وان شات وان شات کابوس|zahra.kh کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر ازقلم و ایده ی وان شات راضی هستید؟

  • زیر ۳۰ درصد

    رای: 0 0.0%
  • ۸۰ درصد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atra.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/22
ارسالی ها
1,241
امتیاز واکنش
3,209
امتیاز
596
محل سکونت
یه جایی وسط کتاب ها
به نام خدا
خدایی که دغدغه ی از دست دادنش را نداربم
نام اثر: وان شات کابو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

برگرفته از رمان مرد ماورایی
دلیل:مسابقه
مکان:خانه
نویسنده:zahra.kh کاربر انجمن نگاه دانلود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • atra.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,241
    امتیاز واکنش
    3,209
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    یه جایی وسط کتاب ها
    به نام خدای اشک و عشق
    پست اول
    نمیتوانست باور کند این هیولایی که پیش چشمانش ایستاده همان کسی است که روزی دوستش داشته امروز را حتی در خواب هم نمیدید صبح که از رختخواب بیرون امد همه چیز مثل قبل بود نه پرتو های طلایی خورشید تغییر کرده بود و نه درختان و سبزه ها اما گویی زندگی انسان ها با گیاهان فرق داشت و امروز روزی شبیه هیچ روز نبود.
    رهان امروز معلوم نبود کجا غیب شده که تا این موقع شب به خانه بازنگشته بود و یسنا را در این کابوس رها کرده بود و روح اش هم خب نداشت حال یسنا روی صندلی نشسته و پیمان روبه رویش و دست ها و پاهایش یسنایش به صندلی مطالعه بسته شده.
    یسنا می خواست زبان باز کند و بگوید:تو؟اینجا چه خبر است؟ اما مغزش از شدت تعجب با زبانش همکاری نمی کرد اما در عوض صدای پیمان بلند شد:
    _خب دخترخاله‌،دوباره به هم رسیدیم نمیخوای چیزی بگی؟خب..اره تعجب کردی البته ماجرای اصلی هنوز شروع نشده باید منتظر ماجرا و اقای عاشق پیشه با هم باشیم.
    و قهقهه اش را از سر گرفت و یسنا ترسیده با خودش فکر کرد همیشه خنده هایش انقدر ازار دهنده بود یا حال انقدر وحشتناک شده است؟ یسنا تغییر کرده بود یا پیمان که همه چیز امروز اینگونه بود؟ اما سوالی در ذهن یسنا حتی از پیمان هم پر رنگ تر بود : چرا رهان نمی امد؟ مگر او نمیگفت همیشه حس یسنا را میفهمد؟
    اما قفل دهان یسنا با دیدن برق اسلحه ای در دست پیمان بالاخره بازشد:پیمان؟میخوای..میخوای چیکار کنی؟ پیمان اما لبخندی زد
    _بالاخره زبونت باز شد گفتم که نمایش اصلی هنوز مونده و اسلحه اش را هم زمان با حرفش بالا اورد و ندیدچگونه طوفانی از شن در چشم های یسنا برپا شد و چشمانش از هجوم شن ها خیس شد اما با باز شدن در خانه طوفان با چیزی که دید به یکباره فروکش کرد رهان امده بود و اورا با خودش میبرد رهان نجاتش می داد یسنا یقین داشت با وجود او همه چیز تمام میشد
    _ یسنا کجایی؟ بیا باید بریم جایی.
    اما صدا وحشت زده ی رهان و اسلحه که روی سر رهان قرار گرفت نگذاشت طوفان لحظه ای بایستد
    _کجا؟ منتظرت بودیم؟
    و گویی طوفان مسری بود که به چشمان رهان هم سرایت کرد. اما پیمان چون دیوانگان قهقهه ای زد و لابه لای خنده هایش قهقهه ای زد و گفت " خب اقای رهان زبده برو مثل بچه ی ادم روی اون صندلی بشین. وبا اسلحه اش ضربه ی دیگه ای به سر رهان زد. اما وقتی دید رهان تکان نمیخورد گفت" خب مثل اینکه سر جنگ داری ولی خب می دونی که همه یه نقطه ضعفی دارن . نگاهی به یسنای ترسیده انداخت و ادامه داد"اگه نمی خوای از دستش بدی عین ادم برو بشین.
    رهان با چشمان زخمی اش به پیمان نگاه کرد اما پیمان که نمی دانست رهان همین الان میتواند دست یسنا را بگیرد و در چشم به هم زدنی جایی برود که نه تنها دست پیمان بلکه دست هیچکس به انها نرسد. پوزخندی زد و ارام کنار یسنا رفت و ندید لبخند تمسخر امیز پیمان را. دست یسنا را گرفت و چشمانش را بست اما وقتی ان ها را باز کرد فقط صورت نحس پیمان و لبخند مسخره اش جلوی چشمش بود. خنده ی تمسخر امیز پیمان اینبار بلند تر از دفعات قبل بود و صورت رهان در هم تر.
     

    atra.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,241
    امتیاز واکنش
    3,209
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    یه جایی وسط کتاب ها
    پست دوم
    - حالا که خودت شروع کردی منم بهت میگم .ببینم رهان تو اصلا میدونی قبل اینکه ماورایی بشی چیکاره بودی؟ رهان دندان روی هم می سابید و یسنا نگاه مات و مبهوتش را بین دو مرد عصبی پیش رویش میچرخاند و نمیفهمید چه اتفاقی خواهد افتاد
    -تو یه خلبان موفق بودی یه مرد ایرانی توی یک خانواده چهار نفره داشتی مثل همیشه پرواز میکردی و یه تعداد مسافر احمقم توی هواپیما بودن تو ادم جالبی بودی و ما ازت خوشمون میومد. لبخندی زدو ادامه داد : هواپیمات یه جوری از کار افتاد که خودت هم نفهمیدی و بعد سقوط جوری که تا ابد هم بگردن نه میتونن لاشه ی هواپیما رو پیدا کنن نه تو رو.
    رهان جوری مبهوت به پیمان خیره شد که گویی مرده است اما با این حال از بین دندان هایش غرید" ما؟
    - اره ما. یسنا؟ تو هیچ وقت نفهمیدی چرا من زیاد سر میز شام غذا نمیخوردم ؟ یا اینکه چرا باید خودمو درگیر دوست داشتن یه دختر بچه بکنم؟ وتک خنده ای کرد و به چشمان عصبی یسنا خیره شد
    - چون منم یه زبده ام منتها با خاصیت های یه مقدار عجیب تر. قبل از رهان دنبالت بودم . دنبال یه عشق واقعی اما درست لحظه های اخر همه چیز رو ول کردی و اومدی تو این خراب شده هرکاریم کردم نتونستم منصرف ات کنم چه با قهر و دعوا چه با مظلوم نمایی .
    لقدی به صندلی رهان زد: من از اولم از این خوشم نمی اومد اما دستور بود و من مامور اجرا. مجبور بودم هواپیماش رو دست کاری کنم ولی اگه میدونستم اینجوری نقشه هام رو خراب میکنه به قیمت توبیخ شدن هم که شده دستور رو اجرا نمیکردم
    صدای یسنا بلند شد اما اینبار صدایش مزه ی یخ میداد: فقط به خاطر قدرت منو بازیچه کردی؟؟
    - راستش رو بخوای بیشترش بخاطره قدرتی بود که بدست می اوردم ولی منم برای یه مدت دلم میخواست کسی دوستم داشته باشه بعد اون همه بی مهری های مادرم تو تنها ادم خوبه ی اون خونه بودی چشمکی به یسنا زد و گفت:تا اون مدتی که می دادمت دست مامور های جزیره میتونستی معشوق خوبی باشه تازه کارایی که برات کردم اعتماد خان بابا رو هم جلب کرد می ارزید نه؟
    رهان فریاد زد: خفه شو
    پیمان هم عصبی داد زد اگه سر و کله ی تو پیدا نشده بود الان من به هدفم رسیده بودم اون موقع که یسنا اومد پیشت نیرو هام به خاطر یه موضوعی به تعلیق در اوده بود نمیتونستم باهات مقابله کنم اما حالا....
    خشاب اسلحه اش را چک کرد : حس بدیه رهان نه؟ درست لحظه ای که به نیروهات بیشتر از هرچیزی نیاز داری نباشن.
    - چطور تونستی ؟ این صدای رهان بود که مانند ببر زخمی از بین دندانهایش میچکید
    - نیروهات رو میگی؟ کار سختی نبود فقط کافی بود بفهمن دو تا معمولی از خاصیت تو خبر دارن و تو دستور نابودی شون رو ندادی.لبخندی زد
    -اون ها دستور نابودی تو و اون دوستت رو به من دادن که منم با کمال میل انجامش میدم.
     
    آخرین ویرایش:

    atra.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,241
    امتیاز واکنش
    3,209
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    یه جایی وسط کتاب ها
    پست سوم
    رهان ساکت شده بود و فقط به چهره پیمان نگاه میکرد. و می اندیشید کاش فرصت دوباره ای بود تا میتوانست او را با دستان خودش خفه کند. حیف که پای جان یسنایش در میان بود حیف که....
    یسنا اما ساکت ننشست و با عجز فریاد زد: پیمان؟ چطور میتونی؟ التماست میکنم. و هق هق اش رها شده شده ی بغضی بود که از ابتدا در گلویش بود و حالا رها شده بود و یسنا چقدر دلش میخواست مانند این اشک ها رها میشد و با رهان به گذشته بر میگشت. کاش میتوانست برای یک ساعت هم که شده به قبل برگردد.
    پیمان در برابر التماس های یسنا اما فقط لبخندی زد.
    -نگران نباش. تو هنوز به دردم میخوری. اما چشمانش ناگهان طوفانی شد . اسلحه را روی سر رهان گذاشت و ادامه داد : اما نمیزارم این ادم زنده بمونه اون تقاص کارایی که کرده رو باید پس بده.
    وعجیب بود که رهان هیچ کاری نمیکرد. و در سکوت به یسنا نگاه میکرد و انقدر نگاهش درد داشت که چشمان یسنا هم پر شد اما تنگ پر از اب چشمانش گویی ناگهان شکست که فریاد زد: نه.
    و وقتی به خود امد روی تخت اش نشسته بود و رهان نگران نگاهش میکرد.
    -یسنا خوبی ؟ خواب دیدی نترس. اما یسنا فقط نفس نفس میزد اما ناگهان با چیزی که پشت سر رهان دید نه تنها نفسش بلکه قلب اش هم ایستاد. رهان اب را به دهان او نزدیک میکرد اما او مطمئن بود پیمان است که کنار در ایستاده و با همان لبخند های مزخرف گوشه لبش به او نگاه میکند.ولب میزند:
    -دختر خاله میدونی که تو ام بچه ی حسامی و یه مقدار خاصیت عجیب داری. فقط اینو یادت باش بعضی خواب ها به حقیقت می پیوندن.مواظب خودت باش.

    پایان
    دوستان امیدوارم از این وان شات خوشتون اومده باشه. و بابت کم و کاستی هاش منو ببخشید. و اگه خوشتون اومد برای سلامتی خودتون و من یک صلوات بفرستین ممنون از همه.
     

    fAtEmEh.goli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    558
    امتیاز
    266
    عالی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا