وان شات وان شات هدیه ی اجباری | م.عبدالله زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان هدیه ی اجباری را چگونه می بینید؟

  • عالی

    رای: 1 33.3%
  • متوسط

    رای: 2 66.7%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م.عبدالله زاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/30
ارسالی ها
738
امتیاز واکنش
36,910
امتیاز
845
سن
26
laig_hedyeie-ejbary_negahdl.com_s.jpg
نام وان شات: هدیه ی اجباری
نام نویسنده: م.عبدالله زاده
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
برگرفته از رمان هدیه ی اجباری( جلد دوم هستی ام را نگیر)
 
  • پیشنهادات
  • م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    شروع وان شات:

    احسان
    نگاهم به ماشينی خورد که روبه روی خونه پارک شد. با ديدن آقا و خانم رفيعی که از ماشين پياده میشدن گل ازگلم شکفت و با خنده ای کش اومده به سمتشون رفتم چقدر بی تاب دیدن مبینا بودم ، از وقتی که فهمیدم اون بهم خــ ـیانـت نکرده و از روزی که اون رو بین مردمی دیدم که بهش احتیاج دارن و اون چقدر بی منت بهشون کمک میکنه بیشتر از قبل خواستمش.
    خانم رفيعی در عقب ماشین رو باز کرد و مبينا رو از ماشين بيرون آورد. رنگش به زردی میزد و نای راه رفتن نداشت. با کمک خانم رفيعی از ماشين پياده شد و با چشم هايی که هاله ی سياهی اطرافشون رو گرفته بود بهم خيره شد.
    بعد از سلامی کوتاه به سمتش رفتم و با نگرانی بهش چشم دوختم.
    احسان- چی شده عزيزم؟
    نگاه زوم آقای رفيعی سرم رو تا ديدن چشم هاش بالا آورد. رفتن مبينا رو با چشم ديدم و با ترس و خجالت سرم روپايين انداختم. مطمئن بودم که الان محکم ترين چک عمرم رو میخورم. کاملاً منتظر بودم که گفت:
    آقای رفیعی- بيا داخل! بايد صحبت کنيم.
    چشم هام از حدقه بيرون اومد و ناباور بهش نگاه کردم که داخل خونه شد و در رو پشت سرش باز گذاشت. با تقه ای به در وارد شدم. مبينا روی کاناپه نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود.خانم رفيعی پتوی خاکستری رنگی رو روی شونه هاش انداخت وآقای رفيعی اشاره کرد که روی مبل کناری نشستم.
    به مبينا خيره شدم و گفتم:
    احسان- به خاطر من اينجوری شدی؟ به خدا هر کاری کردم فقط واسه برگردوندنت بود. هر حرفی روکه زدم باور نکن.من اونقدر پست نيستم حالا که میدونم خيانتی در کنار نبوده هديه رو ازت جدا کنم.
    مبينا حتی سرش رو برای ديدن چشم هام بالا نياورد؛ اما گفت:
    مبینا- بهتره هديه رو با خودت ببری.
    با تعجب بهش چشم دوختم.
    احسان- چی داری ميگی؟ ما باهم میريم، مگه نه؟ تو قول دادی.
    خانم رفيعی آروم و بیصدا اشک میريخت و آقای رفيعی اونقدر ساکت به مبينا خيره نگاه میکرد که قلبم از دردمچاله شد.
    احسان- چی شده مبينا؟ تو رو خدا بهم بگو.
    چشمای بی فروغش رو به چشم هام دوخت.
    مبینا- بهم قول بده که پدر خوبی برای هديه ميشی. بهم قول بده که براش هم مادر باشی، هم پدر.
    آقای رفيعی از روی مبل بلند شد و با عصبانيت به مبينا نگاه کرد.
    آقای رفيعی- چی داری ميگی؟ چرا اينجوری حرف میزنی؟
    مبينا بی جون گفت:
    مبینا- بابا خواهش میکنم.
    روبه روی مبينا زانو زدم و وادارش کردم تا به چشم هام زل بزنه.
    احسان- درست حرف بزن ببينم چی ميگی؟ اين حرفا چيه؟
    خانم رفيعی به همسرش اشاره کرد و ما رو تنها گذاشتن. حالا می تونستم بيشتر بهش نگاه کنم، می تونستم بيشتر چشم هاش رو رصد کنم.
    احسان- بگو عزيزدلم!
    قطره ی اشکی روی گونه ش چکيد.
    مبینا- شايد يه ماه ديگه،شايد دو ماه ديگه، شايد سه ماه ديگه، به هرحال اين سرطان من رو از پا درمياره.
    با بهت دستم رو روی قلبم که بی امان به سينه م میکوبيد گذاشتم.
    احسان- س... سرطان؟
    سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و قلبم مچاله شد. انگار دستمالی شده بود که هر بار کسی اون رو زير پا له میکرد و يا توی مشتش مچاله میکرد.
    احسان- چطور ممکنه؟ آخه...
    مبینا- بعد از به دنيا اومدن هديه فکر میکردم کاملاً اون غده ای که از روز اول به خاطر از بین بردنش و تلاش برای زنده موندن باهات ازدواج کردم از بين رفته. ديگه بقيه ی آزمايشا رو نگرفتم. بعد هم که قصه ی خــ ـیانـت من پيش اومد و ديگه داروهام رو مصرف نکردم و...
    دستم رو توی موهام کشيدم. ناباور به اطرافم نگاه می کردم. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده بود.
    احسان- همه اش تقصير منه. همه ش به خاطر منه. من با زندگيت اين کار رو کردم. من اين بلا رو سرت آوردم. من از اول برات همسر خوبی نبودم... درسته که ازدواجمون صوری بود اما من بهت کم محلی کردم، آزردمت...بعد هم تو رو وارد جریانات شرکت کردم، گذاشتم اون از خدا بی خبرا تو رو بدزدن، نتونستم برات کاری کنم... بعد هم ...بعدش هم قصه بافی های او مردک بیشعور رو باور کردم، فکر کردم که تو بهم خــ ـیانـت کردی ... کتکت زدم، بچه ات رو به زور ازت گرفتم، توی دادگاه محکومت کردم...بعد هم زجرت دادم تا ازت انتقام بگیرم... من یه احمقم! من یه حیوونم ... تو رو خدا منو بزن! منو بکش من لیاقت تو رو ندارم...
    مبینا- احسان!
    خيلی وقت بود که با اين لحن صدام نکرده بود. خيلی وقت بود که اسمم رو اينجوری از زبونش نشنيده بودم.درست شبيه روزی که از ترکيه اومده بودم و با مشت های بی جونش به سينه م ضربه میزد. اون روز هم همينطور اسمم رو صدا میزد، همین قدر با لجاجت و دوست داشتنی.
    احسان- جان دلم؟
    مبینا- میدونم برات کم گذاشتم، میدونم که همسر خوبی برات نبودم؛ وگرنه نبايد بهم شک میکردی. حتماً چيزی توی وجودم ديده بودی که اعتمادت رو نسبت بهم از دست دادی.
    از خودم متنفر بودم. از وجود خودم ترس داشتم و فقط به مرگ فکر میکردم. حاضر بودم که من توی اين دنيا نباشم؛ اما نبود مبينا رو نبينم. اون بايد باشه. اون بايد باشه تا دنيا مهربونی هاش رو از دست نده. اون نبايد بره! اون با اين همه مهر و خوبی چرا بايد بره؟!
    احسان- مبينا تو خيلی خوبی! اونقدر که از وجود خودم متنفرم! اونقدر که از خودم بيزارم که چرا با تو اين کار رو کردم!
    سرش رو پايين انداخت و آروم اشک ريخت.
    احسان- فقط ازت يه خواهش دارم.
    چشم های بی تابی رو که ذره ای اميد توشون دیده نمی شد به چشم های نگران من دوخت.
    مبینا- چی؟
    حلقه ش رو که اون روز توی دادگاه بعد از اينکه اعترافاتش مورد تأييد قاضی قرار نگرفت، با چشمانی پر از نفرت و کينه بهم خيره شده بود و از انگشتش بيرون آورد و روی ميز گذاشت، روبه روش گرفتم.
    احسان- با من ازدواج کن!
    چشم هاش رنجورتر از چيزی بود که بخواد اميدی توی پوستش دويده بشه. خسته گفت:
    مبینا- نه احسان! نمیتونم. سرطان من پيشرفت کرده! بايد شيمی درمانی بشم. معلوم نيست تا چند روز يا چند ماه ديگه زنده بمونم.
    دستم رو روی لبهای خوش فرمش گذاشتم.
    احسان- هيس! از مرگ حرف نزن. زندگی من وقتی به مرگ تبديل ميشه که تو نباشی. زندگی من بدون تو عين مرگه. پس اين انگشتر رو دستت کن و بذار زندگی کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    مبینا
    شيمی درمانی بيش از حد سست و بیحالم می کرد، حتی نمی تونستم غذا بخورم و هر چيزی که میخوردم بلافاصله پس میدادم. به وضوح میديدم که تيکه ای از روحم هر لحظه جدا ميشه و جسمی برام نمونده. هاله ی مشکی دور چشم هام هر بار پررنگ تر و تن رنجورم هر بار لاغرتر از قبل میشد.
    به اصرار احسان دوباره ازدواج کرديم. شايد درست نبود! شايد نبايد زندگی اون رو خراب می کردم و وارد جهنم خودم میکردم؛ اما می خواستم آخرين لحظات عمرم رو هم کنار دخترم بگذرونم، درسته که برام خیلی سخت بود، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم قبول کنم دوباره کنار مردی باشم که از اول بدون هیچ عشقی اون رو به زندگیم راه دادم تا از شر غده ی توی شکمم خلاص بشم اما بعد فهمیدم این مرد، عاشق صمیمی ترین دوست منه و به خاطر نزدیک شدن به اون تن به این ازدواج داده ... روزگارمون میگذشت تا هردو فهمیدیم چقدر به همدیگه محتاجیم...چقدر بهم نیاز داریم ! عشق بینمون شکل گرفت ، وجود هدیه هم بهمون کمک کرد تا زندگی رو قشنگ تر ببینیم! اما...اما چندی نگذشت که تو با اشتباه کوچکی که من توی دوران قبل از ازدواجم مرتکب شده بودم ، به حرف های اون مرد اعتماد کردی...اون رو قبول کردی و من رو به بدترین شکل ممکن مجازات کردی... چون وکیل حاذقی بودی تونستی توی دادگاه همه چیز رو برعلیه من جلوه بدی...من شدم یک خیانتکار و تو شدی مرد مظلومی که به خاطر خــ ـیانـت زنش داره زجر میکشه... چشم باز کردم و برگه ی طلاق رو جلوی صورتم دیدم... آتیشی به وجودم شعله انداخت و بعد از اون حزانت هدیه بود که تمام و کمال به تو رسید و فقط قرار های ماهی یبار بود که میتونستم تنها دخترم، پاره ی تنم رو به آغـ*ـوش دلتنگی ام بکشم و بوش رو با تمام وجودم استشمام کنم .... تحمل این شهر ، این نگاه های پر از نفرت مردم، این صحبت های گاه و بی گاهی که از خــ ـیانـت من سرچشمه می گرفت رو نداشتم، کوله بارم رو بستم و همراه تیم اعزامی که به مناطق محروم می رفتند عازم شدم... حداقل اونجا می تونستم این روح سرکشم رو برای یک ماه آرام نگه دارم تا دوباره چشمم به چهره ی پر از عشق تنها دخترم بیفته! طولی نکشید که متوجه شدی خیانتی در کار نبوده و به دنبالم اومدی ، یک ماه رو کنارم بودی تا راضی به بازگشت شدم اون هم با شرط و شروطی که فقط ازت می خواستم هیچ وقت دیگه هدیه رو از آغوشم جدا نکنی...قبول کردی و حالا من اینجام....
    سوار ماشين شدم و دسته گلم رو روی پاهام گذاشتم. برگشت و نگاهم کرد.
    احسان- چقدر امروز خوشگل شدی.
    پوزخندی گوشه ی لبم نشست.
    مبینا- هرازگاهی اين رو بگو. نمیخوام يادم بره که خوشگلی هم وجود داره.
    صدای ضبط رو زياد کرد.
    احسان- امروز نبايد از اين حرفای نااميدکننده بزنی. امروز واسه م خيلی باارزشه.
    به روبه روم خيره شدم که چونه م رو گرفت و سمت خودش چرخوند. به چشم های عسلی خيسش چشم دوختم.
    احسان- مبينا! هنوز ازم متنفری؟
    چشم هام رو ازش دزديدم. هنوز نمی تونستم ببخشمش؛ اما چيزی ته دلم میگفت که بايد اين لحظات رو قدر بدونم، بايد بيشتر از اين لحظات ل*ذت ببرم.
    با بغضی پنهون گفت:
    احسان- ای کاش راهی بود تا من رو می بخشيدی.
    نگاهش کردم. به روبه روش خيره بود. با خودم فکر کردم
    «هنوز هم دوستش دارم؟ هنوز هم میخوام که پيشش باشم؟ هنوز هم مثل قبل برای ديدنش لحظه شماری میکنم؟ هنوز هم بودنش کنارم بهم آرامش ميده؟»
    نه! هيچکدوم از اين احساسات رو نداشتم. فقط احساس ترحم بود از اينکه خيلی تنهاست. از اينکه از اول زندگيش درگير يه عشق يه طرفه بود و بعد با دختری ازدواج کرد که فقط میخواست از مرگ نجات پيدا کنه. بعد از اينکه به خودش اومد و احساس کرد که راه رو اشتباه ميره، خواست زندگی جديدی رو بسازه؛ اما وارد ماجرايی شد که به مرگ کشوندش و دوباره زمانی که میخواست معنی آرامش رو بفهمه، خبر خيانت زنش رو شنيد. ديوونه شد و دست به کارهايی زد که ازش بعيد بود. شايد اگه من هم به جاش بودم..نمیدونم چیکار میکردم. نمیدونم چقدر میتونستم خودم رو وارد يه بازی کثيف کنم؛ اما فقط دلم براش میسوزه. از اينکه شايد بعد از اين ازدواج هم روی خوش زندگی رو نبينه! اما... اما شايد من بتونم اين لحظات آخر عمرم رو براش همسری کنم و طعم آرامش رو بهش بچشونم. شايد بتونم دوست داشتن رو بهش تزريق کنم!
    دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به نيمرخ بی نقصش خيره شدم.
    مبینا- احسان؟
    به سمتم برگشت، با چشم هايی اشک آلود و پر از ترس.
    احسان- جانم؟
    مبینا- دوستت دارم.
    چشم هاش برق زد و جسم لاغر و نحيفم رو به آغ*وش کشيد. زير گوشم زمزمه کرد:
    احسان- دوباره بگو. باز هم بگو. تا ابد بگو
    ***
    لباس بلند سفيدرنگم رو بالا گرفتم و شال سفيدم رو مرتب کردم. با قلبی که با استرس می تپيد دست در دست احسان وارد خونه مون شديم. لبخند بی جونم رو به صورت همه نشوندم و اول از همه نگاهم روی چهره ی مامان و بابا موند که تمام اين مدت مثل کوه پشتم بودن. تموم اين مدت با غم وغصه م زجر کشيدن و با شاديم لبخند روی لبشون اومد. ای کاش فرزند ديگه ای داشتن تا در نبودم جای من رو براشون پر کنه!
    نگاهم روی اميد ايستاد.پسربچه ی شيرينی که يه بار طعم تلخ زندگی رو چشيده بود و بيشتر از توانش زجر کشيده بود. براش دعا کردم که آينده ی خوبی داشته باشه.
    آيدا کنار اميد ايستاده بود. دختری که به اقتضای سنش گاهی حسادت تو وجودش مینشست و مثل خيلی از دخترهای ديگه به شاهزاده ی سوار بر اسب سفيدش فکر می کرد؛ اما بايد میدونست که برای رسيدن به آرزوهاش نبايد منتظر کسی بمونه. بايد خودش برای آينده ش تلاش کنه. آرزو کردم که امسال کنکور رشته ای رو که دوست داره قبول بشه، نه رشته ای که خانواده ش دوست دارن.
    امير و آناهيتا زوج دوست داشتنی خونواده مثل هميشه کنار هم ايستاده بودن. تنها جای نفر سومی بينشون خالی بود.آناهيتا يه روز که از بازی روزگار خسته شده بود، برام درددل کرده بود، اينکه تموم دکترهای شهر رو زير پا گذاشتن؛اما نمی تونند صاحب فرزندی بشن. حالا به اين فکر میکنم که محمد، پسربچ هی باغيرتی که توی دِه ديده بودم که پدر و مادرش رو توی بچگی از دست داده بود و الان با مادربزرگ پيرش زندگی میکرد، چقدر میتونه فرزند خوبی برای اونها باشه. میتونه آينده ی خوبی کنار اين زوج دوست داشتنی داشته باشه!
    چشمم به خاله افتاد. غمگين و پشيمون بهم نگاه میکرد و هرازگاهی چشم هاش رو ازم می دزديد. پشيمون بود از اينکه درموردم اشتباه قضاوت کرده بود؛ اما من هيچ ناراحتی ازش نداشتم؛ چون خودم هم مادرم.
    چشم های مهربون عمو رو ديدم. کسی که مثل کوه بود، يه کوه واقعی. يه مرد واقعی که تا ابد به عنوان يه تکيه گاه ازش ياد میکنم. تکيه گاهی که اگه نباشه سقف خونه روی سر اهالی آوار ميشه. آرزو کردم که بعد از نبود من اون باشه. باشه که احسان رو جمع وجور کنه تا بتونه برای هديه پدری کنه
    چشم هام به چشمهای کسی وصل شد که برام مثل خواهر نبود، بلکه خود خواهر بود. کسی که توی تموم غم هام شريک بود. پشتم بود تا روی پا بايستم. کنارم بود تا خودم رو نبازم. نتونستم چشم هام رو از چشم های قهوه ايش بگيرم. بايد تا ابد به اين چشمها زل میزدم و تشکر میکردم.هستی کنار مهيار ايستاده بود، درست شبيه روزهای اول، عاشقانه به هم نگاه میکردن و عشقشون گوش عالم رو کر میکرد. دست هستی روی شکمش نشسته بود که خبر از مهيار کوچولوی تو راه رو میداد. چقدر براشون خوشحال بودم و چقدر اين لحظه کنار هم بودنشون رو دوست داشتم. از ته دل آروز کردم که تا ابد کنار هم خوب باشن، تا بینهايت!
    ماهک چشم های طوسی رنگش رو بهم دوخته بود. خوشحال بودم از اينکه هستی گفته بود وقتی وارد خونه پدربزرگشون شدن، ماهک ناخودآگاه کلمه ی نامفهومی رو به زبون آورده و همه رو شکه کرده. دکتر گفته به خاطر شوکی که از يادآوری گذشته ش بهش وارد شده میتونه با تمرين دوباره حرف بزنه و به زندگی عاديش برگرده. من ميگم که شايد دوباره به عشق بچگيش برگرده. شايد ماهک و آريا تا ابد کنار هم خوب زندگی کنن!
    اما بين همه ی اين آدم ها يه نفر بود که قلبم براش تا ابد می تپه؛ حتی اگه توی اين دنيا نباشم، حتی اگه اون رو بين اين همه آدم تنها بذارم، آدم هايی که خوبی و بدی زياد دارن؛ اما بايد مراقب خوبی کردنشون بود تا روزی بر عليهت استفاده نکنن
    هديه رو توی آ*غ*وشم گرفتم و براش آرزو کردم. آرزو کردم که آينده ی خوبی داشته باشه، آينده ای پر از اميد،آيندهای پر از رسيدن های بی وقفه، آينده ای که مثل آينده ی مادرش نباشه و به سرانجام برسه.
    دست احسان بود که پشت کمرم نشست. بهش نگاه کردم. آدم خوبی بود؛ اما نياز داشت که کسی کنارش باشه تا خوب بودن رو بهش يادآوری کنه. به کسی نياز داشت تا زندگی رو براش معنا کنه، درست شبيه بچه ها. براش آرزو کردم که بعد از من حالش خوب باشه. اونقدر خوب که من رو فراموش کنه
    و اما من! کسی که میخواست از مرگ نجات پيدا کنه، به دنبال راهی بود تا از دست مرگ فرار کنه؛ اما نمی دونست که مرگ اونقدر قوی هست که تا ابد دنبالت کنه.
    از مرگ نجات پيدا کردم تا وجود ديگه ای رو به دنيا بيارم. انگار تنها با اين هدف زنده مونده بودم تا وسيله ای باشم برای به دنيا اومدن يه نفر ديگه. کسی که شايد قراره شبيه خودم باشه!
    از مرگ به مرگ رسيدم و از اين دنيا با خودم کوله باری از عشق می برم. میخوام تنها چيزی که به خاطر ميارم
    عشق باشه. فقط عشق، يه عشق واقعی

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    احسان
    احسان- هديه.جان بابا نمیخوای يه کم عجله کنی؟ من بعدش بايد برم دفتر.
    هدیه- چشم باباجانم! اگه يه کم اجازه بديد الان تموم ميشه.
    پوف کشداری کشيدم.
    احسان- چیکار داری میکنی مگه؟
    به سمت اتاقش رفتم و قد کوتاهش رو توی چادری که سر کرده بود گم کردم.
    احسان- اين رو از کجا آوردی؟
    چشم های درشت و قهوه ای رنگش رو به چشم هام دوخت و با قيافه ای حق به جانب گفت:
    هدیه- اين رو مامان جون سپيده بهم داد. گفت که چادر کوچيکيای مامانم بوده و نگهش داشته تا يه روزی بده به من. میخوام برم نشون مامان بدم. فقط نمیدونم چطور بايد سرم کنم.
    چشم های بی تابم رو به چشم های پرفروغش دوختم.
    احسان- بذار کمکت کنم.
    کش چادر رو روی سرش گذاشتم و به زيبايی دوچندانش خيره شدم.
    احسان- چقدر خوشگلتر شدی ملکه من.
    هدیه- شما هم خوشتيپ شدين بابای ملکه.
    لپش رو کشيدم و گفتم:
    احسان- بريم ديگه، اينقدر شيرين زبونی نکن؛ وگرنه میخورمت.
    کنار گل فروشی ايستادم و دسته گلی از گل های نرگس خريدم و به دست های کوچولوی هديه دادم.
    احسان- اين هم گل. ديگه چی؟
    هدیه- بزن بريم ديدن مامانی.
    پام رو روی گاز فشار دادم و ماشين از جا کنده شد.
    دست در دست تک دخترم که بینهايت شبيه مبينا بود و الان شيش سال بيشتر نداشت قدم برمی داشتيم. هديه دستم رو ول کرد و خودش رو به مادرش رسوند. مادری که حالا سه سالی هست ازش به جز سنگ قبری سرد چيزی باقی نمونده و اين شده قرار هفتگی من و هديه که با دسته گلی از نرگس که هميشه عطرشون رو توی نفسش می فرستاد و با عشق بو میکرد، به ديدنش بيايم.
    کنار هديه که داشت تموم اتفاقات هفته ی قبل رو با آب وتاب برای مادرش تعريف می کرد نشستم و گفتم:
    احسان- خيلی زود تنهامون گذاشتی؛ اما همونطور که بهت قول داده بودم هرگز اجازه نميدم هديه تنها بمونه. تا ابد کنارش میمونم تا مطمئن بشم خوشحال و خوشبخته.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا