وان شات وان شات شب عجیب ما | zariaaaکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zariaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/15
ارسالی ها
355
امتیاز واکنش
10,006
امتیاز
541
سن
24
محل سکونت
پاکدشت
نام اثر:ش
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
عجیب ما

برگرفته از:رمان کوتاه استراتگوس مرگ(جلدسوم هورزاد ملکه آتش)|فاطمه تاجیکی
نویسنده:z_Rasooli
موضوع:مسابقه
صحنه انتخابی:اوایل رمان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zariaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/15
    ارسالی ها
    355
    امتیاز واکنش
    10,006
    امتیاز
    541
    سن
    24
    محل سکونت
    پاکدشت
    ــــــــــ بــه نـــامــ خــــداــــــــ


    پست یک

    به تاریکی شب که فقط با نورهای نقلی، شبتاب ها وآتیش روبهرو روشن شده بود؛ نگاه کردم.
    دستم رو دور بازوی کیوان حلقه کردم وسرم رو روی شونه هاش گذاشتم.به روبه رو خیره شدم؛ ماه کامل آسمون رو از هر شب دیگه ای کامل تر کرده بود.
    کیوان با صدای آرومی گفت:
    -میدونی چرا شب رو دوست دارم؟
    بدون اینکه سرم رو از روی شونه هاش وردارم گفتم:
    -چی؟
    نفس عمیقی کشید؛ چشماش رو بست وگفت:
    -سکوتش، آرامشی که شب داره‌، بهم اجازه میده درباره خیلی چیزا فکر کنم. به کارهای کرده ونکرده، به اهدافم.
    سرش رو یکم سمتم کج کرد وگفت:
    -از جمله تو.
    باشنیدن این حرفش ناخودآگاه لبخندی زدم.
    -هورزاد؟
    تمام عشقم رو تو صدام ریختم وگفتم:
    -جانم!
    با تردید گفت:
    -تو مطمئنی میخوای بامن که یه مرد عادی هستم ازدواج کنی؟
    اخم مصنوعی کردم وبا اعتراض گفتم:
    -این چه حرفیه؟ درسته من ملکه هستم ولی توهم انتخاب ملکه این سرزمین هستی. من یه بار باانتخاب دیمن اشتباه کردم؛ نمیخوام این بار با انتخاب نکردن تو اشتباه کنم.
    احساس کردم حرفام به دلش نشسته چون؛ من رو سمت خودش برگردوند و بازوهام رو توی دستاش گرفت.
    خیره تو چشمام گفت:
    -ممنون که انتخابت من هستم.
    لبخندی زدم که، آروم آروم لب هامون به هم شد. کمتر از یه سانت مونده بود که، یه شبتاب از بین ما عبور کرد.
    هر دو یک دفعه زدیم زیر خنده. از خنده اشکم توچشمام جمع شده بود.
    باشنیدن صداهایی هر دو باسرعت پشت سنگ بزرگی که روی اون نشسته بودیم؛ قایم شدیم.
    کیوان یه دستش رو روی شونه ام حلقه میکنه، هردو سعی داشتیم؛ پنهان بشیم واز دیدشون مخفی.
    باترس روبه کیوان گفتم:
    -اگه ببیننمون چی؟
    انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت وگفت:
    -هیس! نترس کسی نمیفهمه.
    صدای دوتا مرد به خوبی شنیده میشد که میگفتن:
    -حالا مجبوریم این وِرد رو بخونیم؟
    -آره مجبوریم؛ وگرنه باید کلی از اون پسرهای بالدار احمق کتک بخوریم. نترس اتفاقی نمیفته.
     
    آخرین ویرایش:

    zariaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/15
    ارسالی ها
    355
    امتیاز واکنش
    10,006
    امتیاز
    541
    سن
    24
    محل سکونت
    پاکدشت
    پست دو



    آروم سرم رو بلند میکنم وبا احتیاط به اون دو مرد نگاه میکنم، کنار آتیشی که منو کیوان به سختی وسط این جنگل روشن کردیم؛ میشینن.
    چشمام رو ریز میکنم وگوشام رو تیز، تا از کارشون سردربیارم.
    مردی که هیکلی تر بود وقدبلندتر کتاب بزرگی رو که همراه داشت؛ روبه روی خودش روی زمین خاکی ونمناک میزاره وصفحه ای از اون کتاب رو باز میکنه.
    روبه مرد همراهش گفت:
    -آماده ای آیدین؟
    سکوتش نشونه از ترس وتردیدش بود.
    یعنی میخوان چیکاربکنند که اینقدر ترسیده؟ خیلی کنجکاو شده بودم ودلم میخواست، سراز کارشون در بیارم، اما بیشتر دوست داشتم از اینجا بریم.
    بلاخره مردی که اسمش آیدین بود، سکوت رو شکوند وگفت:
    -ولی من میترسم فرهاد!
    فرهاد که پشت به ما نشسته بود، باصدایی عصبی وکلافه گفت:
    -یه وِرده میخونم وتو هم میری دنیای مردگان وجواب سوال رو میپرسی؛ بهتر از اینه که زیر پشت ولگدهای اون انسان های بالدار جون بدیم.
    روی چهره آیدین دقیق میشم، حالت صورتش بیداد میکرد که ترسیده و راضی به انجام این کار نیست.
    به کیوان که مثل من نگاهش روی اون دو نفر بود نگاه کردم وآروم گفتم:
    -چطوره از اینجا بریم؟
    با دستی که دور شونه هام حلقه شده بود؛ فشار ریزی به شونه هام وارد کرد وگفت:
    -وقتی این دوتا رفتند؛ ماهم میریم.

    بااعتراض گفتم:
    -ما میتونیم به راحتی نامرئی بشیم واز اینجا بریم.
    کیوان لبخندی زد وگفت:
    -ولی من میخوام سراز کار اینا در بیارم.
    من هم کنجکاو بودم، ولی حس خوبی نسبت به اینجا موندن، نداشتم.
    دوباره خیره به اون دوتا پسر میشم. لباس های عجیبی داشتند، که بنظر لباس مخصوص قوم شرق رود لیانه. لباسی که به تن داشتن، تقریبا شبیه هم بودن، جز اختلافی که در رنگ داشتن.
    هردو آستین های گشاد ویقه هایی دایره ای شکل ودارازیی، تا زیر زانو. به نقش زیبایی که از رود لیان وگل های مخصوص اون منطقه روی گوشه لباس طراحی شده بود؛ نگاه میکنم. خیلی زیبا وظریف طراحی شده بود ومعلوم بود، کار یک طراح ریش سپید هست.
    با صدای فرهاد که مشغول خوندن کتاب بود، نگاهم رو از لباهاشون ورمیدارم وخیره به آیدین میشم.
    وِرد عجیبی بود، این وِرد، وِرد دنیای ارواح نبود؛ ولی نمیدونم چه وِردی بود. هرچی بود، وِرد دنیای ارواح نبود.
    کیوان دستش رو از روی شونه هام ورمیداره و دستم رو توی دستش میگیره وفشار میده.
    نگاهی به کیوان کردم وگفتم:
    -بیا بریم هنوز دیر نشده.
    بی توجه به حرفم گفت:
    -نگران نباش، آسمون شب از من وتو مراقبت میکنه.
     

    zariaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/15
    ارسالی ها
    355
    امتیاز واکنش
    10,006
    امتیاز
    541
    سن
    24
    محل سکونت
    پاکدشت
    پست سه


    پوفی میکشم؛ کله شق تراز این حرفابود؛ من میشناسمش.
    دوباره خیره به اون دوتا مرد شدم؛ اما بادیدن صحنه روبه روم، چشمام گرد شد.
    از بدن مردی که اسمش آیدین بود، تیغ های شیشه ای وبراقی در حال بیرون اومدن بود.
    تیغ ها یکی پس از دیگری از جاهای مختلف بدنش بیرون میومد.
    یکی از تیغ ها درست از وسط پیشونی اش به بیرون اومد.
    قطره های خون از کناره های تیغ ها روان بودن وصحنه کاملا ترسناکی رو به وجود آورده بودن.
    اونقدر با دیدن صحنه روبه روم شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود وتوان حرکت نداشتم.
    آیدین فریاد بلندی میزنه و سمت فرهاد حمله ور میشه؛ با ترس روبه کیوان گفتم:
    -چیکار کنیم کیوان؟
    کیوان دستم که توی دستش بود؛ رو محکم فشار داد وگفت:
    -باید کمکشون کنیم.
    واز جاش بلند میشه و روی تخته سنگ می ایسته وفریاد میزنه:
    -آهای هیولای زشت!
    بااین کار کیوان، آیدین که حالا شبیه یه هیولا شده بود. راهش رو کج میکنه وسمت کیوان حمله میکنه.
    نمیتونستم کیوان رو تنها بزارم و خودم فرار کنم تا زندگیم رو نجات بدم؛ برای همین دست کیوان رو میگیرم وهردو نامرئی میشیم.
    هردو از روی تخته سنگ به پایین میپریم وسمت مخالف هیولا شروع به دویدن میکنیم.
    به هیولا که گیج به اطرافش نگاه میکرد تا مارو پیدا کنه نگاه میکنم ونفسم رو بیرون میدم.
    با ایستادن کیوان، منم می ایستم. کیوان رو به فرهاد گفت:
    -راهی نیست تا این جادو رو از بین ببریم؟
    قبل اینکه فرهاد چیزی بگه، زودتر گفتم:
    -کاری نمیشه کرد جز، اینکه آیدین رو بکشیم. این وِرد وجادو هیچ راهی برای شکستن نداره.
    فرهاد که چشماش پر از اشک شده بود، گفت:
    -نه، توروخدا. اینکارو نکنید.
    کیوان سری تکون داد وبا تاسف گفت:
    -چاره نیست، اگه آیدین به شهر بره، خیلی ها رو از بین میبره.
    چشمام رو میبندم وسعی میکنم تمرکز کنن تا، نیروی آیدین رو کم کنم.
    ولی همونطور که انتظار داشتم این کار غیر ممکن بود.
    روبه کیوان که امیدوارانه نگاهم میکرد، بانامیدی گفتم:
    -نمیتونم نیروش رو کم کنم. وِرد نوسا رو هیچکس نمیتونه از بین ببره
    .
    کیوان نفسش رو بیرون داد وگفت:
    -باشه. اشکالی نداره.
    وروبه فرهاد گفت:
    -تو برو قایم شو. مطمئنا نمیتونی دوستت رو بکشی پس، قایم شو.

    با صدای هیولا هر دو سمتش برمیگردیم.
    چنان با سرعت سمت ما میومد که، من که ملکه سرزمین بودم وعجیب تر از این هارو دیدم، هول کردم.
    کیوان با دستش منو پشت سر خودش هول میده وشمیرش رو بیرون میکشه وآماده حمله میشه.
    دستم رو روی شونه کیوان گذاشتم وگفتم:
    -بزار کمکت کنم.
    ودستم رو روی شمشیر میکشم که، شعله های آتش از شمشیر شعله ور شد.
    فرصت نبود تا تشکر کنه وسمت هیولا حمله کرد.
    تیغ ها نزدیک به سی سانت بودند وبه سختی میشد، به هیولا ضربه زد.
    نامرئی میشم و بااستفاده از قابلیت جابه جایی، نیزه مخصوصم رو از اتاقم به اینجا راهنمایی میکنم.
    با رسیدن نیزه ام، چشمام رو باز میکنم ولبخندی میزنم.
    نیزه رو نشونه میگیرم سمت هیولا اما، ممکن بود نیزه به کیوان که درحال جنگ با هیولا بود؛ برخورد کنه.
    نزدیک تر میرم؛ تا بهتر نشونه بگیرم.
    نیزه رو سمت هیولا پرتاب میکنم ونیزه با سرعت، در عرض یک ثانیه به بازوی هیولا فرو میره.
    درست کنار یک تیغ شیشه ای
     

    zariaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/15
    ارسالی ها
    355
    امتیاز واکنش
    10,006
    امتیاز
    541
    سن
    24
    محل سکونت
    پاکدشت
    پست چهار



    هیولا فریاد بلندی زد که دستام رو روی هر دو گوشم گذاشتم. ناگهان هیولا بی توجه به کیوان سمت من حمله ور شد.
    با ترس به هیولا خیره شدم؛ باترس خیره به تیغ های شیشه ای بودم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
    سعی میکنم از قدرت جابه جاییم استفاده کنم ام؛ تو اون لحظه تمرکز کافی رو نداشتم تا از قدرت جابه جایی استفاده کنم.
    چشمام رو از ترس محکم بستم وبهم فشار دادم.
    انتظار اون تیغ های شیشه ای رو داشتم؛ تا به بدنم فرو برند اما، هیچ اتفاقی نیفتاد.
    باتردید آروم لای پلکم رو باز میکنم وبادیدن صحنه روبه روم جیغ بلندی کشیدم.
    نیزه ای که به بازوش فرو رفته بود رو میکشم بیرون و در عرض چندلحظه با تمام قدرت ونفرتم فرو میکنم توی گلوش تا از نفس بیفته.
    بااین کارم کم کم توانش کم میشه وروی زمین زانو میزنه.
    شمشیر کیوان رو ورمیدارم و باتمام توانم گردنش رو میزنم.
    کیوان که تیغ های شیشه ای بدنش رو پاره پاره کرده بودند؛ رو در آغوشم میگیرم.
    کیوان رو سمت خودم میکشم؛ تا تیغ ها از بدنش بیرون بیاد.
    با ترس وگریه به کیوان خیره میشم که از درد چشمام رو محکم به هم فشار میداد.
    قطره های اشکم دونه دونه از چشمام جاری میشدند و روی کیوان میریختند.
    باهق هق وفریاد رو به کیوان گفتم:
    -من چیکار کنم کیوان؟ کدوم تواناییم میتونه نجاتت بده؟ کدوم قدرتم؟
    کیوان آروم چشماش رو باز میکنه ولبخندی غمگین زدوبه سختی گفت:
    -به من نگاه کن، پاره پاره شدم. نمیتونی کاری بکنی هورزاد.
    بلند هق هق میکنم وفریاد زدم:
    -نه، تو باید باشی، توباید باشی تا من باشم.
    کیوان دست خونیش رو بلند میکنه و روی گونه ام گذاشت وگفت:
    -تو باید باشی تا از بچه ها مراقبت کنی؛ بچه هات جز تو کسی رو ندارن.
    سرم رو تکون دادم وبا گریه گفتم:
    -چرا من باید اینقدر تو عشق شکست بخورم؟ چرا خدانمیخواد من عاشقانه زندگی کنم؟ چرا خدا میخواد من تنهاباشم؟
    کیوان به سختی نفس کشید وگفت:
    -هورزاد تو تنها نیستی من همیشه باتوهستم.
    ودستاش از روی گونه ام پایین افتادونفسش قطع شد.
    نمیخواستم باور کنم که کیوان من مرده؛ کسی که عشقش نسبت به من صادقانه بود.
    کسی که بهم یادآوری کرد، عشق از بین نرفته وهست فقط باید دنبالش بگردی.
    من دنبال عشق گشتم؛ پیداش کردم؛ اما، اما عشق کوتاهی بود.
    ولی خوشحالم که عشق رو تجربه کردم هرچندکوتاه.
    دستم رو روی گونه های کیوان که بی روح توی آغوشم افتاده بود؛ کشیدم وآروم گفتم:
    -ازت ممنونم. بابت عشقی بهم دادی.

    پایان وان شات

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا