نام داستانک: بابر (کشف در مخفی)
نام نویسنده: کارن
ژانر: تخیلی
خلاصه:
بابر به طور اتفاقی وارد دنیا و سرزمین جدید و رویایی میشود.
در این سرزمین اتفاقاتی رخ میدهد و او سعی میکند تا آن اتفاقات را خنثی کند.
مقدمه:
سلام به نویسندگان نگاه دانلود
خواهش میکنم قبل از زدن تاپیک تایپ داستانک به موارد زیر توجه کنین !
اول از همه برای کسایی که نمیدونن داستانک چیه
تاپیک زیر پیشنهاد میدم بخونین
https://negahdll3.ir/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D8%9F.319435/post-2060941...
سلام عرض میکنم خدمت نویسندگان پرشور و ذوق نگاه دانلود
ابن تاپیک صرفا جهت اشنایی با " داستانک " زدم
شاید با داستان کوتاه اشتباه بگیرین
و خب همنیجا بگم در اشتباه هستین !
این تاپیک اختصاصی نگاه دانلود هست پس خواهشم اینه کپی نکنین
تو پست های بعدی توضیح کامل میدم
امیدوارم مفید براتون قائل بشه...
بسم اللّه الرحمن الرحیم
نام داستان کوتاه: نصف النهار مقصد
نام نویسنده: سارا.دال
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
در مدار زندگی، قافیه ها باخته ایم...
نور افلاک بر فراز این کبود گنبد، چه رخشان می وزد، لیک ما، عاجزانی بی هدف غافل ز درکش مانده ایم...
چشم دل را بسته و فرصت ز جان خویش غارت کرده ایم...
ما...
بسم اللّه الرحمن الرحیم
نام وانشات: زخمِ بالِ پروانهها
نام نویسنده: سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی/عاشقانه
برگرفته از: برگرفته از رمانی به قلم بنده که هنوز منتشر نشده.
🦋🦋🦋
حکایت مرد و خرش
در زمان های قدیم فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت.
مرد تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار...
داستان کوتاه پند آموز
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم
پسر...
پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد از او پرسيد :آيا سردت نيست؟نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت...
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...
پنجره های اتاق باز نمی شد, نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند.
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و تمام...
تلاش معنادار
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید...
پرواز شاهین
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی...
#منطق
معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام...
روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.
هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کنند.
همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و...
داستانک: "آش نخورده و دهان سوخته"
این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که کسی کار اشتباهی انجام نداده است؛ اما دیگران متهمش کردهاند.
«روزی شخصی پس از مدتها به خانه یکی از دوستانش رفت. صاحبخانه که از دیدار دوستش بسیار خوشحال شده بود، با لبخند به استقبالش رفت و از او خواست تا به درون خانه...
داستان کوتاه
قیمت زندگی
فرزندی از پدر قیمت زندگی را پرسید.
پدرسنگى زیبا به او داد و گفت بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا.
سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند. کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو هزار تومان!
نزد...
در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی...
_حوصلهی آدمها را ندارم!
حوصلهی انکرالاصواتی که از موبایلهایشان پخش میکنند، حوصلهی شصت ثانیههای آبکی اینستاگرامی که قهقههشان را به آسمان میبرد. حوصلهی سیگارهایی که چسدود میکنند. حوصله ندارم بنشینم ور یکی و طرف هی زور بزند سر صحبت را باز کند و ماجرای بامزه و جالبی تعریف کند، از اول تا...
آموزنده،
داستان های زیبا
داستان های کوتاه
داستان کوتاه آموزنده
داستان کوتاه ادبی
داستان کوتاه جالب
داستان کوتاه زیبا
داستان کوتاه طنز
داستان کوتاه عاشقانه
داستانک
دکانه
سخن بزرگان
نام: ماه چاه
نویسنده: ژیلا حیدری
ژانر: مذهبی
بعد فاطمه قامت رشیدتو چه شد علی؟
شانه ات خمیده، یاورت چه شد علی؟
بعد فاطمه دیگر نرو سراغ چاه
چاه تاب غصه ات ندارد ای علی
چاه خشک کوفه گریستن ندارد
جان رود نیل، دگر خون نبار علی
عمریست جای چاه در اعماق جان شب
بی صدا گریستیم و چاه تو نشد علی
غرق غصه...