وان شات استخوان‌های دل خون | Elena_Emady کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Elena*
  • بازدیدها 448
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Elena*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/16
ارسالی ها
656
امتیاز واکنش
7,488
امتیاز
571
محل سکونت
زیر سایه خدا
نام وان شات: استخوان‌های دل خون
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
نام نویسنده: Elena_Emady کاربر انجمن نگاه دانلود
توضیحات: این وان شات از رمان خودمه که هنوز منتشرش نکردم و یه رگه مذهبی و حماسی و داره که پررنگ هستن. امیدوارم ازش لـ*ـذت ببرین:)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    تالار را سکوتی شکست‌ناپذیر فرا گرفته بود گویی این تالار با تمامی کاشی‌های سیاهش و طاق گنبدی‌اش، مورد علاقه مرگ بود؛ اما مرگ هم جرعت آن را نداشت تا وقتی او در تالار است، بر تالار حکم براند. آخر بسیار از او خورده بود! او فرشته‌ای در ملبس شیطان بود که در اجل، بلند شده بود. کم‌کم صدای جویبار کوچکی سمفونی مرگ را درهم شکست و پشت سرش صدایی، آهنگ عزرائیل را خراب کرد:
    - سلاخیشون می‌کنی؟
    سرش را بالا نیاورد؛ اما یک تای ابروان‌ش را بالا انداخت و جمله‌ٔ "منظورت چیست؟" را در صوت "هوم" مانندی خلاصه کرد. صدای فس فسی برای بار دوم گوش‌هایش را نوازش داد و سپس صدای خس خس مانند آن دوباره به گوش‌هایش رسید:
    - منظورم اینه که چطوری می‌خوای اونا رو بکشی؟ تیکه تیکه‌شون می‌کنی؟ سلاخیشون می‌کنی؟ آتیششون می‌زنی؟...
    صدای بم تازه‌ای حرفش را قطع کرد:
    - من با سوزوندن موافقم.
    اینبار صدای زنانه‌ای خود را میان آن دو انداخت:
    - اما سلاخی کردن باعث میشه زجر بکشن.
    زجر را با حرص بیان کرد. می‌توانست بالا گرفتن بحث ‌‌شان را حس کند. آن‌ها به دنبال بوی مرگ آمده بودند و بحث‌شان هم همیشه دربارهٔ مرگ بود، چیزی که او هیچگاه نتوانست عوضش کند. کم‌کم تعداد صداها زیاد شد اما او به خود زحمت نداد چشمانش را باز کند و به بحث بیهوده آن‌ها جوابی دهد. همانطور صاف بر روی سرامیک های سیاه نشسته بود. پاهایش را ضرب دری به هم دوخته بود و دو دستش را بر روی آن‌ها گذاشته بود. بعد از یک روز سخت این تنها کاری بود که کمی آرامش را به جانش تزریق می‌کرد. شده بود مرده‌ای که خود را در میان استخوان‌های زندگان رها کرده است. برای او دنیا چیزی به‌جز یک کره پر از درد و رنج نبود اما تنها چیزی که باعث می‌شد همچنان آنجا بنشیند و به بحث دیوانه کننده آنان گوش فرا دهد، یک چیز بود‌. چیزی که شش سال در کنارش قدم برداشته بود. بلاخره صدایش درآمد:
    - بسه!
    اینبار چشمان دریایش را باز کرد و از جایش بلند شد. پیراهن کوتاه سیاهش قدیمی و پاره شده بود و جوراب شلواری سیاهی که با آن می‌پوشید، نخ نما شده بود اما چند تکه پارچه قدیمی مگر می‌توانست از جذبه او کم کند؟ آن هم از جذبه او! جذبهٔ کسی که دو سال بود که زمین و زمان را بهم ریخته بود تا دوباره آن را بنا کند. صدایش آرام و لطیف بود اما تحکم صدایش کجا و لطافت آن کجا!؟
    - من قیام کردم تا اون هیولاها رو نابود کنم! نه اینکه خودم هیولا بشم!
    با اینکه مدت زیادی او را می‌شناختند، اما هنوز هم از نظر آن‌ها او یک احمق بود! انسان‌ احمقی که پایبند چیزی‌ست که هزاران سال پیش برای نابودیش امثال آن‌ها جان داده بودند. صدای اعتراض از دور تا دور تالار به گوش رسید. آن‌ها خون می‌خواستند. خون هایش خون می‌خواستند. خنده‌دار بود! تک‌تک آن‌ها از خون‌های بدن خودش بنا کرده بود. از تمام جانش مایه گذاشته بود تا شکل‌های هیولا مانند آن‌ها را بسازد و حال آن‌ها در سبب اعتراض بر او بلند شده بودند. در گوشه سمت چپ تالار، صدای فانول گری، هیولای انسان‌نمایش، بلندشد:
    - اما بانوی من؛ یعنی شما نمی‌خواین انتقام بلایی که سرتون آوردن رو بگیرین؟
    ناگهان تمام تالار دایره‌ای شکل در سکوت خفه شد. فانول چه گفته بود؟ آن فانول احمق دوباره حماقت کرده بود. صدای خس‌خس ویرا، مار خونیش بلند شد و سلینا، زن شیطانی، قدمی عقب رفت. با اینکه تمامی بدنشان از قطرات گلگون خون به وجود آمده بود اما ترس، نیازی به جشن مادی نداشت تا افسار آن‌ها را بر دست بگیرد‌. ترس همیشه کارش را خوب بلد بود. ناگهان در قطره قطره وجود سرخ رنگشان رسوخ می‌کرد و در تالار مرگ قهقهه سر می‌داد. دست‌های مشت‌شده او، فک منقبض شده‌اش، چشمان سرخش، همه و همه تا قطره آخر خون در وجودشان رسوخ می‌کرد و حتی خود شیطان را هم می‌ترساند. او شش سال پیش شیطان را ترسانده بود و مرگ را دور زده بود و این کار را با آتشی که در وجودش زبانه می‌کشید کرده بود و حال، احمقی مانند فانول، دوباره آن آتش را شعله‌ور کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    آتشی که نفتش خاطراتی بودند که جایشان بر جای‌جای بدن سفیدش دیده می‌شد. آن اتفاق هرچه که بود آنها را به وجود آورده بود. او را به وجود آورده بود. این قیام را به وجود آورده بود. در میان نگاه‌های خیره و پر وحشت آن‌ها، به سمت بالکن رفت و درهایش را با یک حرکت باز کرد و اجازه داد، خنکی بهار، در استخوان‌هایش نفوذ کند تا شاید کمی از التهاب درونش کم شود. اما خیال خام بود. او شش سال در این التهاب سوخته بود. هر ثانیه‌اش به فکر انتقام بود. هر دقیقه‌اش به آهن ضربه می‌زد، هر ساعتش با موجودات مختلف در جنگ بود و هر روزش با او در خفا سخن می‌گفت. همهٔ اینها برای روزی بود که در جلوی آن‌ها قرار بگیرد و با لگدی محکم مردمانش را آزاد کند. برای روزی که از قعر جانش بانگ بر آورد و زمین و زمان را بهم بدوزد. برای روزی که شمشیر بر دست در جلوی سنگ قبر همهٔ آن‌ها بیاستاد و با قلبی در از آرامش، جلوی جسد‌های به خواب رفته‌شان زانو بزند. آب‌های سرخش را از هم باز کرد و چشمان سرخ شده‌اش را به آسمان پر ستاره دوخت. صدایش زمین را لرزاند، در جان نیازمندان رسوخ کرد و گنهکاران را به بانگ وا داشت.
    - می‌گیرم. انتقام تک‌تک اون لحظه‌ها رو می‌گیرم. اما به روش خودم. سلین لرزش را در قطرات تنش حس می‌کرد. چقدر دیدن آن موهای سیاه رقصان، ترس ناک بود. آراموس، هیولای عقابیش، اما تنها کسی بود که کنار در بالکن ایستاده بود و می‌توانست صورت او را که هنوز در آستانه در ایستاده بود، ببیند و تنها آراموس بود که می‌دانست نیم رخ سرخ او، چقدر ترسناک است. ناگهان دخترک به سمت آن‌ها بازگشت و فریاد کشید:
    - کاری می‌کنم جزای تک‌تک جنایت‌هایی که کردن رو بدن؛ اما...
    شالگردنش را در آورد و گردن نیمه کاره‌اش را در معرض دید آن‌ها قرار داد. از چانه‌ به پایین پوست نداشت! گویی کسی پوست نیمی گردنش را با چاقو بریده باشد. آری؛ آن عوضی‌ها بخاطر آزار دادنش نیمی از پوست گردنش را کنده بودند! برای همین هم همیشه شالگردنش سیاه گردنش را می‌پوشاند تا آن را از دید آدم‌هایی که منتظر فرصتی برای ذجرکش کردنش بودند، مخفی کند؛ اما همیشه آن زخم بود که بلندش کرده بود. همیشه آن گوشت قرمزی که در جلوی آینه به صورت سپیدش پوزخند میزد بود که باعث می‌شد، خشم در جانش حکم براند. همیشه آن رگ‌های منحنی بود که با حرکتشان بر صورتش می‌خندید. همان طلسمی که شش سال قبل بر روی گردنش زده بودند تا ببیند و زجر بکشد، او را این کرده بود! اینبار بانگش زمین و آسمان را با هم لرزاند:
    - اما خودم مثل اونا نمیشم.
    صورت سفیدش سرخ شده بود و موهای سیاهش در باد می‌رقصیدند. خون‌‌آبه‌ها هر کدام در جایگاه خود از سرتاسر تالار مرگ به او زل زده بودند. تک‌تک آن‌ها یکبار قبل از اینکه سربازان او شوند، زخم گردنش را دیده بودند؛ اما اینبار فرق داشت. آن‌ها هرکدام چندسال با او گذرانده بودند و در هفت سال قیامش ندیده بودند او به‌جز هگزم‌ها کس دیگری را بکشد و امروز، هر ده خون‌آبه منتظر باز شدن لب‌های سرخ او بودند. بلاخره زمان آن فرا رسیده بود تا دلیل آن را بدانند؛ اما هیچکدام جرعت نداشتند صدایی از خود خارج کنند. این هم از قدرت‌های او بود دیگر. اما بر خلاف انتظارشان دخترک نفس عمیقی کشید و گفت:
    - مرخصین. ببخشید که صدام رو بالا بردم.
    حال دوباره تبدیل شده بود به همان دخترک چشم آبی ای که دل هرچه نیازمند بود به او بند شده بود. به دستور او خون‌هایی که هرکدام تا این لحظه شکلی را درست کرده بودند بر سرامیک‌ها ریختند و با سرعتی زیاد از میان درز‌های آن‌ها رد شدند و به طرف او به حرکت درآمدند. در کسری از دقیقه مردابی از خون‌های گلگون در زیر پاهایش ایجاد شد. لبخندی دلربا زد. خم شد و کف دستش را به مرداب زد و بلافاصله خون‌ها وارد دستش شدند و در یک لحظه تالار مرگ خالی خالی شده بود. بار دیگر نفس عمیقی کشید و چشمانش را در تالار خالی چرخاند. این تالار را مخصوص خودش درست کرده بود. خالی خالی، حتی خالی از نور، تا تنها در آن به یک کار بپردازد. پرستش! این تالار را ساخته بود تا شب و روز به راز و نیاز با تنها یاور و باورش بپردازد. دوباره قدم برداشتن را از سر گرفت و دوباره به جای قبلیش در وسط تالار بازگشت. سرش را بالا گرفت و زمزمه کرد:
    - مثل همیشه پیشم باش. من به جز تو کسی رو ندارم. دارم از درون می‌شکنم. خواهش می‌کنم کمکم کن.
    به رسم عادت آرام آرام شروع به چرخیدن کرد و اجازه داد لمس هوشبر باد در بین تن ملتهبش جولان دهد و فکرش را نام او پر کند. می‌چرخید و می‌خواند و رازهای مگو برای او باز می‌کرد. می‌چرهید و در دل باز می‌کرد. می‌چرخید و قطره‌های سرد اشک از گوشه چشمان درشتش می‌چکید. خیلی وقت پیش در مناجاتی به نام انتقام گیر افتاده بود و تنها دستی که نمی‌گذاشت گم شود، او بود. تنها کسی که نمی‌گذاشت بلاد[۱] در خون غرق شود، او بود. تنها کسی که نمی‌گذاشت چشمانش تر نشود، او بود. تنها باور جانش، خداجانش.
    پایان
    ۱. Blood: خون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا