Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لـ*ـذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود.

Screenshot_2020-09-13-15-31-48-1.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    پیرزن و خدا
    پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
    خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

    پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
    چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

    نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

    نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

    شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
    پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟

    خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    پیرمرد باز نشسته
    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.

    در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
    حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

    تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

    بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    پیرمرد خردمند
    در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند.
    یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود.
    بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟

    پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است.

    پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    کسی که مانع پیشرفت شماست

    یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده است:
    دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که در ساعت 10 در سال اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم.
    ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یی از همکارانشان ناراحت می شدند، اما پس ازمدتی ، کنجکاو بودند بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
    این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم بالا می رفت.همه پیش خود فکر می کردند :«این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟به هر حال خوب شد که مرد!»
    کارمندان در صف و به نوبت ،یکی یکی به تابوت نزدیک می شدند و وقتی به درو آن نگاه می کردند ، ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد. آینه ای درون تابوت قرار داشت که هر کس به درون آن نگاه می کرد تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
    «آنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما . شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها،تصورات و موفقیت هایتان اثرگذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگی شما وقتی که رئیستان ،دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند ، دستخوش تغییر نمی شود زندگی شما تنها وقتی تغییر می کند که شما تغییر می کنید، باورهای محدودکننده ی خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید.
    مهمترین رابـ ـطه ای که درزندگی می توانید داشته باشید،رابـ ـطه با خودتان است.خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.»
    دنیا مثل آینه است . انعکاس افکاری را که فرد به آن ها اعتقاد دارد به او باز می گرداند.تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است.


    «برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم.» اندرو متیوس

     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    چرا مرا دوست داری؟

    روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:"چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی؟"
    پسر گفت:"نمی توانن دلیل خاصی را بگویم،اما از اعماق قلبم دوستت دارم."
    دختر گفت:"وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیداکنی،چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی؟!"
    پسر گفت :"واقعا دلیلش را نمی دانم،اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم."
    دختر گفت :"اثبات ؟!نه، من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد، اما تو نمی توانی این کار رابکنی!"
    پسر گفت:"خوب ...من تورو دوست دارم،چون زیبا هستی. چون صدای تو گیراست . چون جذاب و دوست داشتنی هستی،چون با ملاحظه و با فکر هستی،چون به من توجه ومحبت می کنی...تو را به خاطر لبخندت دوست دارم،به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم."
    دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد .
    چند روز بعد دختر تصادف کردوبه کما رفت.
    پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت.نامه بدین شرح بود:
    "عزیزدلم!تورا به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ... اکنون که دیگر حرف نمی زنی،نمی توانم دوستت داشته باشم ."
    "دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی... اکنون که دیگر قادر به محبت کردن کردن به من نیستی،نمی توانم دوستت داشته باشم."
    "تو رابه خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم...آیا اکنون می توانی بخندی؟می توانی هیچ حرکتی بکنی؟...پس دوستت ندارم ."
    اگر عشق احتیاج به دلیل می داشت، در زمان هایی مثل حالا هیچ دلیلی برای دوست داشتنت نداشتم."
    "آیا عشق واقعابه دلیل نیاز دارد؟نه؛ومن هنوز دوستت دارم .عاشقت هستم"

    «دوستت دارم ،نه تنها برای آنچه که هستی،بلکه برای آنچه که هستم ،هنگامی که با توام.»

    روی کرافت
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    مهمانی خدا

    پسرکی بود که می خواست خدا رو ملاقات کند ، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بدون آن که به کسی بگوید ، سفرش را آغاز کرد.
    چند کوچه آن طرف تر به یک بوستان رسید،پیرمردی رادیدکه در حال دانه دادن به پرندگان است. پیش او رفت و روی نیمکت نشست و. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید ، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد ویک ساندویچ و نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.
    آن ها تمام بعد از ظهر رابه پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ایدباهم حرف بزنند . وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد،چند قدمی دورنشده بودکه برگشت و خود را به آغـ*ـوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت اورا بوسید ولیخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادر با نگرانی پرسید:"تا این وقت شب کجا بودی؟"
    پسرک درحالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید،جواب داد:پیش خدا!
    پیرمرد هم به خانه اش رفت.
    همسر پیرش با تعجب پرسید:"چرا این قدر خوشحالی؟"

    پیرمرد جواب داد:"امروز بهترین روز عمرم بود ،من امروز در بوستان با خدا غذا خوردم!
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    الکساندر دوما و نمایش نامه نویس

    می گویندشبی(الکساندر دوما)نویسنده ی معروف فرانسوی به اتفاق نمایشنامه نویسی به تئاتر رفت تا بازی یکی از نمایشنامه های اورا تماشا کند.
    وقتی نمایش به پایان رسید و همه از سالن بیرون رفتند، نمایشنامه نویس از الکساندر دوما پرسید: "موضوع چه طور بود؟"
    الکساندر دوما مردی را روی یکی از صندلی های سالن خوابش بـرده بود به نمایشنامه نویس نشان داد و به شوخی گفت :"موضوع آنقدر جالب بود که این تماشاچی هنوز بیدار نشده!"
    نمایشنامه نویس این شوخی الکساندر دوما را به دل گرفت و چند شب بعد با او برای تماشای بازی یکی از آثار الکساندر دوما به همان ترتیب به تئاتر رفت. پس از پایان نمایش اتفاقا یکی از تماشاگران رادید که روی صندلی چرت می زد،بی درنگ به الکساندر دوما گفت:"نگاه کن نمایشنامه ی توهم تماشاچی را به خواب بـرده است."

    الکساندر دومانگاهی به مردی که چرت می زد انداخت و گفت:"آه!اشتباه می کنی،این همان مردی است که در موقع تماشای نمایشنامه ی تو خوابش بـرده بود وهنوز بیدار نشده است."
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    بادکنک فروش

    در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مردبادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
    سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.

    پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟

    مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
    پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.

    دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    مرا اهلی کن

    روباه مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بیا و مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.
    روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟
    روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی ...
    پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: آه ! ... من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی اهلیت کنم.
    روباه گفت: درست است.
    شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد.
    روباه گفت: درست است.
    -پس حاصلی برای تو ندارد.
    -چرا دارد رنگ گندم زارها ... سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.

    شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید.
    به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
    گلها سخت شرمنده شدند.

    شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او به تنهایی از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام( جز دو سه کرمبرای پروانه شدن) چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

    سپس پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ.
    روباه گفت: خداحافظ. راز من اینست و بسیار ساده است:
    فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها با چشم سر پنهان است.
    شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
    روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
    شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام.
    روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی ...
    شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم.

    کتاب: شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری - ترجمه ابوالحسن نجفی
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,924
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,107
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا