مشاعره کل کل های شاعران

  • شروع کننده موضوع SHinee
  • بازدیدها 548
  • پاسخ ها 6
  • تاریخ شروع

SHinee

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
5,736
امتیاز واکنش
2,564
امتیاز
745
محل سکونت
شیراز
اتفاقی چشمم به یه مطلبی خورد که خیلی خوندنی و جالب بود، گفتم واسه بقیه هم بفرستم
یه جور کل کل شاعرانه ست که شاعرا جواب همدیگه رو دادن با شعراشون بخونی ضرر نمی کنی :


شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

0.958766001290520895_988c86ca230e455fb0db.jpg


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت


بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:


0.316846001290520896_b106670f6a9f43de8ada.jpg


من به تو خندیدم
چون كه می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیك
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :




دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابـ ـطه با سیب نداشت


جالب بود نه ؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SPHINX

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    347
    امتیاز واکنش
    5,293
    امتیاز
    0
    « کوچه - فریدون مشیری »

    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه که بودم



    در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

    باغ صد خاطره خندید

    عطر صد خاطره پیچید



    یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

    پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

    من همه محو تماشای نگاهت


    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشه ماه فرو ریخته در آب

    شاخه ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ


    یادم آید : تو به من گفتی :

    از این عشق حذر کن!

    لحظه ای چند بر این آب نظر کن

    آب ، آئینه عشق گذران است

    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

    باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

    تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!


    با تو گفتم :‌

    "حذر از عشق؟

    ندانم!

    سفر از پیش تو؟‌

    هرگز نتوانم!

    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

    چون کبوتر لب بام تو نشستم،

    تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

    باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم

    سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!


    اشکی ازشاخه فرو ریخت

    مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

    اشک در چشم تو لرزید

    ماه بر عشق تو خندید،

    یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه کشیدم

    نگسستم ، نرمیدم


    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

    نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

    بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



    جواب هما میر افشار به فریدون مشیری

    بی تو طوفان زده دشت جنونم

    صیدافتاده به خونم

    تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

    بی من از شهر سفر کردی و رفتی
    قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

    تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

    تو ندیدی...

    نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

    چون در خانه ببستم،

    دگر از پا نشستم

    گوئی زلزله آمد،

    گوئی خانه فروریخت سر من

    بی تو من در همه شهر غریبم

    بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی

    بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

    تو همه بود و نبودی

    تو همه شعر و سرودی

    چه گریزی ز بر من

    که ز کویت نگریزم

    گر بمیرم ز غم دل

    به تو هرگز نستیزم

    من و یک لحظه جدایی؟

    نتوانم، نتوانم

    بی تو من زنده نمانم
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    سروده‌ای از مقام معظم رهبری در پاسخ به غزلی از امام خمینی(ره)


    غزل امام خمینی(ره):



    من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
    چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم


    فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
    همچو منصور خریدار سر دار شدم


    غم دلدار فکنده است به جانم، شررى
    که به جان آمدم و شهره بازار شدم


    درِ میخانه گشایید به‌رویم، شب و روز
    که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم


    جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
    خرقه پیر خراباتى و هشیار شدم


    واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
    از دم رند مى‌آلوده مددکار شدم


    بگذارید که از بتکده یادى بکنم
    من که با دست بت میکده بیدار شدم





    غزل مقام معظم رهبری در پاسخ به غزل حضرت امام(ره):

    تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
    تو طبیب همه‌ای از چه تو بیمار شدی


    تو که فارغ شده بودی ز همه کان و مکان
    دار منصور بریدی همه تن‌دار شدی


    عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
    ای که در قول و عمل شهره بازار شدی


    مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
    وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی


    خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
    امت از گفته دربار تو هشیار شدی


    واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
    دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی


    یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
    ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی

     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان



    «متن گفت‌وگوی شمس و مولانا»
    *به‌همراه ارجاعات به منبع*

    شمس:
    هر زمان (نفس) نو می‌شود دنیا و ما
    بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

    پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست
    مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست

    «مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۶۲، ابیات ۳۸ و ۳۶»

    شمس:
    آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
    چون رهی (رهم) زین زندگی پایندگی‌ست

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۸۴، بیت ۹»

    مولانا:
    کیستی تو؟
    شمس: کیستی تو؟

    مولانا: قطره‌ای از باده‌های آسمان

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۵، بیت ۲۷، مصرع اول»

    شمس:
    این جهان زندان و ما زندانیان
    حفره کن زندان و خود را وارهان

    «مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۵۰، بیت ۱۲»

    مولانا: کیستی تو؟

    شمس:
    آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
    این زبان پرده است بر درگاه جان

    «مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۱، بیت ۳»

    مولانا: کیستی تو؟
    شمس:

    تیر پرّان بین و ناپیدا کمان
    جان‌ها پیدا و پنهان جانِ جان

    «مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۶، بیت ۷۸»

    مولانا: کیستی تو؟

    شمس:
    ره نمایم همرهت باشم رفیق
    من قلاووزم در این راه دقیق

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۷، بیت ۲۹»

    مولانا: کیستی تو؟ همدلی کن ای رفیق!

    شمس:
    در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
    هم عشق پری دارم، هم مرد پری‌خوانم

    هر کس که پری‌خوتر در شیشه کنم زودتر
    برخوانمُ افسونش حراقه بجنبانم

    ... / هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
    هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم / ...

    «دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۴۶۶، ابیات اول، دوم و سوم (مصرع دوم) + مصرع اول بیت ۹»

    مولانا: کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من؟

    شمس:
    تا نگردی پاک‌دل چون جبرئیل
    گرچه گنجی در نگنجی در جهان

    «دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۲، بیت ۸»

    شمس:
    رخت بربند و برس در کاروان
    «دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۱، بیت اول، مصرع دوم»

    شمس:
    آدمی چون کشتی است و بادبان
    تا کی آرَد باد را آن بادران؟

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۸، بیت ۲۰»

    مولانا: هیچ نندیشم به‌جز دلخواه تو

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۹، بیت ۴، مصرع دوم»

    مولانا:

    شکر ایزد را که دیدم روی تو
    یافتم ناگه رهی من سوی تو

    چشم گریانم ز گریه کُند بود
    یافت نور از نرگس جادوی تو

    بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
    برد این کوکو مرا در کوی تو

    جست‌وجویی در دلم انداختی
    تا ز جست‌وجو روم در جوی تو

    خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
    گر نبودی جذب های و هوی تو

    «دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۵، ابیات ۱، ۲، ۳، ۸ و ۹»

    شمس:
    مخزن إنّا فتحنا برگشا
    سرّ جان مصطفی را بازگو

    مستجاب آمد دعای عاشقان
    ای دعاگو آن دعا را بازگو

    «دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۷، ابیات ۵ و ۶»

    مولانا:
    چون دهانم خورد از حلوای او
    چشم‌روشن گشتم و بینای او

    پا نهم گستاخ چون خانه روم
    پا نلرزانم نه کورانه روم

    «مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۹۷، ابیات ۴۰ و ۴۱»

     

    *گیلار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/04
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    324
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    *گیلان
    با اجازه شاين عزيز:


    جواب مسعود قليمرادي به شعر جواد نوروزي
    كه اين پست رو كامل تر كرد!

    او به تو خنديد و تو نميدانستي
    اين كه او مي داند
    تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب
    را دزديدي
    از پي ات تند دويدم
    سيب را دست دختركم من ديدم
    غضبآلود من نگاهت كردم
    بر دلت بغض دويد
    بغض چشمت را چيد
    دل دستش لرزيد
    سيب دندان زده از دست دل افتاد به
    خاك
    و در آن دم فهميدم
    آنچه تو دزديدي سيب نبود
    دل دردانه من بود كه افتاد به خاك
    ناگهان رفت و هنوز
    سالهاست كه در چشم من آرام آرام
    هجر تلخ دل و دلدار تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    چهره ي زرد و حزين دختر من هر دم
    مي دهد دشنامم
    كاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه خداي عالم
    ز چه رو در همه باغچه ها سيب
    نكاشت؟
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کل کل با شعر "اگر آن ترک شیرازی" حافظ

    حافظ:
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را


    صائب تبریزی:
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

    هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
    نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

    شهریار:
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

    هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
    نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

    سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
    نه بر آن ترک شیرازی که بـرده جمله دل ها را

    محمد علیزاده:
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

    نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
    مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

    و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
    که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

    نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
    فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را…..؟؟؟

    صفر قاسمی نژاد :

    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

    من امشب می دهم ترتیب ، قرار روز فردا را

    برایش شاخه ای از گل ، سر میدان خواهم چید

    ندارم ملک و املاکی ، سمرقندی ، بخارا را

    اگر صائب به نادانی به او بخشد تن و پا را

    من اما زیرکم از او بگیرم هر دو آنها را

    اگر با او کمی خلوت کنم من خوب می دانم

    که صاحب می شوم خالش ، تنش ، دستش و پاها را

    نخند ای مرد مومن نیست اینها از رو بیکاری

    نمیخواهم بگیرم توی شعرم حال آنها را

    درون حرف هایم درد پنهانیست میفهمی ؟

    به پشت صحنه بردی حال و احوال جوانها را
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    سیمین بهبهانی:

    یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
    هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
    از بـ..وسـ..ـه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
    صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
    در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
    از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
    بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
    چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
    گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
    گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
    هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
    رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
    چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
    منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


    جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

    یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
    نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
    بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
    باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
    گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
    با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
    من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
    من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
    من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
    یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
    ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
    رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
    گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
    کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


    جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

    گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
    یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
    گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
    خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


    جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

    دیگر اگر عـریـان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
    در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
    گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
    شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
    گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
    تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
    گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
    ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را


    جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :

    صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
    وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
    گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
    کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
    صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
    کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
    سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
    دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
    با عشـ*ـوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
    بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
    دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
    زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
    صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
    چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمـار نیست


    عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:

    ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
    رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی
    ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
    شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟
    سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
    عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی
    طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
    بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی
    خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
    آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی
    دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …
    دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی
    معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
    ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟
    عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
    گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟
    او داند و دلدار او ، سر بـرده ای در کار او
    زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی
    از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
    بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,104
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,922
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,034
    بالا