تخت او خزيده است...
    مثل هر بچه ديگري كه مي ترسيد، خود را به خواب زده بود و از ترسش وانمود مي كرد در تمام طول اين ماجرا خواب بوده است. پسرك مثل جنازه ها بي صدا و بي حركت بر روي تختش مانده بود و صداي نفس هاي آرام و سنگين آن موجود را زير تختش حس مي كرد... بوي خون فضاي اتاق را پر كرده بود...
    ١ ساعت گذشت... و چشمانش بيشتر و بيشتر به تاريكي اتاق عادت كرد... عرق سرد تمام بدنش را خيس كرده بود...او به سختي تلاش ميكرد كلمات روي ديوار را بخواند... اما كار سختي بود...

    در نهايت زماني كه توانست آن كلمات را بخواند نفسش بند آمد!

    جمله اي روي ديوار بود كه نوشته بود:

    "مي دانم كه بيداريييييي"

    ناگهان چيزي زير تخت تكان خورد. . .
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    مستندی واقعی از یک نویسنده)

    سلام اسم منEllis است من یک نویسنده هستم همه چی خوب بود از وقتی که یک سفر به کشور های خارج کردم یک روز من در کشور آمریکا جنوبی رفتم اولش جای خوبی بود اما درخت داشت حشره زیاد داشت رودخانه های کثیفی داشت که حشرات زیاد داشت من بین اون مردم رفتم دنبال یک خانه ویلایی یک جا ساکن شدم و شروع به کار کردم اما اون جارو خوب نمیشناختم بدون مشورت و تحقیق پرس جو خانه رو خریدم، خلاصه شب شد هوا خیلی تاریک بود برق رفته بود من هم هیچی رو نمی دیدم رفتم چمدان هم رو بردارم چراغ قوه مو بیارم اما متاسفانه چمدانم در زیر زمین خانه گذاشته بودم من هم راستش میترسیدم که برم اخه من نه راجب ان خانه می دونستم نه از کسی پرسیدم اوضا خانه چطور است خلاصه هیچی دیگه با تمام این حرفا یک فکری تو ذهنم اومد که شاید در این خانه جن باشد من که نمی دونم! اخه راستش من خیلی از جن میترسیدم و خونه رو هم خیلی زود خریدم و چیزی راجب خانه نمی دونستم مجبور شدم فقط زود یک خانه بگیرم تا شروع به کار کنم، و احساس تنهایی میکردم و تصمیم گرفتم به تخت خوابم برم وقتی به تخت خوابم رفتم میترسیدم من اصلاً به اونجای لعنتی عادت نداشتم راستش توی خواب همیش فکر میکردم صدای پِچ پِج میاد تا اینکه یک دفعه در کمد واسه خودش باز شد و صدا خورد من خیلی ترسیدم اصلا انتظارشو نداشتم گفتم حتما لباس ها به کمد فشار اورده در کمد باز شده خوابیدم ساعت 2 شب بود رفتم یک اب بخورم و میخواستم برم اب بخورم حتما باید از بغـ*ـل حموم رد می شدم تا اینکه داشتم از بغلش رد می شدم یهو دیدم دوش حموم اب میریزه و باز شده رفتم تو ببینم چه خبره یهو دیدم برق حموم روشن شد ولی کسی اونجا نبود ترسیدم با سرعت جِت رَفتَم توی آشپز خونه و زیر میز ناهار خوری قایم شدم چند ساعتی گذشته بود که زیر میز بودم ساعت 3 شد رفتم اب بخورم دیدم لیوان ها تکون میخورن لیوان ها روی و وقتی از آشپز خونه فرار کردم از راه دور دیدم لیوان ها تکون میخوره و یک زن سیاه دیدم که موهای سیاه داره تا صورتش موهاش اومدن ناخن های دراز و ثُم اَسب اونو که دیدم رفتم تو اتاقم برق روشن کردم دَر اُتاقمو قُفل کردم که یهو دیدم برق رفت و از توی کمدم یک چادر سیاه خود به خود روی زمین داره حرکت میکنه و به سمت من میاد راستش اتاق من یک پنجره بزرگ داشت که به حیاط خونه راه داشت و میتونستی از اون پنجره حیاط ببینی گفتمEllis یا میمیری یا زنده میمونی دستامو مشت کردم و یک ضربه بزرگ به پنجره خونه زدم و پنجره شکست مردما همه داشتن با تعجب منو نگاه میکردن مردما گفتن واسه همینه هیچکس توی اون خونه زندگی نمیکنه اون خونه واسه ی یک جن گیر بوده که جن گیره به طرز عجیبی مرده و هنوز اون خونه آرامش نداره و فردا شد وسایلمو جمع کردم و از اونجا رفتم و گفتم از این به بعد راجب خونه ای که میخوام به گیرم پرس جو و تحقیق میکنم و برام تجربه شد و از انجا رفتم.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    اﻟﻴﺴﺎ ﻟﻢ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﺗﻔﺮﻳﺢ و ﻳﺎفتن کار به امریکا سفر کرده بود، اتفاقی که برای او افتاد نزدیک به 2سال است که شدیدا توسط پلیس و خبرنگاران در حال بررسی است، این دختر 23 ساله پس از انجام کارهایش با مادرش درکبِک تماس میگیرد و به او میگوید که پس از چند روز اقامت در هتلی در لس انجلس به کانادا بازخواهد گشت، الیسا حدود 3روز در هتل اقامت داشت اما روز چهارم و به شکلی عجیب ناپدید شد!...

    مهماندار هتل پس از نگرانی در این مورد نگهبان هتل را در جریان گذاشت و او نیز پس از گذشت یک هفته و نیامدن او پلیس را خبر کرد، پلیس جستجو را شروع کرد و در نهایت جسد الیسا لم در منبع اب بالای هتل پیدا شد! در طول این مدت مسافران هتل از مزه ی عجیب و رنگ تیره ی اب هتل شدیدا شکایت کرده بودند اما مسئولین هتل پس از چندبار تعویض اب منابع هتل باز هم در عجب بودند که علت چیست، پلیس برای خارج کردن جسد الیسا از منبع مجبور شدند تمام منبع را شکاف دهد،هنوز هم مشخص نیست که او چگونه و چطور به داخل این منبع افتاده.
    هتل در تمام نقاط دارای دوربین است و تمام درها قفل هستند اماهنوز هم مشخص نیست چگونه و چطور او توسط خودش و یا کس دیگر و یا حتی نیرویی فراطبیعی توانسته به پشت بام برود!


    اما ترسناک ترین نکته ی مرگ الیسا لم ویدئویی بسیار عجیب و تکان دهنده و در واقع اخرین تصاویر ثبت شده از او درون اسانسور هتل است،در این ویدئو او حرکاتی بسیار عجیب انجام میدهد،به شکلی که انگار در حال فرار و یا مخفی شدن از دست چیزی است،در نهایت در همان ویدئو که توسط روانشاسان بررسی شده دچار فروپاشی کامل روانی حاصل از وحشت میشود!... الیسا هیچ گونه مشکل و پرونده ی روانی نداشته و هوز هم مشخص نیست چه چیزی او را در کمتر از 5 دقیقه به جنون میرساند!این هتل که سیسیل نام دارد اما تاریخی بسیار بد دارد! دو تن از بدترین قاتلان زنجیره ای امریکا که یکی از انها شیطان پرست بود در این هتل اقامت داشته اند (ریچارد رامیرز).


    پس از گذشت سه سال از مرگ الیسا هنوز هم مرگ او در هاله ای از ابهام قرار دارد و مشخص نیست چه اتفاقی افتاده است... پزشکی قانونی حتی قتل او را رد کرد و علت را خودکشی نامید، درون خون الیسا نیز هیچگونه ماده ی مخـ ـدر و خاصی نبوده و او به شکلی کاملا عادی مجنون شده بوده!
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    احتمالا برخی از افراد با ناحیه « روت چهل و چهار» آشنا هستند. ولی آیا هرگز چیزی را جع به روح پلید آنجا هم شنیده اید؟ بسیاری از افراد در رابـ ـطه با این روح دچار تجربیات وحشتناکی شده اند. گفته می شود که او موهای قرمز رنگی دارد و اغلب تی شرتی پشمی به رنگ روشن و شلوار جینی آبی رنگ به تن دارد

    برخی از افراد مدعیند که او ناگهان در اواسط اتوبان ها و جاده های خلوت و متروکه ظاهر می گردد وحتی بعضی او را زیر گرفته اند و زمانی که بر می گردند تا ببینند آیا شخصی در آنجا افتاده یا نه ، با جسدی مواجه نمی شوند. اگرچه، روح پلید آن چنان خنده بلندی از ته دل سر می دهد که باعث می شود که مو به تن همه راست شود. برخی دیگر ادعا می کنند که او سرش را به شیشه جلوی اتومبیل می چسباند، خنده کریهی سر می دهد و به تعقیب آنها می پردازد، در حالی که سرعت آنها بیش از صد و بیست کیلومتر در ساعت بوده است، بدتر از همه این که او آن چنان خنده خوفناک و شیطانی به سرنشینان ماشین تحویل می دهد که خون در عروقشان منجمد می شود. همچنین یک راننده کامیون گفته است که آن روح در اطراف اتوبان منطقه روت چهل و چهار کنار جاده ایستاده بود و برای او اتو استاپ زد. راننده هم دلش به رحم می آید و مقابل پایش ترمز می کند. طبق اظهارات آن راننده روح مردی حدودا چهل ساله با موهای پرپشت قرمز رنگ به نظر می رسید. بعد از آنکه روح پلید سوار کامیون می شود، راننده مقصدش را از او می پرسد، ولی او در سکوت فقط لبخند می زد. راننده کامیون هم به خیال این که با فردی روانی یا دیوانه مواجه است عصبانی می شود، ترمز می کند و از او می خواهد که هرچه زودتر پیاده شود. روح هم طبق خواسته ی مرد از کامیون خارج می شود
    اگرچه، خروج او از کامیون به صورت غیب شدن ناگهانی در تاریکی صورت می گیرد، راننده مدعی است که قبل از آنکه روح ناپدید شود، داخل بدنش را دیده است.
    ماجرای دیگر مربوط به زن و شوهری می شود که ماشینان در اواسط جاده ای خلوت خراب می شود. مرد به زنش می گوید که داخل ماشین بماند تا او به سراغ یافتن تلفن عمومی برود. طولی نمی کشد که مرد سر راهش با روح معروف، مواجه می شود که کنار جاده نشسته بود. مرد از او می پرسد که آیا می داند نزدیکترین تلفن عمومی کجا قرار دارد یا نه، ولی روح بدون بر زبان آوردن کلمه ای فقط لبخندی کریه و بلند بالا به او تحویل می دهد. مرد مدعی است که به وضوح دو حفره خالی را به جای چشم در صورت روح دیده بود و وقتی از او فاصله می گیرد، روح با صدای شیطانی و مشمئزکننده خنده بلندی را سر می دهد
    مرد وقتی به ماشینش برمی گردد، زنش را به شدت نگران و مضطرب می یابد. زن مدعی می شد که در حالی که رادیو ماشین روشن بوده، درلابه لای آن صدای خنده های بلند و زشتی را می شنود و عصبانی می گردد. درنتیجه زن از ماشین خارج می شود تا سروگوشی به آب دهد ولی صدای خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. زن با وحشت فراوان سوار ماشین می شود و رادیو را خاموش می کند، سپس همزمان صدای خنده ها نیز قطع می گردد. زن و شوهر که هر دو به شدت وحشت کرده بودند، فورا سوار یک ماشین عبوری می شوند و صحنه را ترک می کنند
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    دیوانه وار عاشق آن زن بودم!

    دیروز به پاریس برگشتم ,وقتی چشمم مجدد به اتاقم افتاد_اتاقمان,تختخوابمان, وسایلمان وهر چیزی که بعد از مرگ انسان باقی میماند_ دوباره آن چنان دلم گرفت که می خواستم پنجره را باز کنم و خود را از پنجره به خیابان بیاندازم.

    نمی توانستم در میان دیوارهایی باشم که زمانی او را در میان خود گرفته بودند و هزار ذره از وجود,پوست و نفس اورا در خود حفظ کرده بودند. کلاهم را برداشتم که از اتاق بگریزم ولی قبل از آن که به در برسم,از مقابل آینه بزرگی که در راهرو قرار داشت گذشتم.

    این همان آینه ای بود که او هر روز وقتی که بیرون می رفت خودش را از سر تا پا در آن نظاره می کرد. لخـ*ـتی در مقابل آن آینه ای که بارها و بارها تصویرش را در آن نظاره کرده بود,ایستادم.
    آینه آن قدر تصویر اورا باز تابانده بود که بی شک تصویرش در حافظه آینه باقی مانده بود. با حالتی لرزان جلو آینه ایستادم وبا چشمانی خیره به آن آینه مسطح,ژرفو تهی نگریستم ,آینه ای که کاملا اورادر بر گرفته بود و به اندازه من,وجود او را ازآن خود کرده بود .حس کردم که آینه را هم دوست دارم.دستی بر آن کشیدم ,سرد بود.

    غمناک و هراس انگیز بود تا انسانها را این گونهآزار بدهد به راستی چه خوشبختند انسانهایی که آنچه را که در قلبشان می گذرد بدست فراموشی می سپارند. از خانه بیرون آمدم و ناخودآگاه به طرف قبرستان به راه افتادم. قبر سادهاش را که صلیب مرمری سفیدی بود,یافتمو این کلمه روی آن نقش بسته بود. دوست داشت,دوستش میداشتند,و در گذشت.
    او درست زیر خاک بود.پیشانی ام را روی زمین گذاشتم و هقهق کنان گریستم.مدت زیادی آن جا ماندم. هوا کمکم رو به تاریکی میرفت واحساس عجیب,احساسی دیوانه وار,احساس عاشقی دل شکسته در من پیدا شد که می خواستم شب را بر مزارش اشک بریزم.ولی ممکن بود مرا ببینند واز گورستان بیرون کنند.

    پس چطور بایداین کار را میکردم .فکر زیرکانه ای کردم,بلند شدم ودر شهر مردگان شروع به پرسه زدن کردم. این شهردر مقایسه با شهری که ما در آن زندگی میکنیم چقدر کوچک است ولی تعدادمرده ها از زنده ها بیشتر به نظر می رسد. زنده ها به خانه های مرتفع , خیابانهای عریض و فضای زیادنیازمندند ولی مرده ها به این چیزها نیازی ندارند. زمین آنها را در خود فرو می برد بدرود!
    به آخر قبرستان رسیدم آنجا آن قدر متروک بود که صلیب ها هم پوسیده بودند و باغچه ای زیبا و غم انگیز داشت پر از گلهای سرخ خودرو و درختان سرو تنومندو تیره کاملا تنها بودم زیر درخت سبزی قوز کردم و خودم را بین شاخه های ضخیم و دلگیرش مخفی کردم. وقتی هوا کاملا تاریک شد. از زیر درخت بیرون آمدم وبه آهستگی شروع به قدم زدن کردم.
    مدت زیادی بی هدف می گشتم, اما نمی توانستم دوباره قبرش را پیدا کنم . در حالی که دستهایم را دراز کرده بودم به جستجو ادامه دادم. دستها, پاها ,زانوها, سـ*ـینه و حتی سرم به قبرها برخورد می کرد ولی باز هم به جستجوی خود را ادامه دادم .

    مثل کوری که اطرافم را لمس میکردم; با دستهایمبدنبال سنگ ها, صلیبها, نرده های آهنی و دسته هایی از گلهای پژمرده میگشتم. اسامی را با انگشتانم می خواندم ولی قبرش را نمی تونستم پیدا کنم. چه شب تاریکی بود. ماه به کلی پنهان شده بود. درمیان خیابانهای کوچک که بین ردیف های قبرها کشیده شده بود ,وحشت عجیبی بر من حاکم شده بود. وقتی دیگر نمی توانستم قدم بزنم ; و زانوهایم ناتوان شده بودند, روی یکی از قبرها نشستم. میتوانستم صدای تپش قلبم را بشنوم!

    علاوه بر این چیز دیگری را هم میشنیدم. آنصدای چه بود؟ صدایی مبهم.
    در این شب ظلمانی که کسی قادر به رفت و آمد نبود آیا این صدا توهم بود یا از زیر این زمین مرموز بیرون می آمد؟
    اطرافم را نگاه کردم; از وحشت سست شده بودم واز ترس بدنم سرد شده بود , نزدیک بودجیغ بکشم و مرگ را پیش روی خود میدیدم. ناگهان به نظرم رسید که تخته سنگ مرمری که روی آن نشستم ,تکان می خورد.

    مثل این که کسی سنگ را حرکت میدهد.
    با خیزی تند روی سنگ قبر کناری پریدم و به وضوح دیدم که سنگ قبر بلند می شود . بعد مرده ای ظاهر شد و سنگ قبر را باپشت خمیدهاش به عقب راند. با آنکه شب خیلی تاریکی بود این صحنه را به وضوح می دیدم روی صلیب می توانستم این کلمات را بخوانم : در این مکان ژاک الیوان آرامیده است, او که در پنجاه و یک سالگی دار فانی را وداع گفت, خانواده اش را دوست داشت , مهربان و درست کار بود, و به لطف حق به رحمت ایزدی پیوست. آنمرده هم آنچه را روی سنگ قبرش نقش بسته بود خواند; بعد سنگ کوچک و نوک تیزی از کنار قبر برداشت و با دقت شروع به تراشیدن حروف روی سنگ کرد.

    به آرامی آنها را پاک کرد وبا چشمان میان تهی اش به جایی که قبلاحروف حک شده بودند, نگاه کرد. بعد با سر استخوان انگشت سبابه اش این حروف نورانی را نوشت: در این مکان ژاک الیوان آرامیده است او که در پنجاه و یک سالگی دار فانی را وداع گفت ,با نامهربانی موجب مرگ زودرس پدرش شد چون

    که, چشم طمع به ثروت پدرش دوخته بود, زنش را اذیت میکرد, فرزندانش را زجر میداد ,

    همسایگانش را می فریفت, هر کسی را که می توانست چپاول می کرد, و سرانجام با خواری و ذلت این جهان را ترک کرد . نوشته اش که تمام شد, بی حرکت ایستاد و به آن نگاه کرد . همین که سرم را چرخاندم دیدم که تمام قبرها شکافته شده اند, همه مرده ها بیرون آمداند وهمگی خطوط حک شده روی سنگ قبرهایشان را پاک کرده ,و کلمات دیگری روی آنها می نویسند.

    از نوشته های روی قبر فهمیدم که همگی آنها در زمان حیات خود , انسانهای مغرض, خائن, ریاکار, دروغگو و پست بوده اند . همسایگانشان را آزار می دادند; همین پدران نیک , همسران با وفا, پسران فداکار, دختران پاک و کاسبان درستکار, دست به سرقت زده کلاه برداری کرده و مرتکب هر عمل ننگین و شیطانی شده بودند. همگی , همزمان برسردرخانه ابدی شان این حقایق هراس انگیز را می نوشتند:

    هر یک از آنها زمانی که زنده بود یا نادان بود و یا خود را به نادانی زده بود به نظرم رسید که معشـ*ـوقه من هم باید چیزی روی سنگ قبرش نوشته باشد, و حالا مطمئن از اینکه فورا اورا پیدا خواهم کرد دوان دوان و بدون ترس به سمتش رفتم. بدون اینکه چهره اش را ببینم فورا او را شناختم , روی صلیب مرمری که قبلا این کلمات را خوانده بودم :دوست داشت دوستش داشتند و درگذشت.

    حالا این کلمات را می دیدم : در یک روز بارانی, به قصد فریب محبوبش از خانه بیرون رفته بود, سرماخورد و مرد. ظاهرا صبح روز بعد مرا بی هوش بر روی قبرها پیدا میکنند.
    نویسنده: گی دو مو پاسان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    آنه لیز میشل

    آنه لیز میشل، متولد سال 1952 و فوت شده در 1976.
    دختری که بسیار از افراد پذیرفتند که او توسط شیاطین تسخیر شده است
    در سال 1968
    زمانی که او هفده سال سن داشت و در دبیرستان مشغول به تحصیل بود، اولین تجربه و تشنج خود را تجربه کرد. پس از آن در 1969 او مورد اولین حمله صرع قرار گرفت. سپس او تحت نظر یک متخصص مغز و اعصاب قرار گرفت و این پزشک تشخیص داد که او بیماری صرع همراه با تشنج رنج می‌برد.

    به زودی مشکلات آنه لیز آغاز شد بطوریکه او اعلام می‌کرد اشیا و اجسام اطرافش حرکت می‌کنند، او حتی اعلام کرد که صداهایی را می‌شنود که به او می‌گفت: تو نفرین شده هستی!!

    در سال 1973 اعلام شد که او از افسردگی رنج می‌برد.
    در سال 1975
    عده‌ای اطمینان پیدا کردند که روح او تسخیر شده است، به همین جهت والدین او از ادامه درمان پزشکی صرف نظر کردند و از راه جن گیری برای درمان بهره بردند.
    علائم آنه لیز مانند افرادی بود که از اسکیزوفرنی رنج می‌برند اما آنها به درمان پاسخ مثبت می‌دهند اما درمورد او قضیه فرق می‌کرد.

    اولین بار یک زن مسن تشخیص داد که آنه لیز توسط شیاطین تسخیر شده است، او متوجه شد که آنه لیز از تصویر عیسی(ع) دوری می‌کند و از نوشیدن آب مقدس طفره می‌رود. او همچنین اعلام کرده که بوی بدی مانند بوی جهنم از بدن آنه لیز استشمام می‌کند.
    یک جنگیر به ملاقات او می‌آید و متوجه می‌شود که موضوع حقیقت دارد و او تسخیر شده است به همین جهت برای مراسم جن گیری از اسقف اجازه درخواست میکند و پس از چندبار اجازه به وی داده می‌شود.

    جلسات جن گیری چندین بار صورت گرفت اما دو کشیشی که برای اینکار آمده بودند، نتوانستند این کار را انجام بدهند.
    او کارهای عجیب بسیار انجام می‌داد. او به خوردن مگس و عنکبوت عادت کرده بود و حتی ادرار خودش. او کارهای عجیب دیگر نیز انجام می‌داد برای مثال یک بار او به حالت سـ*ـینه خیز به زیر یک میز رفت و به مدت دو روز مانند سگ واق واق می‌کرد. او اغلب ساعت‌جیغ می‌کشید و این کارها برای او امری عادی شده بود

    هنگامی که بدن او تسخیر شد به شدت ضعیف شد و نمی‌توانست غذا بخورد. این تصویر مربوط مراسم جن گیری از وی می‌باشد که به مدت 10ماه ادامه داشت اما نتیجه‌ای در بر نداشت و او روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر شد.
    در سال 1978
    تقریبا بعد از گذشت دو سال از مرگ وی، والدین او تصمیم گرفتند که نبش قبر بکنند و تابوت را تغییر دهند. بعدها مشخص شد که علت این امر پیغامی بود که از یک راهبه دریافت کرده بودند، مبنی بر اینکه او احساس میکند که جسد آنه لیز سالم مانده است. پس از نبش قبر مشخص شد که جسد او فاسد شده است. هیچگاه اجازه پخش تصاویر جسد وی صادر نشد.
    آنه لیز قبل از مرگ و لحظات پایانی عمرش صحبت کرد و از کشیش خواست تا برایش طلب آمرزش کند. او درمورد گناهان جوانان و کشیشان کلیساهای مدرن مطالبی را عنوان کرد.

    آنه لیز و سه خواهرش مانند پدرش انسان‌های معتقدی بودند و مذهب کاتولیک داشتند.

