وان شات وان شات "لَعبتِ هَپَلی"|nilofar.gh کاربر انجمن نگاه دانلود

تا چه اندازه وان شات رو پسندید؟

  • ۱۰۰ درصد

    رای: 5 45.5%
  • ۵۰ درصد

    رای: 4 36.4%
  • زیر ۵۰ درصد

    رای: 2 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nιℓσƒαя.Gн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/20
ارسالی ها
4,554
امتیاز واکنش
69,314
امتیاز
976
سن
27
محل سکونت
S⊕u†h
بــِـــــــسمِ رَبِ مُحَمَد

نام وان شات:

لَعبَت هَپَلی​

نام رمان کوتاه:

تابستان لاکچری​

علت و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ن شات:

مسابقه

مکان:

زمان حال:خانه​

زمان گذشته:جنگل​

نویسنده‌ی وان شات:

Nιℓσƒαя.Gн|کاربر انجمن نگاه دانلود​

جلد وان‌شات برای قرارگیری در کانال تلگرام انجمن

154225
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»

    درحالی که جلوی آینه‌ی اتاق‌خوابِ مشترکمون موهای پَر کلاغیم رو شونه می‌کردم ذهنم پرواز کرد به دو سال قبل، به شروع قشنگ‌ترین لحظات زندگیم.
    براي اميد خودم هم كه شده بود فرياد زدم:
    - کسی اين‌جا نيست؟!
    صدام تو جنگل می‌پیچید و همين فضا رو خوف‌انگيزتر می‌کرد. صدای خُرد‌شدن برگ‌های پاییزی قلبم رو به لرزه انداخت، با ترس گردن چرخوندم به‌سمتی که صدا می‌اومد. خدای من این دیگه چی بود؟! با دیدنش خیلی سریع کلمه‌ی «لَعبتِ هَپلی» تو ذهنم نقش بست، کلمه‌ای که زیادی مناسب اون بود. بازم مثل همیشه که چیز خاصی می‌دیدم و با دیدنش از تعجب زمان و مکان رو فراموش می‌کردم گاف دادم.
    - واو!
    مردی مقابلم بود که تمام اجزای صورتش تراش‌خورده و خاص بود؛ اما ظاهرش شبیه به انسان‌های اولیه. درست با همون ریش، مو و تکه پارچه‌ی معروف.
    با صدای اون به خودم آمدم.
    - واو.
    - چرا حرف من رو تکرار می‌کنی؟
    - چرا حرف من رو تکرار می‌کنی.
    وای خدای من این مرد خل و چل بود، هر چی من می‌گفتم با صدای که انگار از ته چاه میومد تکرار می‌کرد. کلمات رو جوری تلفظ می‌کرد که انگار اولین باره به زبون میاره.
    چند قدم جلو رفتم و موشکافانه، درحالی که هنوز چهره‌ش برام زیادی خوب و بکر بود بهش خیره شدم.
    - تو کی هستی؟ اسمت چیه؟
    - تو کی هستی. اسمت چیه.
    - این دیگه کیه؟ نکنه تارزانه، ها!؟ خیلی شبیهشه البته از حق نگذریم این خوشگل‌تره.
    به خودم نهیب زدم «ساحل باز بی‌حیا شدیا!»
    سرم پایین بود و داشتم زیر لب برای خودم حرف می‌زدم که با یک نگاه به اون لعبت هپلی دیدم با تعجب زل زده به من.
    - چیه؟ خوشگل ندیدی؟
    - چیه خوشگل ندیدی.
    ای خدا داشتم از حرص می‌پوکیدم، نکنه این منو سرکار گذاشته؟!
    یهو‌ یاد فیلم تارزان افتادم، اونجاش که دختره برای اولین بار تارزان رو می‌ببنه. شاید این لعبتِ ما هم درست مثل تارزان بلد نیست حرف بزنه، وای چه باحال. تصمیم گرفتم کاری رو کنم که شخصیتِ دختره توی فیلم تارزان انجام داد؛ اما اگه کارم نگیره معلوم میشه منو سر کار گذاشته و اون وقت دو تا از اون ترفندهای ساحلی میام براش تا همیشه یادش بمونه من رو سر کار نذاره.
    - ببین اسم من ساحله.
    - ببین اسم من ساحله.
    این‌جوری نمی‌شد، از وجود یه همچنین موجودی این جا اونم تو قرن ۲۱ بدجور متعجب بودم؛ اما تا به حرفش نمی‌آوردم نمی‌تونستم کاری به پیش ببرم.
    کمی جلو رفتم و فاصله‌‌ی یک متریمون رو دو قدم کردم، کف دست راستم رو گذاشتم روی سـ*ـینه‌م و آروم گفتم:
    - اسم من ساحله.
    آروم شد و متعجب کمی نگام کرد که من خیال کردم حالیش شده؛ اما درست با لحن و حرکت خودم گفت:
    - اسم من ساحله.
    - نه، نه. ببین هر شخص یه اسم داره، اسم منم ساحله و من دوست دارم بدونم اسم تو چیه. هوم؟ تو اسم داری؟
    نمی‌فهمیدم چرا خواه‌ناخواه دارم باهاش مثل بچه‌ها صحبت می‌کنم، آروم و شمرده. فکر کنم تأثیر نوع حرف زدنم بود که خیلی گیج و آروم سرش رو به چپ و راست تکون داد.
    - خیله‌خب پس برات یه اسم می‌ذاریم، خب؟ چی بذاریم؟ اوم...
    همین‌جوری داشتم فکر می‌کردم که یهو، خیلی آروم و خاص گفت:
    - ساحل.
    سرم رو که برای فکر کردن به سمت دیگه‌ای چرخونده بودم، با شدت به سمتش برگردوندم، اسم من رو تکرار کرد! با تعجب گفتم:
    - چی؟!
    آروم کف دست راستش رو روی سـ*ـینه‌م گذاشت که لحظه‌ی اول از برخورد دستش با بدنم تکون خفیفی خوردم. همون‌جور که دستش روی سـ*ـینه‌م بود آروم گفت:
    - اسم تو ساحله.
    با تعجب بهش خیره شدم، واقعا صدای خاصی داشت.
    با ذوق سر تکون دادم و گفتم:
    - آره آره، من ساحلم.
    حس کسی رو داشتم که یه مطلب مهم رو به یه بچه یاد داده، از ذوق نیشم بسته نمی‌شد. چند لحظه بعد دستش رو از روی سـ*ـینه‌م برداشت، روی سـ*ـینه‌‌ی خودش گذاشت و‌ جوری که انگار یه خارجی می‌خواست برای اولین بار فارسی حرف بزنه گفت:
    - اسم من چیه؟!
    با کلافگی بهش نگاه کردم، چه اسمی باید براش می‌ذاشتم؟ جرقه‌ای توی ذهنم خورده شد و چی بهتر از لعبت. با ذوق بشکنی تو هوا زدم و گفتم:
    - لعبت، آره اسمت رو میذاریم لعبت.
    فقط خدا اون روز رو نیاره که به کسی بگه ساحل اسم منو گذاشته لعبت وگرنه آبرو نمی‌مونه برام.
    با تموم‌شدن حرف من، کمی مکث کرد و بعد کف دست راستش رو گذاشت روی سـ*ـینه من و گفت:
    - تو ساحلی.
    با حس خاصی که نمی‌دونستم از چی سرچشمه می‌گیره بهش نگاه کردم. بدون برداشتن دستش از روی سـ*ـینه من، کف دست چپش رو روی سـ*ـینه خودش گذاشت و گفت:
    - من لعبت.



     
    آخرین ویرایش:

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    با به زبون آوردن لعبت با اون لهجه قشنگش نیشم تا بناگوش باز شد، نزدیک قهقه زدن بودم که با زیر دندون گرفتنِ لب پایینم خودم رو کنترل کردم تا فکر نکنه چیز بدی گفته. سر تکون دادم و با نیمچه لبخندی گفتم:
    - آره، درسته.
    به قصد نشستن روی تخته‌سنگی که همون نزدیکی بود کمی عقب رفتم که دستش از روی سـ*ـینه‌م سر خورد. سر برگردونم و با کمی مکث به چشم‌هاش که با حالت خاصی به من زل زده بود نگاه کردم. تو چشم‌های که درست هم‌رنگه فضای پشتش بود، چیزی موج می‌زد که تابه‌حال نه دیده بودم و نه حس کرده بودم. دو قدمی که عقب رفته بودم برگشتم و سرجای قبلیم ایستادم. دستش هم‌زمان با دست من کمی بالا اومد و کف دست‌هامون مقابلِ قلب من، جای میون زمین و هوا بدون جمع‌شدن انگشت‌هامون به هم چفت شد. به چشم‌هاش که انگار مخزنی از آرامش رو توی خودش جا داده بود زل زده بودم و من تو اون لحظات هیچ چیز نمی‌دونستم، حتی اسمم رو. نمی‌دونم چند لحظه و یا شاید چند دقیقه تو اون حالت مونده بودیم که یهو نگاه شوکه‌م به دست‌هامون خورد و مثل برق گرفته‌ها با جدا کردن دستم از دستش، به عقب رفتم و به مردی که چند لحظه پیش با برق چشم‌هاش و گرمای دست‌هاش قلبم رو به بازی گرفته بود پشت کردم. کلافه از حسی که هنوزم داشت قلبم رو می‌لرزوند به چپ و راست می‌رفتم و نمی‌دونستم چه مرگم شده. چند دقیقه بعد درحالی که هنوز کلافه بودم به سمت اون برگشتم و با دیدن صحنه مقابلم واقعا شگفت‌زده شدم. لعبتِ من با چشم‌های بسته در حالی که با زانو روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود، با دست راستش قلبش رو چنگ زده بود و چه زود شده بود لعبتِ من.
    کلافگی چند لحظه پیشم رو فراموش کردم و با نگرانی‌ای که نمی‌دونستم از کجا اومده نزدیکش رفتم و دستم رو روی همون دست راستش گذاشتم.
    - چی شده؟
    بعد از تموم شدن حرفم که با تموم نگرانی قلبم گفته شده بود، با چشم‌هاش که حالا پر از رگ‌های قرمز بود به من زل زد و با لحن خاصی گفت:
    -ساحل.
    نمی‌دونم از کجا اومد اون جانم، شاید از اعماق قلبم.
    دستم که روی دستش بود رو گرفت و روی قلبش گذاشت، ضربان قلبش خیلی بالا بود اون‌قدر که دوباره قلب من رو به ضربان انداخت و چشم‌هام رو مجبور به خیره شدن تو منبع آرامشِ چشم‌هاش کرد.
    - ساحل؟ خانومم کجای؟
    با صدای محمد از گذشته بیرون اومدم، به حالی که سرچشمه‌ی همون گذشته بود.
    - جانم عزیزم؟ اینجام.
    محمد از در اتاق داخل اومد، همون‌طور که لبخند به لب داشت پشت‌سرم قرار گرفت و بعد از زدن بـ..وسـ..ـه‌ای به موهام چونه‌ش رو روی سرم گذاشت و از توی آینه به من خیره شد. پرمحبت به چشم‌های جنگلیش زل زدم.
    شیطون گفت:
    -خانوم خوشگل من داره خودش رو خوشگل تر می‌کنه؟ همین جوریش هم به زور جلوی خودم رو گرفتم، می‌ترسم تا مامانت‌اینا برسن تموم شی.
    لبخندی بهش زدم و از روی صندلی بلند شدم، با تموم محبتم لعبتی که دیر دیده بودمش؛ اما زود مال من شده بود رو بغـ*ـل کردم.
    -خیلی دوست دارم لعبت من.
    مثل هر بار که این جوری صداش می‌زدم به خنده افتاد و من غرق شدم توی روزی که دستم رو شد.
    درست چند روز بعد از عقدمون بود که من با بی‌فکری تمام محمد رو جلوی عمه جان لعبت صدا زدم و هرگز یادم نمی‌ره چشم‌های درشت شده‌ی عمه رو و بعد از اون نگاه پرعشق و پرتعجب محمد وقتی عمه معنی لعبت رو بهش گفته بود، حالا بگذریم از زمان زیادی که طول کشید تا محمد کاملاً مسلط بشه به لغات و معنیشون.
    با شنیدن صدای آیفون نگاهی به محمد که وسط خنده از آغوشش جدا شده بودم انداختم.
    -مامانت اینا اومدن، عمه جان هم هست. حواست باشه من محمدم عشقم، لعبت رو بذار برای همین اتاقمون.
    و بعد از تموم شدن حرفش پُرخنده، بی‌‌توجه به منی که حرص می‌خوردم به طرف آیفون رفت تا در رو باز کنه؛ اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و با نگاه پرمهری نزدیکم اومد. سرم رو بین دو دستش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای که روی پیشونیم کاشت تموم عشقش رو برای هزارمین بار به قلبم تزریق کرد.
    -منم دوست دارم ساحل من.
    و عشق و تنها عشقه که هر روز از قبل بیشتر می‌شه و گاهی مثل الان فوران می‌کنه. عشقه که وقتِ جرقه خوردنش نه به مکان توجهی داره و نه زمان، عشقه که دلیل خاص بودن زندگی من و لعبتِ هَپلی منه.
    باید عاشق شی تا زندگیت شروع شه، تا معنی بگیری و هدف داشته باشی. وقتی عاشق شی تازه می‌فهمی قبل از اون اصلاً زندگی نمی‌کردی بلکه فقط می‌گذروندی روزهات رو، تا برسه وقت جرقه خوردنِ اون عشقی که باید.



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا