داستانک «حکایت‌های عاشقانه»

  • پیشنهادات
  • dr.javaheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/27
    ارسالی ها
    2,378
    امتیاز واکنش
    6,458
    امتیاز
    636
    محل سکونت
    TEHRAN
    icon1.png
    زیباترین قلب
    سلام دوستان امیدوارم از خواندن این داستانه لـ*ـذت ببرید.

    روزی مرد جوان و بلند بالایی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را ب شنیدن حرف هایش دعوت کرد.او با صدایی بلند اعلام کرد:"من صاحب زیباترین قلب دهکده هستم."وسپس قلب خود را به مردم نشان داد. اهالی دهکده وقتی قلب او را دیدند،دریافتند که گرد ،بزرگ و بسیار صاف است و با قدرت تمام و بدون نقص می تپد. انها همگی به اتفاق،ادعای او را پذیرفتند. در این بین،مردی که از ان نزدیکی میگذشت به ارامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت:"قلب تو ب زیبایی قلب من نیست ،ببینید..."وقتی اهالی ب سینهپیر مرد نگاه کردند،قلب او را دیدند که ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دارد. برخی قسمت ها سوراخ و بخش هایی نیز کنده شده و جایشان هنوز خالی باقی مانده بود. مرد جوان به تمسخر گفت:"تو به این میگویی زیبایی؟؟!!"پیر مرد پاسخ داد:"آنقدر زیباست که به هیچ وجه حاضر نیستم آن را با مال تو عوض کنم!"جوان با تعجب پرسید:"ممکن است محاسن قلب مثلا زیبای خود را برای ما شرح دهی."پیر مرد پاسخ داد:"این وصله ها که میبینی مربوط به انسانهایی است که در طول عمرم دوستشان داشته و به انها عشق ورزیده ام. من برای ابراز خالصانه عشقم،بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام، انها نیز همین کار را برایم انجام داده و این وصله های ناهمگون بدان سبب است.سوراخ هایی ک میبینید آثار رنج های بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است.اما این جاهای خالی،مخصوص انسانهایی است که عشقم را به آنها ابراز کرده ام و هنوزه امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند."اشک در چشمان پیر مرد حلقه زده بود و همه آنها یک صدا تصدیق کردند که قلب پیر مرد زیباترین قلب آن دهکده است.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    خاک بر سرش چقدر بیشور بوده !!!!
    واقعا این پسره آدم بود ؟!؟!یاخود شیطان
    دختره هم نباید سر یه پسر از خانوادش کناره گیری می کرد در صورتی که میدونس خانواده تو اولویت اوله
     

    dr.javaheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/27
    ارسالی ها
    2,378
    امتیاز واکنش
    6,458
    امتیاز
    636
    محل سکونت
    TEHRAN
    باز هم عطر تو از پنجره ام می آید...
    از شخص بنده
    خوشحال می شم نگاهتون رو چند دقیقه ای همراه خودم داشته باشم
    .....
    امشب دوباره خسته از درس و امتحان و دانشگاه،می رم کناره پنجره می شینم
    باد سر می خوره درست بین ابروهام و سردردی که از چرخیدن 24ساعته تو فضای مجازی نصیبم شده بود دوچندان می کنه
    ولی مهم نیست،دلمم برای این هوا و خنکای نسیم تنگ شده...
    نفس عمیق می کشم و...
    دوباره عمیق تر و عمیق تر
    این بوی عطر آشناست...
    درست مثل همونی که دیشب می اومد...
    رو می کنم سمت آسمون..
    و دوباره یه نفس عمیق تر
    .
    .
    -پرهام دیرت شده،سرویس دانشگاه می ره به امتحانت نمی رسی،صبحانه ام نخوردی،نکنه باز تا نصف شب سرت تو گوشیت بوده آره؟
    -ولش کن خانوم دلخوشیشون همینه دیگه...
    -آخه تو چمی دونی مرد؟دیوونه می شه آخرش
    -من نمی دونم؟یا شما خانوم؟
    .
    .
    باز دعواهای همیشگی خسته ازین تکرار ازین صداهای بلند و با همون سردرد هیشگی راه ی افتم سمت دانشگاه
    انگار هیچ سوالی یادم نمیاد هیچ سوالی...
    گردنم با دست ماساژ می دم و سرم تکیه می دم به پشتی صندلی و نفس عمیق می کشم...
    عمیق و عمیق ترر....
    عجیبه دوباره عمون عطر دیشبی....
    سرم می چرخونم دوباره نفس می کشم
    با نگاه دنبال صاحب عطر می گردم....
    -آهای پرهام سرت نچرخه ها برگه ات می گیرم
    دوباره مشغول سوالا می شم
    یک رب دیگه با دوستام قرار دارم حیاط دانشگاه خلوت و مرغ پر نمی زنه
    چشمام قرمز ان و سردرد عصبی دوباره برگشته
    چشمام می بندم دوباره سرم تکیه می دم به پشت نیمکت و چشمام می بندم
    مسخرست اما با خودم می گم شاید اگه نفس عمیق بکشم دوباره اون بو رو حس کنم
    لبخندی می زنم و نفس عمیق می کشم...
    باورم نمی شه دوباره نفس می کشم چشمام بستست اما هراسون دارم نفس می کشم و سرم به این طرف و اون طرف می چرخه
    هر لحظه دار دورتر می شه دیگه بو رو حس نمی کنم چشمام باز می کنم....
    باز هم کسی نیست...
    شاید به قول مامان دیوونه شدم...
    کیفم از کنار دستم برمی دارم که انگار....
    یه چیزی افتاد روی زمین...
    با تعجب روی زمین نگاه می کنم با همون اخمای همیشگی که مهمون صورتم ان
    یه پاکت آبمیوه است...
    یه عطر همیشگی و آشنا یه بوی آروم و ملایم...
    آبمیوه رو برمیدارم و با لبخند می رم سراغ بچه ها که دارن صدام می زنن...
    هرشب همون عطر از پنجره میاد
    هرجا که هستم اون عطر هم هست....
    دیگه به وجودش عادت کردم
    ...
    نگاهی به ساعت کنار تخت می ندازم
    4عصر
    راه می افتم بدون هیچ مقصدی
    توی پارک راه می رم و راه می رم...
    حواسم به خودم نیست
    انگار گوشام نمی شنون
    چشمام و می بندم و میرم
    و بی هوا نفس عمیق می کشم
    و باز همون عطر همون رایحه
    اما دور نمی شد
    برعکس همیشه دور نمی شد
    داشت نزدیک می شد
    می ترسم چشمام باز کنم
    می ترسم که بره...
    نزدیک و نزدیک تر می شه..
    و صدایی آروم از پشت سر می گـه:
    -آقا این از جیب شما افتاد
    صدارو می شناسم آشناست درست مثل همون عطر
    چشمام می خوان زودتر باز بشن
    تا صاحب صدارو ببینن
    تعجب می کنم
    چند ثانیه ای به چشماش خیره می شم
    و اون با لبخند از کنارم رد می شه
    و گوشی همراهم که توی دستام گذاشته بود
    می زارم توی جیبم
    برمی گردم تا دوباره مطمئن بشم
    لبخند پهنی می زنم و راه می افتم به سمت خونه
    دیگه می دونم صاحب اون عطر کیه....
    می دونم شب ها کی از پنجره ی کناری خونمون به آسمون نگاه می کنه
    و کی برام روی نیمکت آبمیوه می زاره
    حالا می فهم که مامان می گفت همسایه دیوار به دیوارمون دخترشون
    تو دانشگاه تو درس می خونه یعنی چی
    گاهی عشق را نه با یک نگاه
    گاهی عشق را با یک احساس
    می شود بویید و بویید و بویید...
    فقط کافیست پنجره ها را باز کنید...
     

    mahsa-alp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/20
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    86
    امتیاز
    0
    سن
    33
    جمعه یعنی
    شمارش روزهای هفته ای که
    باز
    بی تو
    گذشت ...
    یعنی
    انبوه دلتنگی هایی که
    عاجز می شوم
    از شمارش شان
    در یک روز
    #بهنام_محبی




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    fadya.mz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/10
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    20,137
    امتیاز
    805
    سن
    23
    محل سکونت
    همین حوالی !
    عالی بود ممنون...
     

    fadya.mz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/10
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    20,137
    امتیاز
    805
    سن
    23
    محل سکونت
    همین حوالی !
    بیگ لایک...
     

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    داستان واقعی ایرانی عاشقانه و غمگين
    "لج بازی کار دستم داد"
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    sad-story-romanc.jpg
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    لجباز وکینه ای صفتهایی بودند که از همان بچگی داشتم.وقتی با خواهرها و برادرهایم دعوا میکردم تا به قول مادرم زهرم را به آنها نمی ریختم،آرام نمی شدم. وقتی هم مادرم چیزی می خواست یا می گفت کاری برایش انجام بدهم اگر نمی خواستم، آسمان هم که به زمین می آمد محال بود آن کار را انجام بدهم.کم کم خودم هم باور کردم کینه ای و لجبازم و بزرگتر که شدم حتی از این حالت لـ*ـذت می بردم و فکر می کردم اسمش مقاومت است و دیگران از حسادت، نامش را لجبازی گذاشتند.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اما پدر و مادرم رفتارهایم را دوست نداشتند و در هر فرصتی سرزنشم می کردم. به قول خودشان با هیچ کسی سر سازش نداشتم و از همه بدتر کینه ای بودنم سبب می شد نتوانم کسی را ببخشم و او را برای همیشه از زندگی ام کنار می گذاشتم،حتی اگر عزیزترین فرد زندگی ام بود،اما من از این که قدرت را داشتم خوشحال بودم. یک بار مادرم گفت:«آذرجان الآن جوانی و باکیت نیست،سنت که بالابره،معنی حرف های من و بابات را می فهمی.فقط ای کاش دیگه دیر نشده باشه
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    به گمان من همین ویژگی ها بود که سبب می شد در دبیرستان بهترین نمره ها را بگیرم و رقبایم را شکست بدهم.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نمی خواستم هیچ کس از من جلوتر و موفق تر باشد و هر جوری بود همه را عقب می زدم تا خودم جلو بیفتم. بارها و بارها دوستان خوبی را از دست دادم،اما برایم مهم نبود.همیشه افرادی بودند که به خاطر درس خوبم یا پولی که خرج می کردم دور و برم بودند. این پول را هم با لجبازی و قهر و داد و هوار از پدر کارمندم می گرفقم.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    رشته مهندسی قبول شدم.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از همان سال اول خواستگارهای زیادی داشتم.بیشتر هم از هم دانشکده ای ها، اما نمی خواستم با یک دانشجوی بی پول ازدواج کنم. برای همین وقتی مجید به خواستگاری ام آمد و با تمام شرایطم موافقت کرد،قبول کردم.مجید پزشک بود و می خواست برای گرفتن تخصص به اروپا برود.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این برای من بهترین فرصت بود.من هم می توانستم در اروپا به تحصیلم ادامه بدهم.آنقدر زندگی در اروپا و بالاتر بودن از دیگران برایم مهم بود که روز عقد گوشهایم را به روی پچ پچهای زنهای فامیل مجید بستم.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    مادر با نگرانی توی گوشم گفت:«آذر،اینا میگن مجید...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    با خشم به مادرم نگاه کردم و گفتم :«از حسادتشونه مجید هر چی که هست الآن دیگه همه چیز تموم شده.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    خام بودم که خیال می کردم با ازدواج با او همه چیز تمام می شود.شش ماه بعد و در غربت بود که فهمیدم مجید مردی هـ*ـوس باز و عیاش است.اوایل تصمیم گرفتم فقط روی درسم تمرکز کنم و با بهترین رتبه فارغ التحصیل شوم،اما مجید هر روز که می گذشت جری تر می شد.بهانه اش هم این بود که اینجا اروپا است و روابط آزاد است. هر جور بود درسم را تمام کردم.مثل همیشه با لجبازی به اصرارهای پدر و مادرم برای برگشتن،تن نمی دادم. تازه می خواستم دنبال کار بگردم که مجید گفت می خواهد یکی از مریض هایش را که آنجا غریب بود به خانه بیاورد و با هم زودگی کنیم. می دانستم با خانم مریض سر و سری دارد،ولی فکر نمی کردم وقاحت را به اینجا برساند.این بار برعکس همیشه لجبازی نکردم.وسایلم را جمع کردم و به منزل یکی از همکلاسیهایم رفتم.منزلی که بیشتر شبیه به یک خوابگاه دانشجویی بود و آدمهای زیادی آنجا رفت و آمد داشتند. روزها همه سر کار یا کلاس بودند و شبها برای خوردن و خوابیدن برمی گشتند.وقتی مجید اعتراض کرد گفتم:«اینجا اروپاست،روابط هم آزاد است،پس برو به مریض بی کس و کارت برس.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    با خانواده ام تماس گرفت و گفت او را ترک کردم.نگرانی پدر و گریه و زاری های مادر هم فایده ای نداشت.نمی خواستم برگردم،اما چند ما ه بعد که با سمیر آشنا شدم همه چیز تغییر کرد. آشنایی من وسمیر در همان خانه دانشجویی اتفاق افتاد. او هم ایرانی بود و برای درس خواندن آمده بود. من برای طلاق از مجید اقدام کرده بودم. داشتم از مجید جدا می شدم،ولی سمیر در ایران زن و فرزند داشت. مجید اصرار داشت برگردیم و در ایران از هم جدا شویم،ولی من آنقدر اصرار و لجبازی کردم که همانجا از هم جدا شدیم.حالا که درس من هم تمام شده بود می توانستم همراه سمیر به ایران برگردم.اولین کاری که باید می کردم این بود که کار پیدا کنم و زندگی مستقل از خانواده ام تشکیل بدهم.این اتفاق افتاد و در شهری که سمیر ساکن آن بود دریکی از کارخانه های بزرگ و صنعتی شغل خوبی پیدا کردم.پدر و مادرم از دست کارهایم عصبانی بودند و ناراضی،ولی برای من اهمیتی نداشت. می خواستم مستقل و دور از پچ پچ فامیل زندگی کنم و مهمتر از آن، کنار سمیر باشم.این که سمیر همسر و دو فرزند داشت برایم مهم نبود. مطمئن بودم آنها را هم دور می کنم. من همسر دوم سمیر شده بودم و حق خود می دانستم که برای همیشه کنارش زندگی کنم،اما سمیر نگران بود.شهر کوچک بود و همه با هم فامیل و آشنا.برادرزن سمیر،کارگر همان کارخانه بود که من در آن کار میکردم.در آن شهر کوچک برای مردم قابل قبول نبود که زنی خانم مهندس باشد و در محیطی مردانه کار کند.بدتر اینکه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    باشد و به قول خودشان سایه مردی بالای سرش نباشد. هر می خواستم سمیر را ببینم باید از شهر بیرون می رفتیم تا کسی به چیزی شک نکند.برای همین در یکی از روستاهای اطراف خانه کوچکی اجاره کردم.بارها به سمیر گفتم ترسوست و سر همین مسأله جر و بحث کردیم،ولی نمی توانستم از او دل بکنم. حالا دیگر خانواده ام هم از رفتارهایم خسته شده،رهایم کرده بودند. از هم دور بودیم و آنها هر چند ماه یک بار به من سر می زدند.دو-سه روزی می ماندند و بعد مادرم با چشم گریان و بعد از کلی نصیحت و التماس برای برگشتنم،برمی گشت.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از رفتار سمیر عصبی بودم.از اینکه همسرش را طلاق نمی داد و حاضر نبود به گمان من از رسم و رسوم کهنه و پوسیده دست بردارد.او تحصیل کرده بود و همسرش زنی که حتی دیپلم هم نداشت.وقتی از برادرزن سمیر شنیدم همسر سمیر بچه سوم را باردار است آنقدر عصبی شدم که تصمیم گرفتم خودم همه چیز را سر و سامان بدهم.دیگر احتیاط و ملاحظه را کنار گذاشتم. وقت و بی وقت با سمیر تماس می گرفتم و تمام آخر هفته ها او را با بهانه ای نزد خودم می خواندم.تصمیم گرفته بودم بچه دار شوم. من هم زن بودم و مدتها بود به مادر شدن فکر می کردم.بی اینکه خبر داشته باشم برادرزن سمیر تمام این مدت ما را زیر نظر دارد.یک روز صبح در کارخانه سر مسأله ای بی اهمیت با من جر و بحث کرد. با خونسردی به اتاق مدیر رفتم و خواستم اخراجش کند،اما کار بالا گرفت و او هر چیزی را که می دانست هوار کشید. خودم را از تک و تا نینداختم و با خونسردی گفتم دروغ است و به خاطر اخراج شدنش تهمت می زند،اما او قسم خورد عکس های من و سمیر را دارد. از اینکه پسر بیست ساله ای داشت تهدیدم می کرد به قدری عصبانی بودم که نفهمیدم چه می کنم.در یک لحظه ظرف اسید را برداشتم و روی دست وسینه اش ریختم. وقتی فریاد سوختم سوختمش را شنیدم،فهمیدم این منم که تمام زندگی و آینده ام را سوزانده ام.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
     

    sara . f .a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/15
    ارسالی ها
    318
    امتیاز واکنش
    2,413
    امتیاز
    361
    سن
    22
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    از همان دوران کودکی که مادرم مدام برایم اسپند دود میکرد فهمیدم پسر خوش قیافه ای هستم که پدر مادرم بعد از داشتن سه دخترچقدر نذر نیاز کردن که من نصیب شان شوم البته پدرم معتقد بود که نباید در کار خدا چون چرا کرد اما سرانجام با به دنیا امدن من هردو به ارزویشان رسیدن بعد از این که پا به دوره راهنمایی گذاشتم تازه متوجه شدم که فرزند یک خانواده ضعیف بودن چه سختی هایی دارد حتی اگر نوجوان خوش قیافه ای باشی
    پدر من گارگر ساختمان بود و به قول خودش بعد از سال ها آجر بالا انداختن یک آپارتمان کوچک در جنوب شرق بخرد که تازه نصف ان وام بانکی بود وهرماه باید قسطش را میداد به همین دلیل مادرم به خواهرانم اموخته بود که کمتر خرج کنند اما نمیدانم چرا این را به من نیاموخت یعنی راستش را بخواهید خودم هم دوست داشتم شیک پوش باشم مخوصا که در مدرسه نیز بیشتر د.ستانم پولدار و شیک پوش بودند و کم کم این ارزو در دلم ریشه کرد که دراینده ثروتمند وپولدار شوم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مشکلی که سر راهم قرار داشت این بود که راه ورسم پولدار شدن را بلد نبودم تا این که بعد از گرفتن دیپلم وهنگامی که در یک شرکت مشغول کار شدم یکی از همکارانم راهش را به من یاد داد
    -پسرتو با این قیافه ای که داری صاحب پورشه باشی کافی هه که یکی از این دختر های پولدار عاشقت بشه اونوقت نونت تو روغنه!
    پیمان که میدانستم در پارتی های هم چنانی شرکت میکنند من را هم به ان مهمانی ها برد وهمان طور خودش که پیش بینی میکرد
    خیلی زود میان دوستانش طرفداران زیادی پیدا کردم اما چشم من دنبال لیلی بود او راهمان شب اول پیمان معرفی کرد وگفت اشمش لیلی است اما بچه ها بهش میگن ملکه به هیچ کدام از پسرها محل سگ نمیگزاره
    بیخودی اسمش را ملکه نگذاشتن یه خونه داره که داخلش زمین تنیس داره و پارکینگش اندازه ی یه خونه است ده مدل ماشین داره و روزی پنج دست لباس عوض میکنه خلاصه اگه بتونی مخ ملکه را بزنی یک دفعه تو هم شدی شاه زاده این طوری بود که من برنامه به دست اوردن لیلی را شروع کردم اما نه مثل بسیاری از جوان هایی که درا مهمانی بودن و برای شنیدن جواب سلام لیلی بیتابی میکردند چرا که من میدانستم هرقدر این تیپ دختر ها را تحویل نگیری بیشتر تحویلت میگرند
    از سوی دیگر برای اینکه در مقایسه با بچه های پولداری که دور وبر لیلی میچرخیدند کم نیارورم و بتونم بیشتر از ان ها توجه اش را جلب کنم تمام حقوق ودر امد ماهیانه او را خرج خودم یکردم خریدن لباس های مارک دار.پوشیدن گران قیمت ترین کفش ها واستفاده از ادکلن و گراوات های مارک دار .....تنها مشکلی که ان روز ها داشتم برخورد ها و نصیحت های پدرم بود که میگفت :نعیم جان این چه زندگی ای است برای خودت درست کردی من هم که فقط به هدف خودم فکر میکردم یک روز مقابلش ایستادم :
    من نمیخواهم مثل شما زندگی فقیرانه ای داشته باشم ؟ این بده؟ از ان روز به بعد پدرم دیگر هیچ نگفت مثل مادرم سه خواهرم تا من تمام تمرکزم را برای رسیدن به لیلی صرف کنم و سر انجام موفق شدم با او دوست شوم . اما اولین چیزی که در او توجهم را جلب کرد شکل حرف زدن ونوع تفکرش بود که اصلا شباهتی به اکثر دخترو پسرهای ان مهمانی ها نداشت
    کسانی که خودشان اسمشان را گذاشته بودند :جماعت الکی خوش !
    اما رفتارش با من خیلی متفاوت بود برایم احترام قائل بود هرگز شوخی زشت نمیکرد وبر خلاف بقیه پسر ها که تحقیرشان میکرد من را بدون عنوان آقا صدا نمیکرد و.....وهمین شد که حس کردم الان زمانش رسیده که به او پیشنهاد ازدواج دهم که دادم اما او بدون این که جا بخورد خندید و گفت: میدونستم این اتفاق میفته......به حرف هام خوب گوش کن اقا نعیم تو جوان خوبی هستی اما من تو نمیتوانم هیچ وقت باهم ازدواج کنیم هیچ وقت... چون مردی باید با من ازدواج کنه که لااقل دو برابر خانواده من ثروت داشته باشد البته من از تو خوشم میاد ومیتونم تو را سربه گردونم اما جنس تو با همه فرق داره امید وارم دلخور نشی ولی راستش را بخواهی من در مورد تو تحیق کردم میدونم چه پدر با شرفی داری و میدونم مادرت برای کمک به پدرت چه سختی هایی کشیده اما تو از ان ها خبر نداری ...... تو نمیدانی الان پدرت برای اینکهخ جهزیه ی سومین خواهرت را جور کند داره سه شیفت کار میکنه و فقط چهار ساعت میخوابه نه اقا نعیم.....تو حیفی به خاطر من خانواده ات را بگذاری کنار..... بخدا هیج دختر پولداری حاضر نمیشه به خاطر خوش گلی زنت بشه این چیز ها مال فیلم هندی هه.....!ای کاش من هم پدر مادریمثل پدر مادر تو داشتم که با عرق جبین نون در می اوردند نه این که هر دوشون دنبال خوش گذرانی باشند وفقط به من پول بدن که دهنم بسته شه ! این خیلی نامردی هه که تو همهی حقوقت را خرج خودت کنی و پدرت شبگرد محله های ثروتمندا باشه تا بتونه برای خواهرت جهیزیه جور کنه این نامردی را در حق پدرت وظلم را به خودت نکن !
    حرف های لیلیاز یک خواب عمیق بیدارم کرد وتازه دارم متوجه میشم تبدیل به چه اشغال میشم ! لیلی سپس ادرسی به من داد و گفت:این ادرس یک بانکیه معاون شعبه اش از اقوام ماست من باهاش صحبت کردم که یک وام قرض الحسنه بهت بده با اقساط کم این طوری جهزیه یخواهرت جور میشه و دیگه لازم نیست پدرت شبگردی کنه.......بگرد سراغ خانواده ات اقا نعیم خواستم حرفی بزنم که او گفت:هیچی نگو فقط دعام کنه***********
    این روز ها من تبدیل شده ام به شاه زادهی خانواده ام حالا پدرم به من افتخار میکند خواهرم به خاطر جهیزیه اش نزد فامیل شوهرش احساس سربلندی میکنند مادرم خوش حال است که هرماه حقوقم را در اختیارش قرارمیدهم وپدرم مجبور نیست روزی هیفده هیجده ساعت کار کند...........
    وحالا من قهرمان ان ها هستم اما قهرمان واقعی لیلی است......​
    دختر با معرفتی که جوانمردی را برایم تفسیر کرد
     

    darya4777

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/29
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    زیر اسمون خدا
    روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
    "حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم . حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنین " و " جانم " و " عزیزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت .
    حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد . روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .
    حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند . "
    صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد .
    شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم . آن شب حمید گفت : " عشق موجود حساسی است واز اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند بدش می آید . "
    کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است ومن موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حمید " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد . کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .
    حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .

    بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم . دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت وجذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم .
    ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او با لبخند تلخی گفت : " تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."
    اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست . بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود . حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد . دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
    اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گران قیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغـ*ـوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."
    بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم : " افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."
    جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت . حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبود خطاب به من گفت : " هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند ! "
    حمید این را گفت و بچه ها را در آغـ*ـوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن با شخصیت وجا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم .
    بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .
    وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .
    دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حمید ! "
    وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .
    سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند. "
    شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .
    پسر عموی خارج رفته ام دوباره هـ*ـوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی ! "
    و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"
    پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم .و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من برگرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم. ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
    روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم و بچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."
    ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد وموهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
    خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: "اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"
    ___________________________________________________________
    اسم نویسنده نداشت (کپی کردم)
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    871
    بالا