دلنوشته عاشــقانه های ســحر❤

KIMIA،TA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/12
ارسالی ها
1,008
امتیاز واکنش
40,864
امتیاز
816
[HIDE-THANKS]گاهی آدم دلش میخواد فلان قهوه رو با فلان آدم تو فلان کافه سر بکشه !

گاهی دوست داری فلان عصر فلان ماه با همون فلانی جمله ی اولی بگذرونی

تا خونکی هوا و پیدا شدن ماه !

بعد از اون فلان اهنگه فلان خواننده رو پلی کنی و بگی فلانی این واسه تو !

****

" فلانی جان میدانی چند مدت است همدیگر را ندیده ایم ؟!! "

کاش جرأت ارسالش را داشتم ...
سحر فرجی


[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • KIMIA،TA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/12
    ارسالی ها
    1,008
    امتیاز واکنش
    40,864
    امتیاز
    816
    [HIDE-THANKS]تاریکی اتاقم شکسته میشود با نوری ضعیف

    لرزشی روی میز کنار تختم میفتد

    از این صدا متنفر بودم اما ....

    چشمهایم را میمالم

    new message

    تا لود شدن آرزو میکنم...

    تو باشی...

    سکوت میکنم ،

    آرزوی بی جایی بود.

    ***

    پ .ن : فلانی جانم کاش می دانستی تا باز کردن پیامت امیدوار ترین آدم روی زمین بودم....



    [/HIDE-THANKS]
     

    KIMIA،TA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/12
    ارسالی ها
    1,008
    امتیاز واکنش
    40,864
    امتیاز
    816
    [HIDE-THANKS] داستان:
    نگار دختری که یک شب بیرون از خانه در خیابان های تهران میگذرونه... سوار ماشین مردی میشه و.....

    **************

    -رفت آمریکا... یک روز صبح رفتم رسوندمش...

    نگار : چند وقت باهاش زندگی کردی ؟

    - دقیقا هفت سال...

    نگار : سخته... باید روزای خیلی سختی گذرونده باشی.

    _ خیلی سخته ... می دونی من به خیلی چیزا اعتقاد داشتم... به دموکراسی...به برابری زن و مرد ... فکر می کردم زن مرد کاملا مساوی هستن... سحرم اینجوری فکر می کرد... ما همه چیزو درباره ی همدیگه می دونستیم... از اول ازدواجمون میدونستم سحر دختر عجیبیه...هر جا میرفتیم دوست داشت مورد توجه همه باشه ...همه باید اونو میدیدن...راجب همه چیز خیلی آزاد بود...یعنی خودم آزادش گذاشته بودمش ..به هر حال تو عصر هجر زندگی که نمی کردیم...من میخواستم یه زن امروزی داشته باشم ...اونم یه زن امروزه بود... سحر از کار خونه متنفر بود... کم کم کاری خونه ام اکثرا من انجام میدادم...منم مشکلی نداشتم لـ*ـذت میبردم از کاری خونه... حتی تو مهمونی ها غذارو من درست میکردم .... سحر دوست داشت پز بده جلو بقیه که غذای مهمونی رو شوهرش درست کرده.. راستش بخوای منم بدم نمیومد... سحر دوست داشت مورد توجه همه باشه ... هر مهمونی که میرفتیم میخواست مرکز توجه باشه .. همه رو دور خودش جمع بکه، بگه ، بخنده...کم کم این تبدیل به یه بیماری شد.. وای به حالی موقعی که میرفتیم مهمونی و یک نفر جذاب تر تو مهمونی بودکه مورد توجه بعضی ها قرار میگرفت...از یه موقع به بعد هر مردی که میدید اصن یه جوری اونو جذب بکنه...اولا اذیت میشدم... بعد فکرکردم نهایتا زن منه...گذشت تا این که دوست من نریمان از آمریکا اومد...از روز اولی که نریمان اومد خونه ما سحر عاشق او شد...از اون روز هر کاری میکرد که یه جوری جلب توجه نریمان بکنه ... می نشست ساعت ها کتاب های میخوند که میدونست نریمان دربارش حرف میزنه ... غذای که نریمان دوست داشت می نشست از روی کتاب های آشپزی در می آورد واسش درست میکرد... نریمان با بقیه فرق داشت ...کلا آدم بی تفاوتی بود...و این سحرو که به هر راهی داشت متوسل می شود که توجه اونو جلب بکنه دیونه میکرد..نریمان هی خونه ما میمود و میرفت...آروم ، بدون اینکه توجه ای به سحر بکنه... تا این که یه روز نریمان ناپدید شد.. دیگه خبری ازش نبود...مدتی گذشت تا یک روز سرکله اش پیدا شد... یک شب اومد خونه ما ... یه خانمی همراش بود.. یه خانمی کاملا برعکس سحر...سحر اون شب تمام کوشش کرد که تمام حواسه نریمان به خودش جلب کنه ...از هر ترفندی که میتونست استفاده می کرد...اونو به حرف میگرفت ...مرتب واسش میوه و شیرینی میزاشت جلوش...اونا که رفتن ، شب... سحر خیلی حالش بد شد...تا نصفه های شب گریه میکرد ...تا یه هفته مثل این دیونه ها فقط زل زده بود به دیوار..منم نمیخواستم به روش بیارم...مبادا حالش بدتر بشه ...تا اینکه یک روز نریمان زنگ زد.. تقریبا یک ساعت با هم حرف زدن ...نمیخواستم گوش وایسم ولی وقتی رد می شدم تازه فهمیدم این دفعه اولی نیست که دارن پشت تلفن با هم حرف میزدن...مدت هاست که با هم مکالمه تلفنی دارن... سحر تغییر کرد..اصن یه آدم دیگه ای شده بود... میگفت.. میخندید ...مهربون شده بود...من دیگه نریمان نمیدیدم... فقط میدونستم یه ارتباط های با هم دارن... خیلی اذیت شدم ... شاهد این بودم که زنی که داره با من زندگی میکنه علنا داره به هم خــ ـیانـت میکنه... چی میتونستم بگم... شاید فکر کردم اگه بگم... خودمو کوچیک میکنم ...

    یه روز صبح وقتی سحر آومد خونه...من نشسته بودم تو اتاق... بعد بهش گفتم کجا بودی..

    گفت : پیش مرجان...

    گفتم : به من نگاه کن..

    نمیتونست به من نگاه کنه ...بعد یکدفعه

    گفت : پیش نریمان ،پیش نریمان..فهمیدی.. من دوسش دارم ...

    بیچاره شده بودم.. نمیدونستم چیکار کنم ..خواستم ی جوری حالیش کنم که بخشیدمش... رفتم طرفش بغلش کردم...

    نگار : حتما شما بعد این تجربه ای که داشتین خیلی مراقب قلبتون هستین...

    - قلبم نه... ولی مغزم چرا.. بیشتر سعی میکنم که با فکر و منطق عمل کنم ..چون قلب من ماکسیمومی گذرونده که دیگه مینییوم ها خیلی راحت تشخیص میده .... دیگه برای هر دلیلی هر کسی به تپش نمی افته...میدونی یه روزی دنبال عشق تو آدما بودم ... ولی فهمیدم عشق همین لحظه است همین قهوه ای که میخوریم ... نمیدونم کلا حس عجیبی داشتم امشب ...میدونی من تا حالا واقعا کسی سوار نکردم ..اولین باریه که سوار کردم کسی رو ...

    ***

    بر گرفته از فیلم یک شب



    [/HIDE-THANKS]
     

    KIMIA،TA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/12
    ارسالی ها
    1,008
    امتیاز واکنش
    40,864
    امتیاز
    816
    [HIDE-THANKS]شما مرتکب قتل عمد شدید ، چه دفاعی دارید ؟

    - نه آقای قاضی قتل عمد نبوده ، من فقط از خودم دفاع کردم .

    عصبی نگاهم کرد و گفت :

    - جوون با ما بازی نکن بگو چرا کشتیش ؟ جسدش کجاست ؟

    بازم مثل همیشه آروم و بی حوصله گفتم :

    - من کاری نکردم اون دوستم نداشت ، میفهمی ؟؟ منم مجبور شدم اون کار بکنم ..

    - دوباره تکرار میکنم ، چرا کشتیش ؟

    با تمام بیچارگی و کلافگی گفتم :

    - با چشماش میخندید

    - این کجاش بده احمق ؟

    - واسه یکی دیگه میخندید آقای قاضی... همش به جهنم . آقای قاضی شما بگو ببینم درسته یکی مارو اهلی کنه بعد بزاره بره ...

    [/HIDE-THANKS]
     

    KIMIA،TA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/12
    ارسالی ها
    1,008
    امتیاز واکنش
    40,864
    امتیاز
    816
    [HIDE-THANKS]عاشقانهایت را بنویس...

    و برایم پست کن ...

    میخواهم اواسط آذر مردی در بزند

    بگوید

    خانم ؟ پستچی آمده برایتان نامه آورده

    بعد من در را بکوبم به هم و زیر لب بگویم خود احمقش کجاست !

    بشینم روی آن مبل چرم منفوری که مختص فیلم دیدنهایت بود و زل بزنم به عکسمان بالای شومینه ای که هیچ وقت روشن نشد

    قهوه ام را مزه کنم و آخرین پک تلخم را بر سیگار های جاماده ات بزنم ، سرم که گیج رفت

    فکر کنم تابلوی نقاشیم چقدر نا تمام است هنوز ،

    شاید برای اتمامش

    بهتر باشد عاشقانه هایت را خودت بیاوری تا از پشت پنجره انتظارت را رنگ بزنم ...

    چه بیهوده اما

    تو حتی دیگر خطی هم برایم نمینویسی

    چه برسد که بیاوری و ...

    بی شک

    تو هم راضی شده ای

    اتمام نقاشی ام

    صورت پستچیه حماقتهایت باشد

    پس عاشقانه هایت را بنویس

    و برایم پست کن

    [/HIDE-THANKS]
     

    KIMIA،TA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/12
    ارسالی ها
    1,008
    امتیاز واکنش
    40,864
    امتیاز
    816
    [HIDE-THANKS]شب ها پاورچین پاورچین به خانه ام می آید

    چای دم می کند

    خانه ام را مرتبط می کند

    دستی بر موهایم می کشد

    نوشته های باقی مانده بر روی میز را میخواند

    و می رود....

    صبح که می شود

    قوری را خالی می کنم

    خانه را به هم می ریزم

    از نو شعر های جدید می نویسم

    چشمانم را می بندم

    و با هراس از اینکه دوباره شب شود

    و من دوباره بیدار نشوم ،

    انتظار می کشم

    شب میشود

    و من باز هم

    بیدار نمی شوم.....

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,111
    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,930
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,038
    بالا