Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
دزدی ایمان
نقل است که در روزگاری نه چندان دور، کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند.
طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند.

در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود.
حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند.

طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود.

رییس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه رییس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم هستیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.
 
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    درویش و گدا
    روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میانچادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
    گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.

    درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

    بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

    صوفی خندید و گفت: دوست من، میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    درویش و خواجه
    درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟
    گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم.
    درویش گفت: امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار.

    خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    درویش نیازمند

    درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت: فلان، نعمتی دارد بی قیاس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
    گفت: من او را ندانم.
    گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.

    یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت.
    کسی گفتش چه کردی؟
    گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.

    مبر حاجت به نزدیک ترشروی
    که از خوی بدش فرسوده گردی
    اگر گویی غم دل با کسی گوی
    که از رویش به نقد آسوده گردی
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    کودک زیرک

    کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب می‌آییم و یکی یکی به استاد می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟
    وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می‌کند و خیال بیماری در او زیاد می‌شود.
    همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.

    فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتب‌خانه کلاس درس در خانه استاد تشکیل می‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟
    استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد.

    شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند.
    استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند.

    زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمی‌بینی؟
    بیگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمی‌بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟
    زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.
    استاد گفت: تو هنوز لجاجت می‌کنی! این رنج و بیماری مرا نمی‌بینی؟ اگر تو کور و کر شده‌ای من چه کنم؟
    زن گفت : الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملا عادی است.
    استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه‌ات، هیچکدام راست نمی‌گویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد.

    زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد. استاد فریاد زد و گفت: تو دشمن منی. چرا ایستاده‌ای؟
    زن نمی‌دانست چه بگوید؟ با خود گفت: اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می‌کند و گمان بد می‌برد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام می‌دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می‌شود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید.

    کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس می‌خواندند و خود را غمگین نشان می‌دادند. کودک زیرک باز اشاره کرد که بچه‌ها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت: آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می‌دهد.
    آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد می‌دهید اینقدر درد سر بدهید؟
    استاد گفت: راست می‌گوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است.

    بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسیدند: چرا به مکتب نرفته‌اید؟
    کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ می‌گویید. ما فردا به مکتب می‌آییم تا اصل ماجرا را بدانیم.
    کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید.

    بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله می‌کرد.
    مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم.
    استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.

    مثنوی معنوی
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    حسنك
    گاو ما ما می كرد،
    گوسفند بع بع می كرد،
    سگ واق واق می كرد،
    و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی...

    شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.
    او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد. كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.

    پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند. پتروس در حال چت كردن غرق شد.

    برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود. ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبری و مسافران قطار مردند.

    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و كور بود. الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد.
    او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

    اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیگر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد. کسی میدونه حسنک الآن کجاست؟
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    حق تقدم

    کشتی درحال غرق شدن بود. ناخدا فرمان خروج از کشتی را صادر کرد. مردها برای خروج هجوم آورده بودند. ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشید حق تقدم با زنان است.
    زنان بسیار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا به خاطر رعایت حق تقدم خانم ها یکی یکی از کشتی خارج شدند ...

    پنج دقیقه بعد ناخدا گفت: آقایان بفرمایید پیاده شوید کوسه ها به اندازه کافی سیر شدند.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    حكیم و زن

    حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
    زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش، با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟

    حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    حلقه نامزدی

    پسر حلقه اش را در آورد و روی پیش خوان گذاشت، دختر نیم نگاهی به او کرد و سرش راپائین انداخت، پیر مرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت، نیم نگاهی به هردوی آنان کرد، حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه قیمت شد. پسر رویش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چیزی به او گفت.

    شاید فقط آن دختر می فهمید معنیاین اشاره چیست، او هم حلقه اش را درآورد و حلقه را روی پیشخوان گذاشت، پیرمرد این بار نگاهی تعجب آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالی که مشغول محاسبه قیمت حلقه ها بود، از بالای عینگ بزرگش آن دو را ور انداز می کرد.

    دختر سرش را پایین انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومی خیره شده بود، هیچکدام چیزی نمی گفتند. انگار هر دو در دنیای دیگری سیر می کردند، پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید، دسته اسکناسی را از زیر پیش خوان در آورد و مشغول شمارش شد، همین طور که داشت اسکناس ها را می شمرد از شیشه جلوی پیش خوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان یکدیگر را می فشردند که انگار می ترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد.

    پیرمرد دسته اسکناس را روی پیش خوان گذاشت و گفت: آقا راضی باشین.
    پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد، هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و از پیرمرد تشکر کرد، نگاهی به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند.

    پسر مانند عقابی که بال می گشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالی از جیبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند.

    پیرمرد طلافروش با ناباوری این صحنه را تماشا می کرد، در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیائی امید و آرزو برای خرید حلقه نامزدی می امدند و با چه ذوق و شوقی بعد ازخرید حلقه از او تشکر می کردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج می شدند و می رفتند تا نوبت دیگری برسد.
    بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه هایشان را برای فروش می اوردند و آن را مانند موجود مزاحمی روی پیش خوان می اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز ندیده بود این چنین عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه هایشان را بر روی پیش خوان می گذارند، بغض گلویشان را بفشارد.

    پیرمرد دلش طاقت نیاورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی، انگار سنگین ترین وزنه های دنیا را به پاهایشان بسته اند، به طرف انتهای خیابان می روند.
    بدنبالشان دوید و دستش را بر روی شانه پسر گذاشت، پسر بسوی پیرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائید.
    پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت: پسرم حلقه را که نمی فروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چین و چروکش بود بسوی او دراز کرد و گفت: این حلقه بهترین یادگار شماست، پولش هم پیش شما بماند، هر وقت داشتید بدهید، اصلاً این شیرینی عروسیتان.

    پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض آلودی به پیرمرد گفت: اگر میذاشتن عروسی کنیم، حلقه هامون رو نمی فروختیم.
    دختر دیگر طاقت نیاورد، بغض امانش را بریده بود، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی بطرف خود کشید و گفت: بیا بریم عزیزم.
    پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه می کرد، دستمال کوچکی را از جبیش در آورد، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656

    درد دل

    نشسته بود و باهاش درد دل می کرد. پک محکمی به سیگار زد: زن! آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟ چه کار کنم؟ میدونم که او بچه ها رو اذیت می کنه!...
    طلاقش که نمی تونم بدم. زنمه!
    خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت!!

    پس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد و رفت.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,930
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,111
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,037
    بالا