داستانک #داستانک های روزانه!

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
داستانک_10

[HIDE-THANKS]
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.
کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئنا، پسرم. مطمئنا.


[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره11

    [HIDE-THANKS]
    وقتي بچه بودم، باغ انار بزرگي داشتيم.
    اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن.
    اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، بعد از نهار بود كه به بچه ها تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكي از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكي از كارگراي جوونتر، در حالي كه كيسه سنگيني پر از انار در دست داشت، نگاهي به اطرافش انداخت و وقتي كه مطمئن شد كه كسي اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي؟ صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكني، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين.
    پدر خدا بيامرزما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسي بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، يه سيلي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علي اصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه واسه زمستون. بعدشم رفت پيش علي اصغر و گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه كرد. پولشو بهش داد، ?? تومان هم گذاشت روش، من گريه كنان رفتم تو اطاق،ديگم بيرون نيومدم،كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم.
    صورت منو بوسيد،گفت ميخواستم ازت عذر خواهي كنم. اما اين تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسي بازي نكني…
    علي اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انساني جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره.
    شب علي اصغر اومد سرشو انداخته بود پايين واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود به مادرم گفت اينو بديد به حاج آقا بگيد از گـ ـناه من بگذره.
    كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود…

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره12

    [HIDE-THANKS]
    یک خانم زیبا و یك آقاهه كه سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در این كوپه درجه یك، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد كوپه نخواهد شد.
    ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب كه وقت خواب رسید، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پایین را اشغال كردند.
    اما مدتی نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
    - خواهش میكنم!
    - من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یك پتوی اضافی بگیرید؟
    مرد جواب داد: من یه پیشنهاد بهتر دارم!
    زن: چه پیشنهادی؟
    مرد: فقط برای همین امشب، تصور كنیم كه زن و شوهر هستیم.
    زن ریزخندی كرد و با شیطنت گفت: چه اشكال داره، موافقم!
    مرد گفت: خب، حالا که همسر من هستی، مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره13

    [HIDE-THANKS]
    کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل:
    اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
    چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم.
    پناه میبرم به خدا از عیبی که، «امروز» در خود می بینم، و «دیروز» دیگران را به خاطر، «هـمان عیب» ملامت کرده ام.
    محتاط باشیم در «قضاوت کردن دیگران» وقتی نه از دیروز او خبر داریم و نه از فردای خودمان .!.
    دکتر علی شریعتی

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره14

    [HIDE-THANKS]
    در یك جنگل سرسبز، شیر قدرتمندی سلطنت می كرد كه یك روباه و گرگ هم، خدمتگزارش بودند. روزی از روزها تصمیم گرفت؛ برای شكار به كوه و دشت برود پس خدمتگزارانش را صدا زد و هر سه به راه افتادند و از تمام دشت ها عبور كردند.

    در همان لحظة اول ورود، سلطان جنگل یك خرگوش، بعد یك گاو و سپس یك بز كوهی را شكار كرد.
    خدمتگزارانش با تعجب نگاه می كردند،
    شیر هم رو كرد به گرگ و گفت: گرگ عزیز ! تو همیشه در خدمت من بوده ای، به نظر من بهتر است این شكارها را تو به عدالت تقسیم كنی.
    گرگ گفت: سلطان عزیز ! این گاو بسیار لذیذ و بزرگ است و بهتر است قسمت شما باشد، بز كوهی كه ناچیزتر است قسمت من و خرگوش هم كه از همه كمتر است باید به روباه برسد كه كوچكتر از ماست.

    شیر عصبانی شد و گفت: گرگ گستاخ ! نكند فراموش كرده ای كه روزی شما را هم من می دهم! مگر ندیدی كه همه این شكارها كار من بود؟ اگر واقعا می خواستی ثابت كنی كه زیردست من هستی، باید می گفتی همه این شكارها به سلطان بزرگ می رسد.
    گرگ با گستاخی تمام گفت: ای سلطان جنگل، این شكارها حقّ ما هم هست چون ما، شب و روز به تو خدمت می كنیم، پس باید از این شكارها هم سهمی داشته باشیم.
    شیر به شدت عصبانی شد و با یك حمله سریع، سر گرگ را از بدنش جدا كرد.

    روباه آنقدر ترسیده بود كه نمی توانست حرفی بزند.
    نوبت به روباه رسید.
    شیر به او گفت: تو این شكارها را عادلانه تقسیم كن تا ببینم تو چقدر انصاف داری؟
    روباه گفت: ای سلطان بزرگ، این گاو را برای صبحانه، بز را برای نهار و خرگوش را هم برای شام بخورید و من هم بعد از تمام شدن غذای شما، هرچیز كه باقی مانده باشد می خورم و سیر می شوم.

    شیر از این رفتار روباه خوشش آمد و به او آفرین گفت و سپس پرسید: این طور رعایت عدالت را از چه كسی یاد گرفته ای؟
    روباه گفت: از عاقبتی كه گرگ به آن دچار شد یاد گرفتم و دلم نمی خواست مانند او از بین بروم. پس به جای تكرار اشتباه گرگ، سعی كردم راه حل دیگری، پیدا كنم.
    شیر گفت: تمام این شكارها را به تو می دهم. چون تو بسیار زیرك هستی و تمام فكرت را به كار انداختی تا خطای گرگ را تكرار نكنی.
    روباه هم با خوشحالی شروع به خوردن شكارها كرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره15

    [HIDE-THANKS]
    با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
    شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
    از زن اصرار و از شوهر انکار.
    در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
    زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
    تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
    زن با کمال میل می‌پذیرد.
    در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
    زن می‌پذیرد.
    چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
    زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
    مرد با آرامی گفت :آری .
    زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
    مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
    زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
    خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
    نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
    برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود.
    تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
    پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
    صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره16

    [HIDE-THANKS]
    قول دوران کودکی!
    در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»
    گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
    مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
    نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
    سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
    من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره17

    [HIDE-THANKS]
    روزی شاگرد یه راهب هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده.
    راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
    شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره، اونم بزحمت.
    استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟
    شاگرد پاسخ داد: بد جوری شور و تنده، اصلا نمیشه خوردش.
    راهب هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه. رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
    استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
    استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود.
    راهب هندو گفت: رنجها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیع تر بشه، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره18

    [HIDE-THANKS]
    در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود.
    او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست؟!
    افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند.
    پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
    یک روز که با شایا در پارکی قدم می زدیم تعدادی بچه را دیدم که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
    می دونستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما فهمیدم که اگه پسرم برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
    اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....
    درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
    اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
    اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
    وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!
    شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
    شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه.
    پدر شایا درحالی که اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    داستانک_شماره19

    [HIDE-THANKS]
    دکتر گفت: باید پایت را قطع کنیم.
    راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.
    دکتر گفت: چرا می خندی؟
    راننده کامیون گفت: وقتی نوجوان بودم در فصل زمستانی سرد مثل امسال دنبال یک گنجشک کردم. گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد. من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم. هنگام بیرون آوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
    در همین موقع مادرم فریاد زد: وااای! پای بچه ام قطع شد. من که می خندیدم گفتم: پای من که کنده نشد، پای این گنجشک قطع شد و اکنون من به حرف مادرم رسیدم و متوجه شدم که منظور آن روزش چه بود؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,113
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,931
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,038
    بالا