    درمورد مرگ آنه لیز چهار نفر محکوم شدند. پدر و مادر او و همچنین دو کشیشی که برای مراسم جن گیری تلاش می‌کردند. گویا آنها به 6ماه حبس محکوم شدند چرا که در نگهداری از یک بیمار کوتاهی کرده بودند.

    اما نکته آخر و جالبی که مادر او عنوان کرد:
    من میدانم که ما کار درستی انجام دادیم چرا که من اثر عیسی مسیح را در کف دستان دخترم دیدم. او مُرد تا بسیاری از مردم باز هم بخدا ایمان بیاورند و فراموش نکنند که نباید گـ ـناه انجام بدهند.
    می‌گویند در کف دستان آنه لیز مانند کف دستان عیسی مسیح سوراخ شده بود. هنگامیکه عیسی مسیح را به صلیب می‌کشیدند، در کف دستان او سوراخ‌هایی ایجاد کردند.
    گویا پس از اتفاقاتی که برای آنه لیز پیش آمد، افراد بسیاری بازهم به خدا ایمان آوردند.
    ( با عرض معذرت . عکسش رو نمیتونستم بذارم)
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    - داستان نسخه انمیشین:
    خب فینیس و فرب اسم یه کارتون هست درباره دوتا پسر که در تعطیلات تابستونی توی حیاط پشتیشون کارهای فوق العاده ای میکنن مثل ساختن کارخونه اسباب بازی، پیست رالی، رفتن به فضا و… فینیس یک نابغه بی پروا هست و فرب یه بچه ساکت اما با استعداد هستش، خواهر اونا کندیس؛ همیشه در تلاش هست که کارای پسرا رو به مادرشون گذارش کنه تا مامانش اونا رو تنبیه کنه، اما مامان اونا هرگز نمیتونه کارایی که پسرا میکنن رو ببینه. اما این همه ماجرا نیست، تئوری فینیس و فرب میخواد قسمت تاریک ماجرا رو بگه!

    ⛓- داستان نسخه اصلی:
    کندیس واقعی عقلش رو بخاطر چیزای بدی که توی زندگی اش پیش اومدن از دست داد. تئوری میگه فینیس برادر کوچیک کندیس بود و اون به دفعات زیادی مورد قلدری توی مدرسه قرار گرفت چون بقیه بچه ها فکر میکردن که اون خیلی خرخون هستش. یه روز یه قلدر سر فینیس رو لای در کمد گذاشت و محکم در رو کوبید و این باعث مرگ اون شد. شاید این دلیل اینه که چرا صورت فینیس به شکل عجیبی هست. اون روزی بود که کندیس رو برای همیشه تغیر داد کندیس نمیتونست با مرگ برادر کوچیکش کنار بیاد، پس اون یه دنیای خیالی توی ذهنش ایجاد کرد، جایی که فینیس هنوز زنده بود و با بردار دیگرش فرب بازی میکرد، فرب ناتوانی در حرف زدن داشت و نمیتونست کاری کنه اما کندیس اون رو به خوبی در کنار برادر دیگرش فرب تصور میکرد. دلیل واقعی این که چرا مادر اونا نمیتونست کارایی که فینیس و فرب انجام میدن رو ببینه اینه، خب درحقیقت اونا اصلا وجود نداشتن. هرچقدر بیشتر که کندیس سعی میکرد‌ مامانش رو متقاعد کنه، بیشتر دیوونه میشد. فرد تبهکار و شیطانی توی کارتون، دکتر دافنزشیمر، در حقیقت روانشناس کندیس بود، کسی که اون دختر هفته ای دوبار اون رو میدید، اون تلاش میکرد فشار روی خانواده وارد کنه برای دادن پول جلسات مشاوره گرونش. در اوج نامیدی مادر کندیس فکری به ذهنش رسید. اون همه داستان های فوق العاده ای که دخترش کندیس بهش میگفت رو نوشت و تلاش کرد که اون ها رو به دیزنی بفروشه تا ازش یه کارتون بسازن و خب ایده اش کار کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,925
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا