وان شات وان شات رمان مرد ماورائی(سرنوشت)|@me_myselfکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
[ بسم رب ]

نام وان شا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
سرنوشت
نام رمان : مرد ماورائی
زمان شروع وان شات: ۱۲ سال بعد از اخرین صحنه
دلیل : مسابقه
نویسنده ی وان شات : @me_myself
مکان وان شات: آپارتمان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    [HIDE-THANKS]
    کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت
    کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت
    کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
    داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
    بالاخره، دوباره توانستم نظرش را جلب کنم. این جمله را دیگر از بر بودم، همیشه با این جمله خلع سلاح می شد. ابرویی بالا انداخت و من هم بدون دعوت داخل شدم. با اینکه می دانستم خانه خالیست اما باز هم تعجب کردم. خیلی وقت بود که روی این خانه را ندیده بودم، یک سال؟ هر چه بود باز هم روی اولین خانه ای که برایم ساخته بود را به یاد داشتم، آن فرشی که خرید، تلوزیون، غذا پختن هایش، چیز هایی که به بینی اش می بست تا بلکه بوی تند غذا را حس نکند. همه ی خاطرات دوباره در ذهنم تداعی شد، حس لـ*ـذت بخشی بود و می دانستم از احساسی که از ورودم به خانه اش دارم، تعجب می کند. نگاهی گذرا به خانه انداختم و در آخر برگشتم و نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    _تو که اینقدر راحت با این جمله کم آوردی، اگه بهت بگم خیلی چیزا دربارت می دونم چیکار می کنی آقا روهان؟
    ابروهایش در هم فرو رفت، من تماما پر از احساس دانایی بودم، چیز هایی که من می دانم را او هم نمی دانست، خب برایش زود بود که بداند. این من بودم که چندین بار در این سال ها زندگی کرده بودم، هر بار با برخوردی متفاوت، هر بار با نوعی متفاوت از رفتار، یکبار با لبخند، یکبار با اخم، یکبار با دعوا، هر کدام بازتاب متفاوتی در اخلاقش ایجاد کرده بود، اما حالا سلاح دانایی من زیاد بود و همراهی داشتم که با دیدن تلاش بی اندازه ی من، کم آورده بود و قول کمک داده بود. لبخند خبیثی زدم و با بدجنسی به او خیره شدم. روهان نگاه تلخ قدیمی اش را به من انداخت، زمزمه وار گرفت:
    _منظورت چیه دختر؟
    نیشخندی به نادانی اش زدم، چه خوب بود که من این سال ها را چندین بار دیگر زندگی کردم. همین که به او گفته بودم از اهالی جزیره و فرد عاشق چه خبر، با چشمانی درشت نگاهم کرد و از او خواستم ملاقاتی درون خانه اش با او داشته باشم. او هم وقتی دید درباره اش می دانم، قبول کرد، کمتر کسی بود که درباره ی جزیره بداند. با لحن تلخی که نگه داشتنش برایم سخت بود گفتم:
    _بهتره کمتر چیزی بدونی، تو با احسان مراوده داری، اون می فهمه هرچی که بهت بگم رو، پس بهتره فعلا کمتر بدونی.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    _می دونی من کی ام؟
    _اگه نمی دونستم اینجا پیشت نه ایستاده بودم، تو که درباره ی احساساتم می دونی باید بدونی ترسی بین احساساتم نیست. مگه نه؟ نکنه ترسی هم میبینی؟
    گنگ سر تکان داد، قطعا داشت به سِرِّ دانایی من فکر می کرد، می خواست بداند یک عادی مثل من از کجا پیدایش شده، می خواست ببیند چطور می شود یک عادی اینقدر اطلاعات درباره ی او و همنوعانش داشته باشد، قطعا نمی داند او، خود "سر منشا" دانایی من بود. ابروهایم را با پیروزی بالا دادم و گفتم:
    _حالا باید شرط منو قبول کنی، هرجور حرفی، با احسان ممنوع، از این به بعد اینجا زندگی می کنم و تو باید مراقبم باشی، من برات اون عاشق به تمام معنا رو پیدا می کنم. خوب؟
    حالا خوب رد تعجب را در چشمان شبش می دیدم. کمی تند نرفته بودم؟ کمی زیادی اطلاعات به او نداده بودم؟ زیادی درباره ی دانایی ام نگفته بودم؟ آهم را نگه داشتم، نه انگار بعد از این همه تجربه و این همه فکر و کمک گرفتن هنوز هم باید تلاش می کردم تا در مقابل چشمان شب زیبایش کم نیاورم. آنچنان در این مدت دوستش داشتم و به داشتنش تا ابد فکر کردم که همه چیز را به غیر از او نادیده می گرفتم. چقدر دیگران برای تلاش بیش از اندازه ام متعجب بودند، آن ها که نمی دانستند روهانی که من می گویم خواب نبوده، وجود داشته، همیشه بوده. با آن چشمان زیبا و اخمی که هیچ وقت از چشمانش نمی افتاد. آرام گفت:
    _تو چی می دونی؟
    لبخند بلند و بالایی زدم، همیشه این لحن آرامش را دوست داشتم. همیشه اخم ها و غرورش را دوست داشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    [HIDE-THANKS]
    اما باز هم حرف های مرد سیاهپوش، در ذهنم اکو شد، ده روز؟ ده روز اصلا چیزی نیست. ده روز واقعا هیچ چیز نبود، وقتی دفعه ی اول یکسال طول کشید تا کمی به من اهمیت بدهد و دفعه ی دوم دقیقا نه ماه، درست بود که هر دفعه عشق به من در بطن وجودش ریشه می کشید و بلند می شد اما ایندفعه حداعقل به سه هفته کار کردن روی اعصابش نیاز داشتم، اینقدر بداخلاق بود که نمی شد همان اول کاری کرد. ایندفعه وقتی به زندگی قبلم بازگشتم اصلا و ابدا کسی متوجه نشد که اصلا روهان کیست، زندگی من چه تغییری کرده و من حدود ۶ بار است که دارم این زندگی را با همین روند ادامه می دهم و انگار در سرنوشتم نوشته شده که یا مرگ من، یا مرگ او، خود سرنوشت سیاهپوشم آمد و گفت دلش به حالم سوخته، خودش برایم گفت که کمکم می کند اما همه چیز به این ده روز محتاج بود. پیمان اصلا متوجه تغییر زیادی در من نشده بود جز اینکه من اصلا به او علاقه نداشتم و من این را به او نگفتم، او باید بماند، به او احتیاج دارم! بلند شدم و به چشمانش خیره شدم، زمزمه وار گفتم:
    _کم بدون، اگه می خوای هم من زنده بمونم، هم تو، و هم از گزند اون نیمه معمولی لعنتی در امان بمونی.
    دستانش را در دستم گرفتم و لرزش دستش را به وضوح حس کردم. می دانستم با این همه عشقی که در این سال ها در وجودش کاشته ام، این لرزش دست کاملا منظور دار است، یعنی عشق با لمس دست، یعنی اولین قدم را درست برداشته ام. اخم هایش در هم رفت و دست هایش را مشت کرد. لبخند زدم و گفتم:
    _توی خانواده ی ما، یه پیمان نامی هست، میاد اینجا، برو به عنوان عاشق به پدرت نشونش بده.
    ابروهاش بالا پرید و گفت:
    _از کجا مطمعن باشم؟
    زمزمه کردم:
    _همونجوری که واسه کشتن زن احسان مطمعن نبودی!
    مطمعنا قاطی کرده بود، دستانش را از دستانم بیرون کشید و عقب گرد کرد که سریع بازویش را چسبیدم و گفتم:
    _روهان زبده، تو قابلیت جابه جایی مردم در زمان رو داری، نه؟
    ابروهاش بالا پرید، سریع اخم کرد و به من حمله کرد... اما زمان ایستاد، مرد سیاهپوش از کنار دیواری که به آن تکیه کرده بود، کنار آمد و گفت:
    _تو که گفتی یک ماه زمان نیاز داری، هان؟
    با اخم گفتم:
    _چی شد؟
    لبخند روی صورتش شکوفه زد و پوشش سیاهش روشن و سفید شد. نزدیک آمد و گفت:
    _بخت سیاهت بودم، آنقدر تلاش کردی که سفیدم کردی! حالا باید زیبایی ها را بعد از دوازده سال تجربه کنی...
    از خواب بیدار شدم. دستم درد می کرد، وسط حال خانه ی روهان روی زمین افتاده بودم. بیدار شدم، اطراف را نگاه کردم. شیشه های شکسته و ظروف شکسته نشان عصبانیت مَردَم بود، بلند شدم و کنار اتاقش ایستادم، در زدم، پشتم ظاهر شد. برگشتم و نگاهش کردم، چشمانش خونین رنگ بود. زمزمه کرد:
    _گزارش پیمان رو دادم. حالا زنده می مونی یسنای من.
    محکم من را در آغـ*ـوش گرفت و نمی دانم چه آشوبی در قلبم ایجاد شد. زمزمه کردم:
    _چی شده؟
    لبخندی روی لب هایش جای گرفت و گفت:
    _برده بودنت، بهشون پیمان رو پیشنهاد کردم. اول نخواستن، اما پیمان عاشقت بود. بعد از اون، قضیه ی احسان رو گفتم، خون اونم ریخته شد، جزیره فوق العاده شده. فقط...
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    _دوازده سال؟
    نگاهش کردم. زمزمه کردم:
    _کی بهت گفت روهانم؟
    لبخند غمگینی تمام چهره اش را تحت الشعاع قرار داد:
    _تمام خاطراتم به وجودم برگشت، درد تمام لحظاتی که به گذشته می فرستادمت، ترس مرگت، تنفرم از احسان، یسنا، عاشقتم...
    به سمتش رفتم، قدمی عقب برداشت، اما دیگر تکانی نخورد، او را، در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    _سرنوشت ما این بود، یا مرگ تو یا مرگ من، یا عاشق نشدنمان...
    و او ادامه داد:
    _به هم رسیدنمون بهایی داشت که با کمال میل قبول کردم. من یه عادی شدم، البته با قدرت های کم ماورائی، فقط تغییر مکانم تا چند صد متره.
    سریع سرم را از روی سـ*ـینه اش برداشتم و گفتم:
    _ روهان زبده، تو نباید بخاطر من همه چیزت رو از دست می دادی!
    لبخندی گوشه ی لبش جای گرفت و گفت:
    _تمام خاطراتم برگشته، من حالا از قبل از زبده بودنم هم خبر دارم، تو به من همه چیز دادی، یسنا، من دنیات رو می سازم. با من می مونی؟
    لبخندی زدم. آرزویم بود، بودن با او، ماندن با او، آرزوی من بود و حالا حقیقت، پیمان بیچاره تقاص هیچ را پس داد. اما من با روهانم می مانم تا ابد.
    دو سال بعد
    جیغ زدم و سریع سمت استریوی خانع رفتم و خاموشش کردم و گفتم:
    _روهان، سالگرد ازدواجمونه، نگو یادت نبود، اه.
    بلند خندید، طنین صدایش در خانه یمان لـ*ـذت بخش بود. به سمت رها، دخترک شیطان چند ماهه ام رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت و سمت من آمد و او را در آغـ*ـوش من جای داد و در همان حال گفت:
    _مگه میشه یادم بره خانومم؟
    دست در جیبش کرد و جعبه ای در آورد، لرزیدم، خدای من!
    جعبه را باز کرد، فلشی را در استریو گذاشت و زمزمه کرد:
    _عشق وجود دارد، عشق همان احساس لمس لبخند روی لبانت است که حالا با لبانم، با عشق، لمسش می کنم.
    پایان!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا