درست از همان لحظه که پایش را داخل کاخ گذاشت، میتوانست نفس های مرگ را کنار گوشش بشنود.کاخ بوی شوم مرگ را میداد.
الهه ها را دید که یکی یکی دربند کشیده شده بودند و سر در گریبان داشتند.
ملکه دیگر نمیخندید، جان دیگر مغرور نمی نمود و الهه جنگ بسی ناتوان می نمود.
و حالا درست جلوی مایک ایستاده بود. همه بهت زده اما مرگ با لبخند حریصش به او خیره شده بود.
شیشه معجون را بیرون آورد.مایک سربازانش را فراخواند. شیاطین دورش حلقه زدند.با پوزخند به مایک گفت
_فکر میکنی با این کارا میتونی خودتو نجات بدی؟
مایک ملتسمانه خواهش می کرد.
_آرتمیس اینکارو نکن!هرچی که بخوای بهت میدم!
آرتمیس در شیشه را باز کرد.
_جنگ و باختی مایک!باختی!
مایک ناباورانه فریاد زد.
_نه من نباختم!
مایک و شیاطین به امید نجات خود به او آتش پرتاب می کردند اما سیاهی آرتمیس محافظش بود.مایک بهت زده گفت
_ممکن نیست....
لبخندی تلخ زد و گفت
_خوشحالم که میمیری...
به شیشه نگاه کرد. ماده ای سیاه که هم تلخ بود و هم شیرین.هم پیروزی بود و هم نابودی.
_بخاطر تمام افرادی که کشتی!
شیشه را به دهانش نزدیک کرد.چشمانش را بست و خاطراتش را از نظر گذراند. لحظه ورودش به این سرزمین، پیوستن به ارتش، فاش شدن راز ها، خنده ها ،ترس ها، دوستانش! آتریس و آن مرغ های دزدی...پیتر ،جازمین....در دل زمزمه کرد:همه شما را دوست دارم. اینکار را بخاطر شما می کنم. قلبش از حرکت ایستاده بود. تهی تهی، پایانش را می دانست.ماده سیاه روی زبانش غلتید و پایین رفت.مایک فریاد زد:
_نه!!!
ماده سیاه تلخ بود، به تلخی مرگ. صدای شکستن شیشه معجون و سپس فریاد جان بود، که سکوت همگان را شکست.
_چیکار کردی آرتمیس!
با چشمان غمگین به جان خیره شد. به مایک و شیاطین نگاه کرد که در درد و آتشی سیاه می غلتیدند و رو به افول می رفتند.خوشحال بود.موفق شده بود.بالاخره موفق شده بود.این جنگ را برد.لبخندش عمیق تر شد.زمزمه کرد:
_من بردم...
و لحظه ای بعد مایک و شیاطین در هاله ای قرمز رنگ موج خوردند و برای همیشه نابود شدند.تمام شد.تمام شد!قلبش به درد آمد. دستش را روی سـ*ـینه گذاشت. قلبش داشت برای زنده ماندن تلاش می کرد.تا شاید بیشتر. دوام بیاورد، دقیقه ای بیشتر، ثانیه ای بیشتر.
مرگ با حوصله تمام این صحنه هارا نگاه می کرد.
آرتمیس انتظار درد را داشت.هافمن به او گفته بود.سخنان هافمن در گوشش صدا داد.
_برای اینکه مایک نابود بشه،تو باید اون معجون رو بخوری.با این کار نیروی تاریکیت مایک رو از بین می بره.
پرسیده بود، کجایش نگرانی دارد؟
هافمن گفته بود
_با این کار تو می میری!
ضربان قلبش کند تر شد.روی زمین زانو زد.دیده اش تار شده بود. به دستان سیاهش نگاه کرد. ماده سیاه به سرعت پخش شده بود. میدانست مرگ اینبار پیروز می شود.
ملکه نامش را صدا می زد.اما او هیچ نشنید جز صدای قدم های مرگ که نزدیک و نزدیک تر میشد.
چیزی نمانده بود که با زمین برخورد کند ،که بازوان جان اورا دربرگرفتند. دوستانش نمی خواستند او به این زودی تسلیم مرگ شود.
تمام بدنش درد میکرد.هافمن به او نگفته بود که ماده سیاه، برای گرفتن جانش عجله دارد!
خون گرم از بینی اش جاری شد. هافمن نگفته بود که او چنین پایان دردناکی خواهد داشت!
درمیان گریه ها و التماس های ملکه ، او فقط لبخند می زد.
_خوشحالم که سالمید.
سایه ی مرگ نزدیک و نزدیک تر میشد.چشمانش را روی هم گذاشت و تمام شد. آرتمیس جکسون به پایانش رسیده بود.مرگ جلوی جسد بی جان آرتمیس زانو زد. و چه مراسم ترحیم باشکوهی بود وقتی که در میان فریاد های ناقوس مانند جان و گریه های ملکه، زندگی، آرتمیس را به آغـ*ـوش مرگ سپرد. و این بود وقتی که مرگ تاریکی را در بر گرفت!