وان شات وان‌شات زخمِ بالِ پروانه‌‌ها|سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتان در مورد وان‌شات زخم بال پروانه ها چیست؟🦋

  • زیبا و خواندنی

    رای: 1 100.0%
  • کلیشه‌ای و خسته‌کننده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

سارا.دال

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
26
امتیاز واکنش
50
امتیاز
91

بسم اللّه الرحمن الرحیم

نام وان‌شات: زخمِ بالِ پروانه‌‌‌ها
نام نویسنده: سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی/عاشقانه
برگرفته از: برگرفته از رمانی به قلم بنده که هنوز منتشر نشده.



🦋🦋🦋
 
  • پیشنهادات
  • سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت اول🦋


    "همه می‌دانند که در پیچ و تاب لحظات زندگی، خاطراتی خموش نهفته است. خاطراتی که اغلب در ذهن زمانه مدفون‌اند و گاهی نیز به یغمای سیاهچاله‌های سرنوشت می‌روند. اما هیچکس نخواهد فهمید که در گیر و دار زمان‌های از یاد رفته و در ورای خاموشی آن خاطرات، پیچش مسیر تقدیر چگونه خواهد بود."

    کلمات در ذهنش بالا و پایین می‌شد اما دلش می‌خواست که به خواندن ادامه دهد. آنقدر به خواندن ادامه دهد تا بلکه بر چشمانش مهر خاموشی بزند و به خوابی عمیق فرو رود. خوابی به دور از پرسه‌ی تفکرات، به دور از دسترس خیالات پوچ.
    پس از دقیقه‌ها کلنجار رفتن با روح خسته‌ی وامانده‌اش، بیدار ماندن را پذیرفت. تسلیم تفکرات عصیانگرش شد و ذهن خود را به تاراج آنها سپرد.
    او در دالان‌های تاریک خاطرات تلخش پرسه زد و آنها را یک به یک بررسی کرد. توصیف حال رنجورش سخت بود. انگار که زنجیر بر دستان یک پیانیست بسته باشند و او با حجم سنگین زنجیر و صدای گوش‌خراشش،مجبور به نواختن باشد. ترکیبی زمخت و ناباورانه!
    او همچنان در کشاکش تفکرات بی‌ثباتش قدم می‌زد. قدم‌هایی سست و کرخت. آهسته و وارسته از تکرار مکررات زندگیش، شاهراه های غبار گرفته ی ذهنش را بالا و پایین می‌رفت و فقط به دنبال پاسخ یک پرسش بود! و چه زیبا لود اگر مقهورانه تسلیم آن مجهول می‌شد.
    تنها کوله بارش در این سفر ذهنی، یک حس پینه‌بسته بود. حسی که هر گاه به او یادآوری می‌کرد که "تاس زندگی برای دیگران جفت شیش می‌اندازد و وقتی نوبت به تو می‌رسد،یکّه به دو هایش را با تو آغاز می‌کند."
    عطر خاک باران زده، در حوالی اتاقش پیچید و در جان خسته اش رسوخ کرد. او در دل دعا کرد که باران نبارد؛از روزهای بارانی زندگیش نفرت داشت. هرچند که لحظاتی بعد، ندای باران هم‌نوای صدای سرد سکوت اتاقش شد. و غم افسارگسیخته‌اش را سیراب‌تر کرد.
    چشمانش را به پنجره دوخت. تب و تاب قطرات باران تداعی‌گر طعم شور اشک های کودکانه اش بود. اشک هایی که شوریده‌حال می‌باریدند و هجوم درد های بی‌پایان را تسلی می‌دادند. اشک‌هایی که...
    _آه
    بازدم‌های غریبانه‌اش نعره‌ی آه سر می‌دادند. چه تلخ است که نتوانی مانند فریاد خراشیده‌ی رعد، زجه‌هایت را با صدایی فراتر از حد تصوراتت به گوش آسمان برسانی.

    او غوطه‌ور در تفکراتش بود و در آن حین،قطرات آب به سکوت پرثبات اتاقش راه یافتند. آنها با صدای چیک چیک‌شان،خبر از یادگاری خفته در سقف می‌دادند. آن مرد، لبخند بر لب هایش نشاند و فهمید که در ملال‌آور ترین تجربیات زندگیش، روز های خوب هم پیدا می‌شود.
    اما امان از شب های منحوس زندگی‌اش. شبی که تیر خلاص را وسط سیبل تعادل زندگی‌اش زدند و یاری چون "فرسایش روح" به او هدیه دادند.
    آنجا بود که تعادل جایش را به تعامل داد. تعامل با رنج های ریش ریش شده،با غم های تازه به دوران رسیده... تعامل با قرعه جدیدی که به نام او افتاده بود.
    و انتهای آن شب،شبی که تمام وقایعش مانند سپیده‌ی صبح می‌درخشید،او فهمید که تمام کاشته هایش چیزی جز پنبه های نارس نبوده است.


    پایان قسمت اول...

    سپاس از توجه شما :aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت دوم 🦋


    قدری چشمانش را بست تا بلکه به آن مغز پر جنب و جوشش آرامش تزریق کند. غرش رعد، خراش‌های طوفان، و شرار باران!هر سه با ریتمی یکسان می‌نواختند و اما...قطرات جاری از سقف پوسیده،کم کم تغییر صدا دادند و بم تر نواختند.
    چشمانش را گشود و اولین چیزی که دید انعکاس پدرش در شیشه ی پنجره بود. از همان انعکاس هم میشد فهمید که پدرش راه حلی برای سوراخ سقف یافته است.
    با عصبانیت کنترل شده اش از پنجره فاصله گرفت و نزد پدرش رفت. با بغضی خفته در صدایش گفت:
    _گفتنی هارو گفتی. ولی یک چیز رو از قلم انداختی!
    پدرش با نگاهی مغموم او را می‌نگریست! مگر میشود چیزی از قلم مانده باشد...تمام جان و جهان را تقدیم پسرش می‌کرد...کافی بود او بخواهد تا تنها در یک چشم بهم زدن تقدیمش کند! ذهن پدر در خلال گفتنی های از قلم افتاده سیر میکرد که به ناگاه چشمانش دستان پینه بسته ی پسرش را دید. او دستان فرزندش رو در دست های پر چروک خود قرار داد و با رنجی دیرینه در صدایش گفت:
    _کیخسرو! با دست های مهربونت چه کردی؟
    _نامهربونی کردم!
    و سپس خنده تلخی کرد و با خشمی آرام،دستانش را جدا کرد. بر سه پایه پوسیده ی اتاقش نشست و به قامت پدرش نگریست. هنوز هم برایش سخت بود که واژه ی پدر را برای او به کار ببرد.
    _نمیخوای بهم بگی که چرا دستات پینه بسته؟
    کیخسرو نگاهش را به دستانش دوخت. دلش میخواست از ناملایمات زندگیش، از بار روی شانه هایش صحبت کند،اما کوتاه و ساده پاسخ داد:
    _وقتی زندگیت باهات بد تا میکنه،از دستات چه انتظاری داری؟!
    رنگ از چهره‌ی پدر پرکشید و نگرانی جایش را پر کرد. اما دلش می‌خواست که باز هم حرف بزنند و این دیدار هرگز به پایان نرسد،بنابراین گفت:
    _خیلی خب. فهمیدم که نمیخوای حرف بزنی. اما حداقل بهم بگو اون چیزی که از قلم افتاده چی بوده. شاید من بتونم با تو حرف بزنم.

    کیخسرو در آن لحظه همچون کودکی کنجکاو بود که از ساده‌ترین معادلات زندگی، مجهولاتی‌ عظیم میسازد و پاسخش را نیز از پدرش میخواهد.
    _بهم بگو که چرا مادرم انقدر به پروانه ها علاقه داشت؟!
    پدرش ریشخندی به حال خویش زد. واژه‌ی پروانه به تنهایی سیل عظیمی از خاطرات را تداعی میکرد. رنجیده‌خاطر چند قدم به عقب رفت و به ناگاه روی تخت خواب چوبی نشست.
    کم کم عطر یاس در بینی اش پیچید و آوای زرین‌ترین لحظات زندگیش در گوش هایش طنین انداز شد. چشمانش مسخ دور ترین خاطرات خفته در قلبش بود و یاد رخساره،مادر کیخسرو، در جوش و خروش هر ضربان نهفته بود.
    رخساره و علاقه اش به پروانه ها، در نظرش پررنگ تر از همیشه بود. اما طاقت سخن گفتن از آن را نداشت.
    _بهتره یک وقت دیگه در موردش حرف بزنیم،من...

    _جوابی که بهم میدی یکی از مهم ترین پاسخ های زندگیمه، پس بهتر با تمام دقتت،و هرچه زودتر بهم جواب بدی.

    چشمان سبز پدرش به سرخی میگرایید و چهره اش ملول تر شد. سخت بود از خاطرات همسری که از دست‌رفت، بگوید. اما کج‌خندی بر لبانش نشاند و آغاز کرد؛چون میدانست که پسرش کوتاه نمی‌آید.

    _عمر زندگی من و مادرت خیلی زیاد نبود. اندازه‌ی یک چشم بهم زدن. اونقدر زود گذشت که تا به خودم اومدم دیدم از دستش دادم. اما...هرچی حس خوب تو این دنیاست مال ما دوتا بود! از عطر یاس تو حیاط خونمون تا زخم بال پروانه ها!

    کیخسرو قطره‌ی اشک جاری شده از چشمان پدرش را باور نداشت. پدر نیز خیره به سقف و چکه‌های آب، مانع ریزش اشک های شوریده‌حالش میشد و ادامه می‌داد:
    _مادرت حتی تو اوج غم‌انگیز روزهای زندگیمون،از دل منحوس‌ترین اتفاقات دنیا، یک زیبایی منحصر به فرد پیدا می‌کرد. بعد میگفت "ببین! زندگی اونقدر هام سخت نیست! هنوز میشه همدیگه رو دوست داشت. هنوز میشه به پای هم نشست!"
    اما حکایت پروانه‌ها...نمیدونم پروانه‌ها از چه جایی وارد زندگی مادرت شدن. اما تا اونجایی که‌ یادمه همیشه تو زیباترین لحظات زندگیمون، یک پروانه کنارش بود.
    وقتی میخواستیم عقد کنیم، یک پروانه روی شونه‌اش نشست و هنگام خوندن خطبه هم همونجا موندگار شد. وقتی رخساره جواب بله رو داد، دورمون چرخشید و بعد پر کشید و رفت.
    موقعی که میخواستیم باهم یک درخت سیب بکاریم...چشمانش را بست،لبخندی زد و ادامه داد.
    _یکبار هم موقع تولدش،دوتا پروانه خوشرنگ رو تو خونمون دیدیم. و دقیقا چند روز بعد فهمیدیم که قراره پدر و مادر بشیم. چند ماه بعد هم که میخواستیم اسمت رو انتخاب کنیم باز هم چندتا پروانه قشنگ دیدیم.
    کیخسرو نگاهش کدر تر از هرزمانی بود. گوش هایش سنگین شده بود و حرفهای پدرش دردی بر قلب. در خلأ ‌ای بی بدیل رها شده و بود و کور سوی امیدش پایان داستانی بود که پدرش تعریف میکرد.
    و پدر کماکان تعریف می‌کرد:
    _وقتی رخساره فهمید که پروانه ها دورمون جمع شدن، بهم گفت" این یک نشونه است. نشونه‌ی اینکه بچمون دختر میشه و ما هم باید اسمش رو پروانه بذاریم!" بهش گفتم "د آخه زن! کشتی مارو با این پروانه ها! ما وسط بیابون هم بریم اینا دنبال تو راه میوفتن! بچه ی من کاکل زریِ! اسمش هم میذارم اسکندر." خلاصه که کلی بحث کردیم و آخرش هم...
    غم نشسته در صدای پدر به چشمانش هم سرایت کرد و نگاهی عمیق به فرزندش انداخت.
    _آخرش هم اسمت شد کیخسرو! اسمی شبیه به من!
    و بعد با بغضی لانه کرده در گلو ادامه داد
    _اینها فقط چند خاطره از چندین خاطره‌ی ما با پروانه ها بود. اما انگار که یک پیوند جدانشدنی با ما داشتن.
    کیخسرو تلخندی زد و گفت:
    _فکر کنم پروانه ها من رو هم دوست داشته باشن!
    پدر نگاهش را میخکوب قاب کوبیده شده بر دیوار کرد. قابی که هیبت سه پروانه خوشرنگ را در خود نگه داشته بود. پروانه هایی که مرده بودند و بال هایشان خاموش تر از هر زمانی خفته بود. او آهسته زمزمه کرد:
    _پروانه ها همه رو دوست دارن!
    چشمان کیخسرو مسیر نگاه پدر را دنبال کرد.
    _اما من رو به طور ویژه‌ای دوست دارن.
    اخمی ظریف بر چهره پدر نشست و پرسید
    _چطور؟
    فرزندش لبخند مرموزانه‌ای زد و گفت:
    _بهتره یک وقت دیگه در موردش حرف بزنیم.



    پایان قسمت دوم...

    سپاس از توجه شما
    لطفا نظرات خودتون رو با من درمیون بذارید🙏🌸
    موفق و پیروز باشید :aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91


    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت سوم (پایانی) 🦋



    کیخسرو برخاست و از فلاسک رنگ و رو رفته اش یک فنجان چای ریخت. گرمای چای حال سرمازده‌اش را بهتر میکرد،چرا که این اواخر رایحه‌ای از سرمای استخوان‌سوز در ریه‌هایش ریشه کرده بود.
    کیخسرو سر پا ایستاده بود و بخار های چای، آرام آرام شیشه‌های عینکش را تصرف میکردند...
    طعنه‌ای غریبانه به خودش زد:چیره شدن بخارها بر بینایی‌ام،مانند چیره شدن یک پدر، بر زندگی فرزندش!

    همه وجودش خیره شده بود به اتاقش. اتاقی چهار متری با محتوای یک تخت چوبی و یک سه پایه قدیمی که اکنون پدرش روی آن نشسته بود و به قاب پروانه ها زل میزد. خلاصه و مفید! اما ای کاش که میشد پدرش را از آن کادر حذف کند.
    از همان شب که پدرش تمام راز های زندگیش را یک به یک بازگو کرد، تلاطم های ذهنش خاموش نمیشد. حرف‌هایش چون ترکی عمیق بر ستون زندگی کیخسرو بود و ترمیمش دست نیافتنی بود.
    دقیقه‌ها با بارش بی‌دریغ قطرات باران میگذشت و قطرات جاری از سقف نیز اکنون در آستانه‌ی لبریز شدن از کاسه‌شان بودند.
    کیخسرو آرام چشمانش را بست و ایستاده‌وار سرش را به دیوار تکیه داد.آهسته زمزمه کرد
    _درخت گردو!
    پدر در آن سوی اتاق نجوای کز کرده‌ی فرزندش را شنید. و کنجکاوانه پرسید
    _ تو باغ گردو کار کردی؟
    کیخسرو کج‌خندی به تفکر پدرش زد و گفت
    _دست‌های من با کار کردن تو باغ گردو به این روز نیوفتاده.
    و سپس آرام و رنجور، تن خود را رها کرد و آهسته از دیوار سر خورد و به زمین نشست.
    فنجان را کناری گذاشت و به دستانش نگریست.
    هیچکس نمی‌دانست که با این دست‌های چه کرده‌است.
    دست‌هایی که مهربان میخواندنش، در نظرش نامهربان تر از هر موجود دیگری بودند.
    دست هایش را بر روی چهره اش گذاشت. سپری که از تمام اعضای چهره‌اش را محافظت میکرد. شاید میتوانست در پس این محافظت چند دقیقه‌ای، چند قطره اشک بریزد. در همان حال،از دریچه‌ی نگاهش دستانش را نگاه کرد. همه چیز به تاراج تاریکی رفته بود. چنان جسمی مومیایی شده در قلب یک گورستان مخوف.
    آهی عمیق کشید. شاید حقیقت باطنش،به تلخی همین تاریکی بود،شاید که...
    دلش خواست قدری از غم دل را واگویه کند، بلکه کمی سبک تر شود و بغض خاردار گلویش قدری کوتاه بیاید.
    دستانش را از صورتش برداشت و نگاهش را به پدر دوخت. پدری که هنوز هم مجذوب قاب روی دیوار بود. کیخسرو بی توجه به او شروع به گفتن کرد.
    _تو حیاط خونمون یک درخت گردو بود. همه میگفتن که هیچوقت نزدیکش نشم. نمیدونستم چرا! فقط میگفتن نزدیک نشو! علل الخصوص مادرم.
    پوزخندی به لب نشاند و ادامه داد.
    _یک روز سرد زمستونی...اواخر اسفند ماه، داشتیم خونه‌تکونی میکردیم. منم به مادرم کمک کردم. با دست های کوچیکم یک عالمه وسیله جا به جا کردم. بعد از کلی کار، رفتم تو کوچه بازی کردم، دم عید بود و کوچه‌های محل دیدنی بود. ولی خب زمستون بود...هوا زود تاریک میشد و خیلی سرد بود. انگار نه انگار که بهار تو راه بود.

    پدر نگاهی مغموم به او انداخت. ای کاش که می‌توانست خاطرات شومش را پاک کند و به جایش بی‌نهایت زندگی بکارد.

    _ اونقدر تو کوچه بازی کردم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد. وقتی شب شد برگشتم خونه. دیدم به خاطر خونه‌تکونی همه چی رو جا به جا کردن. تو اون خونه،شتر با بارش گم میشد! از قضا، تختی که تو حیاط گذاشته بودن هم جا به جا شده بود. و دقیقا زیر درخت گردو گذاشته بودنش. منم خسته و سرمازده بودم، هیچ جایی رو برای استراحت پیدا نکردم. بنابراین رفتم رو تخت و دراز کشیدم. کم کم خمیازه ها اومدن سراغم و ...خوابم گرفت. هیچکس حواسم به من نبود. همه سرگرم کارهای خونه بودن. و سپس چشم‌غره ای به پدرش رفت و گفت
    _پدربزرگ میخواست بیاد.
    پدرش لبخندی زد و از جایش برخاست. آهسته نزدیک پسرش شد و در کنارش روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.
    کیخسرو نگاهش نمی‌کرد و چشمانش را به رو به رویش دوخت.
    _کسی حواسش به من نبود. اما من کم کم چشمام گرم میشد و یک آرامش قشنگ تو وجودم تزریق میشد. ولی این حس خوب فقط چند ثانیه دوام داشت. هنوز خوابم نگرفته بود که حس کردم یک چیزی روی بینی‌ام نشسته. با همون چشم های بسته پَرِش دادم. ولی بازم اومد...و هر بار سمج تر از بار قبل...
    آخرش عصبی شدم و آروم یکی از چشمامو باز کردم. میخواستم ببینم این موجود کریه چیه که انقدر اذیتم میکنه...
    تا چشمم رو باز کردم،نگاهم به یک بال خوشرنگ افتاد که تو تاریکی حیاط می‌درخشید. مثل بال پری قصه ها. یک رنگ داشت و هزاران رنگ. یک هاله ی ملیح و قشنگ دور بالش بود. انگار وقتی به بال‌هاش نگاه میکردم تمام خوبی های دنیا متعلق به من میشد.
    کیخسرو نگاهش را به قاب پروانه های روی دیوار گره زد و گفت
    _با پروانه های دیگه فرق داشت!
    نگاهی به پدرش انداخت و گفت
    _آروم از روی تخت بلند شدم تا مبادا اون پروانه قشنگ رو از دست بدم. بچه بودم و دلم می‌خواست واسه خودم داشته باشمش. تا ابد کنار خودم نگه‌اش دارم. اما پروانه پرواز کرد و رفت، و منم دنبالش دوییدم. حتی وقتی از خونمون بیرون رفت هم دنبالش دویدم. تا اینکه آروم آروم برف‌ از آسمون اومد و پروانه بین بارش برف محو شد.

    چشمان پدرش خیره به نگاه‌مشکی پسرش بود. چشمانشان حرف‌های زیادی برای گفتن داشت. خوب میدانست که در پس آن خاطره و جلوه‌گری های پروانه،چه راز هایی نهفته بود، بنابراین تعجب نکرد. اما پدر نمیخواست تمام بار غم زندگیشان را یاد آور شوند. پس با لحنی سرزنده و با خنده‌ای شوخ‌طبعانه پرسید
    _نمیدونستی که درخت گردو اکسیژن هوا رو میخوره؟
    کیخسرو اخمی بر چهره نشاند
    _پدر و مادرم یادم ندادن!
    پدر با شیطنت در چشمانش برخاست و گفت
    قطعا یادت دادن! ولی چون آی‌کیو جنابعالی یک خرده...
    خسرو خشمگین پرسید
    _آی‌کیو من چی؟
    پدر خنده‌کنان راه می‌رفت و دنبال کتابش میگشت. کتابی که با قلم خود نوشته بود تا کیخسرو بخواندش و قدری از آنچه که بر پدرش گذشت بداند.
    پدر صفحه‌ای از کتاب را باز کرد و آن را به کیخسرو سپرد
    _ این کتاب رو من نوشتم و چندین صفحه‌ی آخرش رو مادرت نوشته. اگر میخوای بیشتر بشناسیش،حرف‌های خودش رو بخون!

    فرزندش کتاب در دست، به سمت پنجره رفت. دیگر باران نمیبارید و سپیده‌ی صبح طنین‌انداز روزی دیگر بود.
    کیخسرو کج‌خندی زد و شروع به خواندن کرد. مادرش در هر صفحه با شیوه‌ای خاص فرزندش را خطاب کرده بود.
    "ای زیباترین نانوشته‌ی تقدیر من!
    تو را ورای زمان‌ها دوست‌ میدارمت..."
    کیخسرو در حال خواندن جملات زیبایش بود که پرتوی پر مهر خورشید بر دستانش تابید و نگاه او را به سمت پنجره جلب کرد.
    آسمان آبی، اکنون با وجود رنگین کمانی کوچیک و نقلی، فخر میفروخت. و کبوتران شاد تر از دیروز می‌نواختند. کیخسرو با خود اندیشید"مادرم راست میگفت،هنوز هم میشه به پای هم نشست... هنوز هم میشه به پای این زندگی نشست!"



    پایان وان‌شات زخم بال پروانه‌ها...🦋


    یک دنیا سپاس از همراهی و توجه شما:aiwan_light_heart:

    امیدوارم که این وان‌شات رو دوست داشته و از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید ♡

    به انتظار نظرات زیبای شما عزیزان هستم...:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا